⚫️ داستانک «لاک روضه»
بالاخره تموم شد.
_بریم مامان آمادهم.
فوت آخر را که به ناخن تازه لاک زدهام میکنم، چادرم را ازسر جالباسی برمیدارم .
ته آرایشم را که با تم مشکی مناسب این شبها زدهام دوباره نگاهی میاندازم. بعد چادر را روی روسری به زیباترین حالت و با فاصلهی مناسب، با وسواس تمام مرتب میکنم.
مامان رویش را گرفته و کیف سنگین مجلسیاش را روی دستش انداخته است.
وارد کوچهی حسینیه که میشویم، صدای گریهی بلند حاج مهدی از بلندگوهای حسینیه میآید. دلم میشکند. گریهی مردها سنگین است.
حاج مجید، کنار ورودی آقایان ایستاده و خیر مقدم میگوید. او تعمیراتی محله است همیشه زنجیر نقرهای ضخیمی به گردن دارد و گاهی مشکل مالی افراد را با قرض دادن برطرف میکند. البته میگویند یک مقداری بیشتر پس میگیرد که البته فرقی نمیکند، مهم این است که دعاهای مردم همیشه پشتش هست.
از کنار دیوار حسینیه که رد میشویم، مصطفی و سامان، دوستهای الهه و مریم، زنجیر به دست از کنارم رد میشوند و بر سر جایشان در کوچهای که بچههای محل برای سینهزنی بازکردهاند، دعوا میکنند.
وارد حسینیه که میشویم، سمیرا خانم و مائده را میبینیم که باز هم مثل همیشه حسابی تیپ زدهاند و کلی خرج لباس و آرایششان کردهاند.
اینجا کسی اعتقادی به سخنرانی ندارد. سخنرانها فقط شعار میدهند و ما گوشمان از شعار پر است. ما اهل شعار نیستیم.
بیشتر اهل سینهزنی و زنجیر هستیم.
از من گرفته تا خانم بزرگ محل، همه اعتقاد داریم اشک بر امام حسین، قلبها و گناهانمان را پاک میکند. هر ساله لااقل به حرمت این چند روز، نه مردهایمان ریش میتراشند. نه صدای موزیک بلند به گوش میرسد.
من هم هروقت که نماز نخوانم، این یک ماه به حرمت امام حسین نمازهایم را میخوانم.
البته محرم و صفر که تمام میشود، چادر نماز و چادر مشکی ام را با هم تا میکنم و میگذارم داخل کمد تا سال بعد.
تا به خودم میآیم، مجلس تمام میشود. حاج مهدی دعایش را میخواند و ما همه آمین میگوییم: «خدایا به آبروی امام حسین، کربلا قسمت همهی ما بفرما»
کربلا را دوست دارم. آمین را بلند میگویم.
مامان وسمیراخانم طبق معمول تا لحظهی خداحافظی، مشغول تعریف زندگی محیا و درگیریهای او با همسرش هستند.
بالاخره در صف شام، از هم جدا میشویم و یک غذا بیشتر میگیریم تا به نیت تبرک بخوریم.
محرم و صفر، عالم خاصی دارد. شب به شب روضه رفتن و گاهی اشک ریختن، حس خوبی به انسان میدهد.
من این شبها را دوست دارم، اما حال خاصی که امثال محبوبه، دخترخالهام میگویند، چیزی نیست که من بتوانم بفهمم. آنها این روزها جور دیگری هستند که شبیه من نیست.
پارسال محبوبه، یک دور کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را در همین دهه خوانده بود. میگفت نگاهش به عزاداریها تغییر کرده.
به من هم گفت که از این جور کتابها بخوانم. میگفت محرم امسالم با پارسالم باید فرق داشته باشد، اما خب من حال این کارها و حرفها را ندارم. نمیدانم چرا انگار امسال و پارسالم، تفاوت چندانی نمیکند. شما میدانید چرا؟
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#داستانک
#محرم
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
@darhamsara
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
#داستانک 📚
مسافر تاکسى آهسته روى شانه ی راننده زد. چون ميخواست از او سوالی بپرسد ، ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند ، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!"
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه."
راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم، آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم …
#نتیجه «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود»
📌 پرونده اعمال...
🔸 بعد از بررسی پرونده اعمالش، به ادعای انتظار خودش خندید.
آنروز هم، غرق در روزمرگیها و بدون یاد امام گذشته بود. 💔💔
📖 #داستانک
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#بِحَقِّفاطِمَهوُآَبیهاوَبَعلهاوَبَنیها
🍁🌹🌼🍁🌹🌼🍁🌹