eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
263 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد -ببین چی آوردم برااااات! -مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟ -آوردم خوش باشیم عشقم! احساس کردم بدنم یخ زد -مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم.😐 اخم کرد -وا!یعنی چی؟انگار یادت رفته التماسم میکردی😒 -میدونی که تو ترکم.ازت خواهش میکنم! -نچ!نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم.با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفا! -ترنم لوس نشو.مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه.کسی نمیفهمه.منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم.راست میگفت.کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم.دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم؛نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد. -آفرین آجی گلم.بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه.یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم.چشم هام رو بستم،سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم -ولم کن مرجان نمیخورم.جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. -میخوای التماست کنم؟به جهنم!نخور. بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد. نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید.رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. -مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش.دوباره تکونش دادم -مرجان؟قهری؟ بازهم حرفی نزد. -خب چرا ناراحت میشی؟تو که میدونی من دیگه نمیخورم.چرا اینقدر زودرنجی تو؟مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم.نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم.بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم -مری؟!قهر نکن دیگه!مگه چیکار کردم خب؟ دستش رو برداشت.ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش. -چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم بده؟ اره بده بده دوست دارم مثل قبل باشی .مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد!یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت!😞 -مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد.زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق .یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت .خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد،دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود! بیشتر فکر کردم. چاره ای نداشتم .بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم .بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! " از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود،هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون. شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! -دمت گرم. اتفاقا خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتما!فدات .بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت -پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم.تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود!چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. -چه خبره؟؟حتما خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید -خوب نیست؛عالیه! رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. -پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم. -برای چی؟!چرا نمیگی چه خبره؟ -فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاا! فقط باید بیای ببینی چه خبره! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم. -خب؟! -چی خب؟!پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم -برای چی خوابیدی باز؟!با تو دارم حرف میزنما! تو چشم هاش نگاه کردم -مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟!تو که میدونی من نمیام! دوباره اخم هاش رفت تو هم. -جنابعالی غلط میکنی!ترنم پاشو!دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته. نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد -خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما. -اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام بیام. 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع می باشد. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ @daribesoyeyaranashegh
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نگاه می‌کنم توی صورت شاهرخ. می‌غرد: - یعنی خوبه که تو معلم بشی پدر بچه‌ها رو در میاری! گلو صاف می‌کنم: - یه قسمت از وجود من آدمیزاد اسمش ناخودآگاهه! یعنی من به صورت ناخودآگاه یه سری تصاویر و مطالب رو دریافت می‌کنم و بعد هم خیلی لایه لایه و حساب شده ذخیره می‌کنم. - کِی این کارو می‌کنم؟ - شاهرخ جان ناخودآگاهه. یعنی تو همهٔ زمان‌های زندگیت، هر چیزی رو گوش بدی، هر تصویری رو ببینی، اختیارت رو هم دست خودت نگیری دیگه هر چیزی هر جایی هر جوری وارد این مغزت می‌شه به خاطر همین می‌گن ناخودآگاه! یعنی به جای این‌که تو مدیریتش کنی خودش مدیریتت می‌کنه! - غلط کرده! چشمانم را درشت شده می‌بندم و می‌گویم: - این غلط کرده رو باید به وقتش بگی نه الآن. بعد این اطلاعات میشه مقدمۀ همۀ کارای امثال من و تو! از کوچیکی تا الآن تمام ذهن ماها رو از چی پر کردن، طبیعیه که می‌ریم سراغ همون چیزا! - از چی پر کردن؟ - بگو کی پر کرده؟ چه جوری پر کرده؟ - سه تاش! تو فقط بگو! نگاه می‌کنم به صورت عبدالمهدی. کاش بلند می‌شد ما دو تا را از حیرت در می‌آورد. می‌گویم: - ببین اینی که دارم می‌گم حرف من نیست پس حق نداری آخرش بگی تو که می‌دونستی چرا عمل نکردی. من سر کلاس رسانۀ دانشگاه شنیدم چون دلم نمی‌خواست نشنیدم. الآن تمام این موبایل تو رو کی اداره می‌کنه؟ تمام تلویزیون رو. تمام فیلما و کتابا رو. خب تمام حرفایی که می‌شنوی و تصویرایی که می‌بینی و می‌خونی همش توی ناخودآگاهت ذخیره می‌شه، بعد وقتی تو می‌خوای یه کاری انجام بدی، طبیعیه که اول از ذخیره‌هات استفاده می‌کنی دیگه. اینا رو کی درست می‌کنه؟ اونور آب! یعنی کلاً همین می‌شه که تو راحت سیگار می‌کشی، به جنس مخالف فکر می‌کنی؛ اما دو دقیقه به یه قهرمان ملی تمایل نداری! الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نگاه می‌کنم توی صورت شاهرخ. می‌غرد: - یعنی خوبه که تو معلم بشی پدر بچه‌ها رو در میاری! گلو صاف می‌کنم: - یه قسمت از وجود من آدمیزاد اسمش ناخودآگاهه! یعنی من به صورت ناخودآگاه یه سری تصاویر و مطالب رو دریافت می‌کنم و بعد هم خیلی لایه لایه و حساب شده ذخیره می‌کنم. - کِی این کارو می‌کنم؟ - شاهرخ جان ناخودآگاهه. یعنی تو همهٔ زمان‌های زندگیت، هر چیزی رو گوش بدی، هر تصویری رو ببینی، اختیارت رو هم دست خودت نگیری دیگه هر چیزی هر جایی هر جوری وارد این مغزت می‌شه به خاطر همین می‌گن ناخودآگاه! یعنی به جای این‌که تو مدیریتش کنی خودش مدیریتت می‌کنه! - غلط کرده! چشمانم را درشت شده می‌بندم و می‌گویم: - این غلط کرده رو باید به وقتش بگی نه الآن. بعد این اطلاعات میشه مقدمۀ همۀ کارای امثال من و تو! از کوچیکی تا الآن تمام ذهن ماها رو از چی پر کردن، طبیعیه که می‌ریم سراغ همون چیزا! - از چی پر کردن؟ - بگو کی پر کرده؟ چه جوری پر کرده؟ - سه تاش! تو فقط بگو! نگاه می‌کنم به صورت عبدالمهدی. کاش بلند می‌شد ما دو تا را از حیرت در می‌آورد. می‌گویم: - ببین اینی که دارم می‌گم حرف من نیست پس حق نداری آخرش بگی تو که می‌دونستی چرا عمل نکردی. من سر کلاس رسانۀ دانشگاه شنیدم چون دلم نمی‌خواست نشنیدم. الآن تمام این موبایل تو رو کی اداره می‌کنه؟ تمام تلویزیون رو. تمام فیلما و کتابا رو. خب تمام حرفایی که می‌شنوی و تصویرایی که می‌بینی و می‌خونی همش توی ناخودآگاهت ذخیره می‌شه، بعد وقتی تو می‌خوای یه کاری انجام بدی، طبیعیه که اول از ذخیره‌هات استفاده می‌کنی دیگه. اینا رو کی درست می‌کنه؟ اونور آب! یعنی کلاً همین می‌شه که تو راحت سیگار می‌کشی، به جنس مخالف فکر می‌کنی؛ اما دو دقیقه به یه قهرمان ملی تمایل نداری! الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺