eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این حجاب چیه که به ما تحمیل شده!؟ 🎙 استاد قرائتی ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
استاد زیبا مینوازد . . 😂🗿 ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
یاد شهدا با صلوات :)!🌱 ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
شَهادَت؛ حِکایٺ‌عاشِقانہ‌آنانۍ‌اَسٺ‌کہ‌دانِستَند دُنیا‌جاۍ‌مـٰاندَن‌نیست‌بایَدپَروازکرد💔'! ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
«••𑁍••» عَشق‌یَعنے"اُستخٰوان‌و‌یِڪ‌پِلآك سآلہا‌تنہاۍ‌تنھا‌زیر‌خآك…‌! ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
_ علی یه اخلاق قشنگی داشت. اگر متوجه می شد غریبه ای هم مشکل داره، قلبا افسوس می خورد. انگار که رفیق خودشه. می گفت: ای خدا کاش می شد یه کاری کنیم واسش. اگه خودش نمی تونست کمکی کنه، با اطرافیان صحبت می کرد. در همه سال های عمر کوتاهش طوری رفتار می کرد که گویی همیشه دیگران به گردن او حق داشتند و او بدهکار خلق الله بود. مرام علی این بود هیچ وقت از هیچ کس توقع نداشت. هر سال اربعین برای آمدن دیگران به کربلا تلاش می کرد. بعضی ها مدیون علی بودن؛ چون هر جوری بود پول جور می کرد… (شهید‌غیرت‌) 30سـالگی‌زمینی🍰 1371/08/09 ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
°• منظور از لباس مهیج چیست؟ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی شناسیم تان ! اما در این قاب تصویر نگاهتان خیلی آشناست !.... گاهی دل تنگتان می شویم... 🌷شهید علی مسجد سرایی 🌷شهید جواد شعبان زاده ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید کاظم: خیلی خوب بود😂😂😂 این کوتاه واقعا دیدن داره و توش کلی حرفه این داستان: 😅کارخودشونه... ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 💞 📚 _غرق در افکارم بودم که یدفعه بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓ از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم _چشم اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ. _الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: چقد زود بزرگ شدے بابا _بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود  یا اشک غم اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓ _پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ... کمدمو باز کردم  یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم _با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود _یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم _استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند _ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علے زیر زیرکے نگاهم میکرد _از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد _بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد _همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ. بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم _مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد احساس آرامش خاصے داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در اردلاݧ در حال غر زدݧ بود: اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود.. _ نویسنده✍"السيدةالزينب ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh