📣اطلاعیه
جذب نیرو در سایت هسته ای :
سلام علیکم
با احترام به اطلاع می رساند سایت هسته ای نطنز جهت تکمیل کادر خود (حفاظت ،فیزیکی و نگهبانی) اقدام به جلب افراد واجد شرایط و صلاحیت نموده است.
شرایط جذب👇
◀️ حداقل یکسال سابقه بسیج فعال
◀️ دارای کارت پایان خدمت یا معافیت خدمت (بجز معاف پزشکی)
◀️ معافیت پزشکی نداشته باشد.
◀️ حداکثر سن ۳۰ سال
◀️ وزن متعادل ۷۵ کیلو
◀️ قد بالای ۱۷۰ سانت
◀️ مدرک دیپلم یا فوق دیپلم دارای اولویت و مدرک لیسانس با شرایط محدود.
افراد واجد شرایط در اسرع وقت به نیروی انسانی ناحیه کاشان آقای اکبرزاده مراجعه نمایند.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#استخدام
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧊راهی به آسمان
وَ باز هَم آسمان نَزدیک است...
لحظه ها را دَریاب...
✅️مناجات خوانی شب های ماه مبارک رمضان در گلزار شهدای دارالسّلام کاشان
🔺️میزبان پیکر مطهر شهید گمنام
ساعت ۲۲ الی ۲۴
شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
گلزار شهدای دارالسلام کاشان
┄❅✾❅❀🌺❀❅✾❅┄
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شهید
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹🍃
🌸راهکارهای زندگی موفق جزء بیست و چهارم
🌱۱. سوره ی زمر ، آیه ۵۳
بندگان خدا! از رحمت او مأیوس نشوید.
🌱 ۲. سوره ی زمر ، آیه ۶۱
تقوا داشته باشید تا از عذاب الهی به دور باشید و غمگین نباشید.
🌱۳. سوره ی زمر ، آیه ۷۴
وعده های خدا راست است.
🌱۴. سوره ی غافر ، آیه ۵
به وسیله ی باطل جدال نکنید تا حقیقت پایمال نشود.
🌱 ۵. سوره ی غافر ، آیه ۱۶
هیچ چیز بر خدا پوشیده نمی ماند.
🌱 ۶. سوره ی غافر ، آیه ۴۰
نتیجه ی بدی، کیفر و نتیجه ی خوبی پاداش است.
🌱 ۷. سوره ی غافر ، آیه ۴۴
کارها و امور خود را به خدا بسپارید.
🌱 ۸. سوره ی فصلت، آیه ۴۶
هر کس خوبی کند، به سود اوست و هر کس بدی کند ، به زیان خود اوست.
🌱 ۹. سوره ی فصلت، آیه ۳۴
بدی را دفع کن تا دوستی ها یکدل شود.
🌱 ۱۰. سوره ی فصلت، آیه ۴
قرآن بشارتگر و هشدار دهنده است ولی اکثر مردم از آن رویگردان هستند.
🌱 ۱۱. سوره ی غافر، آیه ۵۵
برای گناهت آمرزش بخواه و صبح و شب ستایشگر خدا باش.
🌱 ۱۲. سوره ی غافر، آیه ۴۰
دو شرط برای ورود به بهشت است؛ ۱. ایمان ۲. عمل صالح.
منبع: سایت الگو ایرانی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#عید_امید
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
جزء 24.mp3
3.95M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوچهارم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۲ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#عید_امید
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سالاد_شوید
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#عید_امید
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده_فیروزه_ایی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#عید_امید
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشارتی بزرگ و امید آفرین برای خانم های چادری .
لطفا ببینید و در حد امکان منتشر کنید
#حجاب
#نشر_رگباری
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۳)
#آزادی
گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میز گرد نشستند، از وقتی اسیر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم و اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم و با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛
«خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهمو بیارید به خانوادم اطلاع بدم.»
هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛
«حسین آقا، شیرینی بخور، از آخر شب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...»
من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛
«اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی چی، منو آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.»
مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛
«انتخاب شدی که....»
بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم.
تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم.
خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند.
قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز که زیر پایم جان می دادند سپردم و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.
چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آبرویی که بریزد، دیگر به راحتی جمع نمی شود.
اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم.
تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛
با دوست پدرم مشورت کنم!؟
سراغ دوست هایم بروم؟!
پای پلیس را به جریان باز کنم؟!
◽◽◽
«یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...»
«مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرفو میشناسید...»
«بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...»
در اتاق باز و....
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۴)
#آزادی
در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.»
«داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...»
«زکی، داداشو ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن»
همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛
«پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.»
«برای فرداشب!»
آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهروی هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم.
در یک طرف تاک های انگور از فضایی که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که همیشه مادرم به آنها می رسید.
خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود.
به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهاییِ حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟»
در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری»
حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟»
«نه داداش داریم میایم»
لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟»
«قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر»
لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟»
تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!»
«به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه»
زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس»
«ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا»
مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود.
واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود.
حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟»
حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس»
سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد...
وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛
«یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا...
تیک تاک...
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان