eitaa logo
در انتظار طلوع
231 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
9.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
یا حیُّ یا قیُّوم
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 | حرکت کاروان اسرا از کربلا به کوفه 🍂بعد از ظهر روز یازدهم، لشکریان عمر سعد پس از آنکه همه کشته‌هایشان را دفن کردند، اهل‌بیت امام و بازماندگان شهدا را گرد آوردند تا آنان را به اسیری از کربلا به کوفه ببرند. 🌹اهل‌بیت امام نیز، که هنوز پیکرهای عزیزانشان با فجیع‌ترین وضع بر روی خاک کربلا افتاده بود و دل‌هایی داغدار از این ماجرا داشتند، خود را برای سفری سخت و پر مشقت آماده کردند. ▪️برای حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بسیار سخت بود که در جامه اسارت، به شهری برود که سال‌ها پیش پدرش حاکم آنجا بوده و خود سال‌ها در آن شهر در کنار پدر گرامی‌اش زندگی کرده بود و از جای جای آن شهر خاطره‌هایی از قضاوت‌های عادلانه و خطبه‌های آتشین و عبادت‌های عارفانه پدرش داشت. 🍁برای دیگر اعضای کاروان حسینی نیز سخت بود که به سوی شهری بروند که سرپرست آنها (حسین بن علی (علیه‌السّلام)) را به یاری خوانده بودند، اما همان مردم در مقابل او صف‌آرایی کرده و فاجعه عاشورا را رقم زده بودند. ✅شاید بتوان گفت تنها چیزی که کمی دل‌های داغ‌دار آنها را آرام می‌کرد، آگاهی از وظیفه‌ای بود که به دوش داشتند. آنها خود را آماده می‌کردند تا پیام شهیدان کربلا را به گوش ناآگاهان برسانند و با اقدامات مناسب و سخنان آتشین خود، حکومت استبدادی و ظالمانه یزید را رسوا کنند. جهت مطالعه‌ی بیشتر👇👇👇 📲 fa.wikifeqh.ir/حرکت_کاروان_اسرا_از_کربلا_به_کوفه ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ https://eitaa.com/darentezaretolo
🚩 | حکایت دختر خردسال امام حسین در دمشق 🍂در جریان واقعه عاشورا و اسرای اهل بیت امام حسین (علیه‌السّلام) در شام، برخی از مقاتل و منابع، درباره شهادت دختری خردسال از امام حسین (علیه‌السّلام) بدون ذکر نامی از او، در مدت اقامت اهل بیت در دمشق، گزارش کرده‌اند که قدیمی‌ترین گزارش مربوط به حسن بن علی طبری است. 🔻وی چنین نقل کرده است: در حاویه آمد که زنان خاندان نبوت در حالت اسیری، حال مردانی را که در کربلا شهید شده بودند، بر پسران و دختران ایشان پوشیده می‌داشتند و هر کودکی را وعده‌ها می‌دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است، باز می‌آید؛ تا ایشان را به خانه یزید آوردند. دخترکی بود چهارساله، شبی از خـواب بیدار شد و گفت: پدر من حسین کجاست؟ این ساعت او را بـه خـواب دیدم [که] سخت پریشان بود. زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته بود. از خواب بیدار شد و حال تفحص کرد. خبر بردند که حال چنین است. آن لعین در حال گفت که بروند و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. ملاعین سر بیاوردند و در کنار آن دختر چهارساله نهادند. پرسید: این چیست؟ ملاعین [گفتند]: سر پدر تو است. آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز، جان به حق تسلیم کرد. ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ https://eitaa.com/darentezaretolo