#قسمت_هفتاد_و_یکم #او_را🌹
این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید!
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت.
اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم.
تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم!
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه!
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.۹
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم!
-زهرا؟منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد.
-مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟
با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
-خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد!
لبخندش پررنگ تر شد
-امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین!
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت
-ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه!
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم.
از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود.
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
-قشنگه! نه؟
-از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن.
-گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
-نه. هیئته! هیئت منتظران!
-جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین!
-هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی.
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید!
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه!
برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_یکم
پرستار بخش بود. همان پرستاری که خبر چشم به راهی داده بود اولی که وارد شدیم، خبر چشم به راهی مادر شاهرخ را.
- بیایید. تو رو خدا!
همراهش میدوم تا بالا. تا پشت در اتاقی که با خنده از آن بیرون آمده بودم و حالا فریادهای شاهرخ را از پشت در میشنیدم. وقتی میرسم که دیر شده و داشتند تمام تلاششان را میکردند برای احیا.
شاهرخ دیوانه را در آغوش میگیرم. زورش زیادتر از حد معمول است. من بلد نیستم نگهش دارم، آدم لحظات سخت نیستم، مانده بودم چهکنم که دلم توسل کرد به مهدی! همۀ دوستانش گفته بودند که کنار او، آرامش معنا پیدا میکند و حالا اینجاست که نیازمند مدد او بودیم؛ من و شاهرخ.
به دلم که یاد او میآید بر زبانم ذکر اذان جاری میشود. کنار گوش شاهرخ زمزمۀ بزرگی خدا را شروع میکنم و شتابی که باید به سمتش داشته باشیم تا شتاب مرگ ما را به خاک نینداخته! اذان میگفتم و شاهرخ زار میزد، اذان میگفتم و او روی زمین زانو میزد، اذان میگفتم و...
اشهد ان محمد رسول الله بودم که آرام گرفت و سرگذاشت روی شانهام به گریه. مثل رودخانهای آرام اشک میریزد و از خروش میافتد. گذاشتند دقایقی کنار بدن مادرش روضه میخواند، زمزمه میکند و اشک میریزد.
نیازی به حضور من نیست. همۀ ما از کودکی روضه زیاد شنیدهایم. شاید ادا دربیاوریم و چهار تا حرف بیجا هم بگوییم که چقدر روضه و عزاداری؟ اما باطنا از خدا ممنونیم که با این زمزمهها بزرگمان کرد و روزی آرامش دلمان را در همین زمزمهها گذاشت. در اوج غصهها هم غصۀ اباعبداللهالحسین آرامبخشتر از هر آرامبخشی دل را صلابت و رأفت و عظمت و اقتدار میبخشد.
شاهرخ روضۀ مادرمان فاطمه را هم زمزمه میکند. من خیلی نمیتوانم روضههای فاطمیه را شرکت کنم. به غیرتم بر میخورد وقتی میشنوم یکی که نه، چهل نامرد وسط کوچه جلوی چشمان امیرالمومنین همسرش، دختر پیامبر، مادر من را زدهاند. از همان کودکی هم که همراه مادرم میرفتم روضه تا به اینجا میرسید میزدم بیرون. بارها نقشه کشیده بودم که بروم و انتقام سیلی را بگیرم.
شاید به دوستان دانشگاهی جرأت نداشتم بگویم اما اینجا به قلم و کاغذ که میتوانم بگویم:
مادر داشتن یک حس خوب است. منظورم مادران دنیایی نیست. منظورم فاطمهزهراست. مادری او فراتر از حسهای عام است. یک حجم عظیم توان روحی را در انسان با مادری فاطمه میتوانی در خودت پیدا کنی. منظورم این است که وقتی خدا او را کارگزار خودش برای بشریت گذاشته است، پس صاحب همۀ داراییهای خداست.
حالا کنار تمام این داراییها حکم خاصی که خدا به او داده را هم اضافه کن؛ مادری. خود مادر بودن یک دارایی است که تنها از میان چهارده معصوم، او دارد و همه را مدیون جان پرمحبتش میکند. خدا فاطمه را گذاشته برای دل نازک انسان که هر وقت از بودن در دنیا، از سختیهای دنیا دلتنگ شد، نام فاطمه را بیاورد و آرام شود.
این را پیامبر یادمان داده که هر وقت دلتنگ بهشت میشد عطر فاطمه آرامش میکرد. همین است که من نمیتوانم در روضههای فاطمیه دوام بیاورم؛ مادرم که اصل حیات من است و رگ غیرت و بهانۀ زندگیم را حرمت شکستهاند!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب
#امام_زمان_عج
#دهه_کرامت_مبارک