eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
261 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سوال دارم! 🔎آیا مرد می‌تواند برای آگاهی از خصوصیات جسمی و زیبایی دختری که می‌خواهد با او ازدواج کند، عکس یا فیلم او را مشاهده کند؟ درصورتی‌که دختر، فامیل و آشنا باشد، چه حکمی دارد؟ ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅چله حدیث کسا 📿 به نیت فرج آقا ومولامون صاحب الزمان عج💚 وازدواج و خوشبختی جوان های دم بخت🔗💍 ویژه یام فاطمیه (شهادت حضرت زهراس) از17آذر تا 6دی شماره ٤ چله ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
✅ امروز ۲۰ آذرماه سالگرد شهادت سومین شهید محراب «سید عبدالحسین دستغیب شیرازی» است. سید عبدالحسین دستغیب شیرازی مجتهد شیعه ، معلم اخلاق، شهید محراب، و امام جمعه شیراز بود که در ۲۰ آذر ۱۳۶۰ هنگام عزیمت برای اقامه نمازجمعه شیراز ، بدست منافقین کوردل به همراه تیم حفاظت خود به شهادت رسیدند. 🌷 روح همگی شان شاد و راهشان پر رهرو باد ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد.😔 _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...😒 پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟😠 کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!😠یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!😠☝️ کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد!😔 اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت: _اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی😁 همه خندیدند.😀😃😄حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین😊 یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.😜 و قهقهه ای زد.😂یوسف هم خنده اش گرفته بود.😁به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.😁😊👏👏فخری خانم بلند شد شیرینی🍰 را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو✨ گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود..🌌 سجاده را پهن کرد، خواست ✨دو رکعت نماز✨ اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی🎞 مقابلش صف بست.😈نمیدانست چه کند،..😱😰 با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی✨ فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،...😰 تصمیمش را گرفته بود،😈آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند.😱😈😰😈😱 دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز.. . ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
🔷آقای مروی تولیت باید سریعا معذرت خواهی کرده و عذر این اشخاص هتاک را بخواهد بست نشینی دیروز (شنبه) حرم رضوی بدون شرح! قضاوت با شما! 🔴همین حالا با 138 تماس بگیرین و جویا بشید چرا خادم های حرم چنین بی حرمتی را در حق کسانی که صرفا مطالبه حفظ ارزشها را داشتند صورت دادند؟؟؟؟ این سومین بی حرمتی ظرف دو هفته از سمت خادمان استان قدس رضوی یه خواهران متدین بست نشین بود‌ تولیت آستان های مقدس کشور در طی این دو هفته در هر شهر تکریم زائر و بست نشینیان داشته و تنها مکانی که بی حرمتی را روا داشته خادم های حرم استان قدس رضوی داشته اند چطور افراد مکشفه در خیابان و دانشگاه و.... آزادانه در حال تردد و اغتشاش و حتی در حرم نیز بدون چادر و با آرایش کامل و.... می‌آید سیاست مماشات پیش گرفته اند و می‌گویند نباید چیزی گفت اما حال به خواهران محجبه و عفیفه ما هتک حرمت کرده و عکس شهدا را پاره می‌کنند؟!!! همین لحظه لطفا با روابط عمومی حرم 138 تماس گرفته و انتقاد و نارضایتی نسبت به این هتک حرمت علنی ابراز داشته و خواستار عذر خواهی رسمی آستان قدس رضوی و حضور تولیت در بین بیت نشینان باشیم. مطالبه ما از شماره 138 و پیامک به مدیر عالی حرم آقای فیضی 09128333949 هر مسلمان خیانت است به قرآن و شهدا خون شهداییم قدس پاسخ گو باشد مروی موضع تان را مشخص کنین ➖➖➖➖ ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو می‌گیری. و می رود و من را با یک دوراهی تنها می‌گذارد. شاید این سخت‌ترین امتحان زندگی‌ام باشد. کاش می‌شد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداری‌ام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بی‌اختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب می‌دهد: -سلام عزیز دلم. -سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول. -سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟ کاش می‌شد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط می‌گویم: -الحمدلله. -دیگه چه خبر؟ -سلامتی... می‌گم عزیز... می‌شه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟ -من که همیشه دعات می‌کنم، اینجا هم دائم به یادتم. -نه... دعای ویژه می‌خوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست. -ان شالله عزیزم. حتما دعا می‌کنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود، با خودم فکر می‌کنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق می‌افتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد. سراغ عمو صادق را از زن‌عمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغله‌اش، زیاد به باغش سر می‌زند. در باغش گلخانه دارد و بچه‌هایش گلدان‌های زینتی پرورش می‌دهند. چندنفر را همین‌طوری برده سر کار. مقابل در باغ پارک می‌کنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه می‌زنم و صبر می‌کنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش می‌رسد: -کیه؟ احمد است، کوچک‌ترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. می‌گویم: -مهمون نمی‌خواین پسرعمو؟ در باغ باز می‌شود و احمد با چشمان متعجب نگاهم می‌کند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. می‌گویم: -تنها اومدم. احمد لب می‌گزد: -نباید تنها می‌اومدین... خطرناکه. -حالا راهم نمی‌دی؟ برگردم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 خجالت‌زده می‌گوید: -ببخشید... بفرمایین. راه را برایم باز می‌کند. درحالی که وارد می‌شوم می‌پرسم: -عمو هستن؟ -آره. آخر باغن. بفرمایین. چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاق‌هایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد می‌شود. عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا می‌کنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسب‌سواری انتخاب کرده و وقت‌های آزادش را اسب‌سواری می‌کند. می‌گویم: -سلام عمو! عمو برمی‌گردد و از دیدنم جا می‌خورد. صورتش باز می‌شود و لبخند می‌زند: -سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟ -با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش! گله مندانه می‌گوید: -چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه! و می‌رود که دست‌هایش را بشوید. می‌گویم: -من رزمی‌کارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری می‌زنمش که اسمشم یادش نیاد. -همینه می‌گم بچه‌ای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه. بحث را ادامه نمی‌دهم. راست می‌گوید. از احمد می‌خواهد برایمان چای بیاورد و می‌نشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمی‌دانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو می‌گوید: -خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟ آه می‌کشم: -دلم می‌خواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن. -درباره چی؟ الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت می‌زدم. نمی‌توانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم: -برم آلمان عمو؟ احمد چای را روی سکو می‌گذارد و می‌رود. عمو یک استکان و فنجان برمی‌دارد و می‌پرسد: -می‌ری چکار کنی مثلا؟ -فرصت مطالعاتی. حرفی نمی‌زند. دارد چای را داخل نعلبکی می‌ریزد تا خنک شود. دوباره می‌پرسم: -نظری ندارین؟ -می‌مونی یا برمی‌گردی؟ قاطعانه می‌گویم: برمی‌گردم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════
📚 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... به قلم:محدثه افشاری ════ ════════ ════ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ♥️💬♥️ @daribesoyeyaranashegh ════ ════════ ════