eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.. نویسنده✍️"" ادامــه.دارد.... ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده‌دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هر دو می‌خندیم. شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره! زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟! و تصویری را نشانم می‌دهد: -راستی یه چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله‌س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم: -ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می‌اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت می‌آد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمی‌خوره! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود … گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن … کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم.. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| عصبی می‌شوم: - تو چرا گیر دادی به اعماق تاریخ! دوباره می‌خندد: - نه خوشم میاد ازت. قهرمان ملی رو چاپوندی عمق تاریخ چون تنبلی‌ت میاد بری کتاب میخی بخونی. رئیس‌علی بفهمه میذاردت جلوی کشتی پرتغالیا و یه تیر حرومت می‌کنه! خب اسم مسئولایی هم که الآن دارن خیانت می‌کنن و بعدا تو تاریخ می‌نویسن که این حاجیا فداکار بودن رو لو بده. حداقل پول نفت رو کوفتشون کن! این را می‌گوید و پا دراز می‌کند. سینی چای را با پا می‌دهد عقب و تکیه می‌دهد به دیوار. - اون پرده رو بزن عقب پتو هست بیار بخوابیم. نگاهم کشیده می‌شود سمت پرده. ندیده‌‌ بودمش با این‌که این همه گل‌ درشت داشت. ترجیح می‌دهم روی زمین بخوابم تا رخت‌خواب بیندازم. سخت‌ترین کار عالم معضل رختخواب است؛ پهن و جمعش! وقتی می‌بیند دراز می‌شوم روی زمین خودش بلند می‌شود. - ای بر پدر آدم تنبل صلوات. تو رو چه به پژوهش! قاضی عقل داشت تو رو توی آفتاب نگه می‌داشت، بس که نمیومدی سایه، خودت به غلط کردن می‌افتادی. نگاهش نمی‌کنم. رخت‌خواب را می‌اندازد، متکا می‌آورد، پتو را پرت می‌کند توی صورتم. - آقازاده‌ها هم قهرمانند به ارواح خاک عمم. یه جوری چپو می‌کنند که هیچ جَوونی جرأت نداره مقدارش رو به زبون بیاره. اینا می‌خورن. خوبه دیگه. از خنده‌ها و لهجۀ لاتی‌اش نمی‌توانم جدیتم را ادامه بدهم. همراهش می‌خندم. - خوبه دیگه. اینا معاصرن. ته چاه تاریخ هم نیستن. یا این‌که ترجیح می‌دی از سبیل ستارخان بنویسی! خودم را می‌کشم روی تشک قدیمی که رنگ ملافه‌اش رفته ‌است. سرم را روی متکا تنظیم می‌کنم و می‌گویم: - یه سبیل ستارخان! یه سبیل! چراغ را که خاموش می‌کند و دراز می‌شود روی رخت‌خوابش. سکوت خانه و حالش برایم سوال می‌شود: - تو تنها زندگی می‌کنی؟ با مکث طولانی جواب می‌دهد: - با مادرم... فقط... الآن بیمارستان بستریه! الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
برای آخرین بار 😞 موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده😣 ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن😊 ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد😉 ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم😌 ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم👶👶👶 ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن😶 ... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود😇 ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد 😰... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن😙 ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد😢 ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت😭 ... اشباح سیاه ⬛️ حالم خراب بود😷 ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم😖 ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در🚪 ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست 😤... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه😢 ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد🚪 ... - اگر تلفنی📞 باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... 😣خیلی بهت بد کردم ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد😖 ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی😫 ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم👨... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟😱 ... چت شده؟ ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم ... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
01 بچه هایی که از دامن مادر جدا شده اند و در پرورشگاه ها رف ا رفتند عقده پیدا می کنند. این عقده ها منشأ «همه» یا «اکثر» مفاسدی است که در بشر حاصل می شود. دامن مادر بزرگترین مدرسه و بالاتر از معلمی است. شما معلمین یک شغل بسیار شریف دارید که همان شغل الله است همان شغل انبیاست..... [اما] برای خانم ها یک مطلب بالاتر است و آن مطلب تربیت اولاد است. شما گمان نکنید که اینها که همیشه از مادر بودن و از اولاد داشتن و از تربیت اولاد داشتن اینها تکذیب میکنند اید میدانند و مطلب را یک مطلب بسیار پایینی میگیرند اینها غرض صحیح دارند. اینها میخواهند از این دامن که بچه خوب میخواهد در آن تربیت بشود بچه ها را از این دامنها دور کنند بچه ها را از همان اول به پرورشگاهها بفرستند زیر دست دیگران زیر دست اجانب بچه ها را تربیت کنند آنها میخواهند انسان درست نشود. دامنهای شما دامنهایی است که انسان درست می کند. این ها می خواهند بچه های شما را از اینجا نگذارند با شما باشند و نگذارند انسان درست بشود.بچه هایی که از دامن مادر جدا شده اند و در پرورشگاه ها رفتند اینها چون پیش اجنبی هستند و محبت مادر ندیده اند. عقده پیدا میکنند این عقده ها منشأ همه مفاسدی است یا اکثر مفاسدی است که در بشر حاصل می شود. این جنگهایی که پیدا میشود از عقده هایی است که در قلوب این خونخوارها هست. این دزدی ها این خیانت ها اینها اکثراً از عقده هایی است که در انسان هست. بچه های شما را اگر از شما جدا کردند به واسطه نداشتن محبت مادر عقده پیدا میکنند به فساد کشیده می شوند مأمورند اینها مأمور بودند این دستگاه [ رژیم سابق به اینکه بچه های ما را به فساد بکشند؛ از آن اول نگذارند در یک دامن محبت بزرگ بشود، تربیت بشود تا عقده پیدا بشود. ..... دامن مادر بزرگترین مدرسه ای است که بچه در آنجا تربیت می شود. آنچه که بچه از مادر میشنود غیر از آن چیزی است که از معلم میشنود بچه از مادر بهتر میشنود تا از معلم در دامن مادر بهتر تربیت میشود تا در جوار پدر تا در جوار معلم این یک وظیفه انسانی است. یک وظيفه الهی است یک امر شریف است؛ انسان درست کردن است... موظفیم ما که انسان درست کنیم انسان است که میتواند جلوی مفاسد را بگیرد. انسان است که به حال مستضعفین نظر دارد، انسان است که از حال مستضعفین متأثر می شود..... دیدار با معلمان صحیفه امام ۲۷ مرداد ۱۳۵۸. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺