eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
263 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 📚 _غرق در افکارم بودم که یدفعه بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓ از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم _چشم اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ. _الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: چقد زود بزرگ شدے بابا _بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود  یا اشک غم اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓ _پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ... کمدمو باز کردم  یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم _با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود _یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم _استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند _ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علے زیر زیرکے نگاهم میکرد _از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد _بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد _همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ. بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم _مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد احساس آرامش خاصے داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در اردلاݧ در حال غر زدݧ بود: اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود.. _ نویسنده✍"السيدةالزينب ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -نه جدی چی شده عمو؟ -من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریه‌م مثل ایرانه. پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمی‌کنن. زودته هنوز! اسم سوریه که می‌آید، اولین کلمه‌ای که به ذهنم می‌رسد داعش است. نفسم بند می‌آید. عمو ماموریت برون‌مرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد هم‌صدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود. احمد بغض کرده است: -دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم می‌آم یا نباید برین. برمی‌گردم سمت عمو که باز هم دارد می‌نویسد. می‌گویم: -عمو شما که چیزی تا بازنشستگی‌تون نمونده، نمی‌خواد برین. این‌همه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه. عمو بازهم نگاهش به کاغذ است: -اون‌همه جوون، هیچکدوم دوره‌های چریکی توی سوریه نگذروندن. برای آموزش به نیروهای حزب‌الله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه می‌دونن. درسته احمد آقا؟ احمد لب‌هایش را جمع می‌کند و به نقطه‌ای دیگر خیره می‌شود. هم احمد، هم عمو دیوانه‌اند. عمو ادامه می‌دهد: -اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریه‌ای‌مون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلی‌ها بهم چهارصدتا بدن همه‌تونو تحویل اسرائیلیا می‌دم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟ اشک چشم‌های عمو را پر کرده. شاید اصلا می‌خواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد. احمد دیگر جوابی نمی‌دهد. پدرش را خوب می‌شناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد. عمو می‌گوید: -خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام می‌اومدی قاچاقی بود! دست از نوشتن می‌کشد و سرش را کمی عقب می‌برد تا به اثر جدیدش نگاه کند. می‌گوید: -به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟ به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی می‌کند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست. کم‌کم هوا دارد تاریک می‌شود. عمو می‌گوید: -دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت. احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه. با چشمان گرد به احمد نگاه می‌کنم: -این مگه رانندگی بلده؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب🌙 بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم🍵 ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده📱 ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون 😳... با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد📢 ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... در رو باز کردم ... باورم نمی شد😳 ... یان دایسون پشت در بود🚪... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد😥 ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی😖 ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... این رو گفت و بی معطلی رفت🚶 ... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود🍛🍲 ... با یه کاغذ📄 ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت😀 ... احساساتت را نشان بده برگشتم بیمارستان🏨 ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد😐 ... هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ... - با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ... تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد😒 ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ... - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه😤 ... - از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ... - من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم✋ ... - پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ... آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ... تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود😡 ... چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ... سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد🏨 ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ... گوشیم زنگ زد📱 ... دکتر دایسون بود ... - دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان🏨 ... رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ... - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ 😤... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟😨 ... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
صفحه ۹۴ و ۹۵ آخر زن هم باید مادر و همسر خوبی باشد. هم در فعالیت اجتماعی شرکت کند. البته کارمندی، ماشین نویسی و فروشندگی یک مغازه فعالیت اجتماعی نیست فاطمه زهرا مظهر چنین جمعی است. اسلام به معنای واقعی زن را تکریم کرده است. اگر روی نقش مادر و حرمت مادر در درون خانواده تکیه می کند یا روی نقش زن و تأثیر زن و حقوق زن و وظایف و محدودیت های زن در داخل خانواده تکیه میکند به هیچ وجه به معنای این نیست که زن را از شرکت در مسائل اجتماعی و دخالت در مبارزات و فعالیتهای عمومی مردم منع کند. عده ای بد و یا کج فهمیدند؛ یک عده ی مغرض هم از این کج فهمی استفاده کردند؛ کانه یا باید زن مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاشها و فعالیتهای اجتماعی شرکت کند قضیه این طوری نیست هم باید مادر خوب و همسر خوبی مقام معظم رهبری باشد. هم در فعالیت اجتماعی شرکت کند. فاطمه زهرا حضرت زهرای مظهر چنین جمعی است؛ جمع بين شئون مختلف زينب ۵ مرداد ۱۳۸۶ کبری نمونه ی دیگر است زنهای معروف صدر اسلام و زنهای برجسته نمونه های دیگرند؛ این ها در جامعه بودند. در سالروز ولادت رفع مظلومیت زن فقط در سایه ی «اخلاق» و «قانون» و «تهذیب و تهذب مردان است البته این را هم عرض بکنیم شعارها و بافته های ذهنی غربی ها در مورد زن هیچ نتوانسته جلوی ظلمی را که در خانواده و بیرون خانواده در طول تاریخ به زنها میشده که هنوز هم میشود - بگیرد اگر فرض کنیم بشود در جامعه ای از مظلومیت زنان - که این مظلومیت هم یک علل طبیعی و قهری دارد - جلوگیری کرد فقط در سایه ی اخلاق و قانون و تهذیب و تهذب مردان است. اما امروز در غرب مطلقاً از این خبری نیست. آزار زنان فشارهای گوناگون جسمانی و آزارهای روحی بر زنان در غرب، آمارهائی مقام معظم که الان دارند میدهند به مراتب از کشور خود ما و از رهبری در دیدار جاهایی که ما اطلاع داریم بیشتر است. بنابراین جلوی آن بانوان نخبه در مشکل را هم نتوانستند بگیرند از این طرف هم این همه 10 مقام معظم رهبری و حضور داشتند. ۲ بهمن ۱۳۶۳ البته کارمندی ماشین نویسی فروشندگی یک مغازه نقش و رسالت ای شده اینها را ما فعالیت اجتماعی نمی دانیم... آستانه ی میلاد حضرت زهرا ہے ۱۳ تیر ۱۳۸۶ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺