#داستـــان
💞 #عاشقـــانه_دو_مدافــع💞
📚 #قسمت_چهل_و_یکم
_رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند.
_حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓
ینے شکستہ❓
علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد.
_نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ.
صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
_داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم.
#السيدةالزينب"
#حجاب #امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
♥️ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💬
@daribesoyeyaranashegh
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_یکم
-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی میپرسم:
-بچهها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع میکنن که برن. آقای صراف هم همینطور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاسها میشنوم. در کلاس باز میشود و بیرون میآیند.
من را که میبینند، مثل همیشه چپچپ نگاهم میکنند. صراف میگوید:
-بهبه اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک میکند و میگوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه میشه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری.
دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس میکنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشمغره میروم و با نمازی احوال پرسی میکنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی میروم به اتاق مادر و در را میبندم.
مانیتوری که تصویر دوربینها را نشان میدهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور میپایم شان تا بروند.
دقت که میکنم، متوجه میشوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که میرود، نفس راحتی میکشم و در موسسه را از پشت قفل میکنم. تماس میگیرم به شمارهای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همهشون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب میآن. باهات تماس میگیرم.
-خودتونم میآین؟
-نه. نگران نباش.
یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم مستقر میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. بسمالله میگویم و شروع میکنم...
غرق کارم که صدای اذان را میشنوم. نماز مغرب و عشا را میخوانم و ادامه میدهم.
همراهم که زنگ میخورد، متوجه میشوم گذر زمان را نفهمیدهام. کارم تقریبا تمام است.
سریع گوشی را برمیدارم. لیلاست. میگوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#فاطمیه_خط_قرمز_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان_عج
════ ════════ ════
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬♥️
@daribesoyeyaranashegh
════ ════════ ════
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهل_و_یکم
چشمان قاضی مات صفحه ماند و چشمان بانوی قاضی مات میز.
بانو زودتر از قاضی به حرف آمد و گفت:
- تو که اهل رشوه گرفتن نیستی؟
چشمان قاضی از درد بسته شد. تمام دلیل برگشتنش از کانادا و ناتمام گذاشتن درسش همین رشوۀ مزخرف بود.
کاش میتوانست بگوید که چه رشوههایی به بعضی از دانشجوهای آنطرف آب میدهند تا بعدها بشوند نفوذی داخل دستگاههای دولتی یا
سازمانهای خیریه و مردمی.
کاش میتوانست از میزان برنامهای که کشورهای دیگر بر روی دانشجوهای ایرانی دارند بگوید تا حداقل با چشمان باز بروند.
بیش از ده بار دخترهای مورددار به او نزدیک شده بودند و او متوجه شده بود که این نزدیکی عادی نیست.
اما بقیه چه؟
این یک برنامه است که از دانشجو و جوان یک بهانه به دست میآورند و بعد با عکس و فیلم او را تهدید میکنند که اگر همراه ما نشوی آبرویت را در ایران میبریم و میگوییم که تو چه خلافهایی اینجا مرتکب شدهای؛
لبی به حرام زدهای، رابطۀ نامشروع داشتهای، در محلهای خراب بودهای...
بعضی هم که ضعیف هستند از ترس آبرو همراهی میکنند و کم کم میشوند نوکر بیجیره و مواجب.
یک عده میشوند آدم شبکههای ماهوارهای که دین مردم را، اعتماد و اعتقادشان به جمهوری اسلامی را بدزدند، یک عده هم به ایران اعزام میشوند و یک نمایندۀ مجلس نفوذی، یک موسسۀ نفوذی، یک رییس دفتر نفوذی...
و مردمی که فکر میکنند درسخواندۀ آنطرف بهتر میفهمد.
نمیدانند که دارد برای آنطرف جاسوسی میکند.
اما قاضی شرف داشت. خودش و تعدادی از بچههای وطن پرست و آزادمنش و
غیرتمند زیر بار حیلههای آن کثافتها نرفتند.
قاضی برگشت و به جای فلسفه، حقوق
خواند و قضاوت.
با خودش عهد کرده بود که دست خائن و جاسوس را ببندد.
اما حالا میدید که باید دست جوانهای معصوم دیگر را هم بگیرد.
دست فرهاد را، شاهرخ را... سروش را!
•
•
•
[روز پنجم]
مادر نمیگذارد برویم خانۀ شاهرخ. آمدهایم خانۀ ما و در اتاق کنار حیاط. شاهرخ غُر میزند.
خانهشان راحت بود و البته اینجا راحتتر! مدام درخواست دارد:
- زیرشلواری!
مادر وقتی دید دارم برایش زیرشلواری خودم را میبرم مانعم شد و یک دست لباس ورزشی سفید داد.
نو بود، ندیده بودم. گفت:
- خریده بودم وقتی دوماد شدی بهت بدم. اما حالا شاهرخ بچهم اومده!
- بچهم؟
- خُبه خُبه. بَده مرد شدی هنوز حسودی.
شاهرخ یک شبه عزیز شد. تا صبح خودم از هستی محوش میکنم.
تا قبل از خواب مادر برایش میوهها میآورد. تنقلات، غذا و ترشیها و آخرش هم چای و نبات.
لال بشوم که برای مادر از مریضی مادر شاهرخ و تنها بودنش آنقدر گفتم که حالا خودم یتیم حساب میشوم و او پدر مادردار.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب
#امام_زمان_عج
#اردیبهشت_گلابگیری_کاشان
#بی_توهرگز #بی_تو_هرگز #رمان
#قسمت_چهل_و_یکم : عشق ❤️ یا هوس 👿
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم😳 ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم❤️... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم ...
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم😳 ...
دیگه صدام در نیومد ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم😞 ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد😖 ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم😑 ...
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم💍 ...
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم😔 ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم💍 ...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم😣 ...
پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم😐... وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد😊 ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید😄 ...
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن 😕...
برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولا شدم روی تخت ...
- کجایی بابا؟ 😟... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی ...
بی اختیار گریه می کردم😭 و با پدرم حرف می زدم ...
چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت❤️ ... تا جایی که ترسیدم ...
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...
روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ☎️... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم 😌...
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم ...
" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "
سوره شوری ... آیه 52
و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج_اللّه