eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
263 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا ╔🌸🍃═══════╗ ♥️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج💬 @daribesoyeyaranashegh ╚════🍃🌸═══╝
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد فکر نمی‌کردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم. خودش تونست سیستم‌هاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه. انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند می‌فهمیدن داره با ما همکاری می‌کنه، حتما یه بلایی سرش می‌اومد. وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه و نشون نده. اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن! وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همه‌مونو به باد بده. خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمی‌دونسته کار امنیتی چیه، انتظار بی‌جایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود. تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته می‌شی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقه‌ای هم می زدی، بعد بلند می‌شدی و ادامه می‌دادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیه‌السلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین. سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر می‌خورد. خیلی دلم می‌خواست بگم برام دعا کن، اما می‌دونستم می‌کنی. جناب‌پورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچه‌های امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچه‌های برون‌مرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره. اسم واقعیشو نمی‌دونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب می‌تونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایه‌به‌سایه دنبال جناب‌پوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟ اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جناب‌پور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته. این‌طور که اویس می‌گه، جناب پور توی آلمان می‌رفته خونه برادرش حانان اقامت می‌کرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان می‌رفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده. یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته. توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته. اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش می‌شه. باید منتظر می‌شدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی می‌خوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، می‌خوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته. فکر کنم می‌دونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید. فهمید می‌خوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد. گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست می‌گفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود. * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| - حتماً می‌فهمیده که یه دونه نوشابه‌ای که پولش تو جیب اسرائیل می‌رفته رو نمی‌خورده. اونم کِی؟ زمان شاه وقتی نوجوون بوده. - دیگه خیلی سخت می‌گرفته! خنده‌اش گرفت قاضی و گفت: - منم همین عقیده رو دارم، چون حق رو با منفعت خودم می‌سنجم. چون کوچیکم و نوک دماغم رو می‌بینم. اما اگر جهانی فکر کنی اینو نمی‌گی. تو اگر فقط یه خط کوچیک به ماشینت بندازن، عالم و آدم رو به هم می‌ریزی. ولی وقتی پپسی و کوکاکولا می‌خری و من می‌گم یک کمک کوچیک به اسرائیل کردی، می‌گی چیزی نیست. الآن نوشابه‌های ساخت آمریکا، پولش می‌رسه به آمریکا و می‌دونی که تا حالا چه کشورهایی رو با همین هزارتومان‌های من و تو به آشوب کشیدند. لبخند تمام صورت زن را پر کرد و از تمام حرف قاضی قسمت دل‌خواهش را چسبید. - می‌خوای برام ماشین بخری؟ قاضی بلند خندید: - دنیا رو برات می‌خرم عزیزم. چه قابل ماشین. فقط به‌شرطی که چایی برام بیاری. - وا! - هان چی شد؟ به حقت تجاوز شد. این‌باز زن بلند شد و راه افتاد طرف در اتاق و هم‌زمان گفت: - اصلاً مهدی مغفوری بی‌نظیر بوده. من تا بخوام یه همچی آدمی بشم طول می‌کشه. می‌رم چایی بیارم، چای قند پهلوی بانونشان! نفس عمیق قاضی، سر تکان دادن‌های قاضی، دست روی صورت کشیدن‌های قاضی و لبخندی که نشان از قدردانی داشت: - لطف عالی مزید بانو! با رفتن همسرش به این فکر کرد؛ همین که همت کنیم شبیه مهدی بشویم هم خوب است. حتی با نخوردن یک نوشابۀ پپسی، میراندا و نستله، حتی با نخریدن جنس خارجی... این یعنی ما آدمیم. حیوان نیستیم که فقط به فکر منفعت و لذت خودمان باشیم.  الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺