🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍀🍂
🍃🍂
🍂
🍃
🍂
#داستان_کوتاه
💠 #عنایت_امیرالمومنین علیه السلام به #آیت_الله_بهبهانی
🍃🌸 عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد #صدربوشهری نقل فرمودکه جد من مرحوم آخوند ملاعبدالله بهبهانی شاگرد شیخ اعظم یعنی #شیخ_مرتضی_انصاری- اعلی الله مقامه – بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا می شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در آن سال خیلی زیاد بود) مقروض می گردد و عادتاً ادای این مبلغ محال می نمود،
پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر می دهد، شیخ پس از لحظه ای فکر، می فرماید سفری به #تبریز برو ان شاءالله فرج می شود. ایشان حرکت می کند و وارد تبریز می شود و در منزل مرحوم #امام_جمعه که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود می رود.
👈مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمی کند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام می ماند. پس از اذان صبح درب خانه را می کوبند، خادم در را باز کرده می بیند #رئیس_التجار_تبریز است و می گوید به آقای امام کاری دارم،
خادم امام را خبر می دهد، ایشان می آیند و می گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟ می گوید آیا شب گذشته کسی از #اهل_علم بر شما وارد شده؟ امام می گوید بلی یک نفر اهل علم از #نجف_اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده ام بدانم کیست و برای چه آمده است.
رئیس التجار می گوید از شما خواهش می کنم میهمان خود را به من وا گذار کنید. امام می گوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است پس رئیس التجار می آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل می برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت می کند و پس از صرف نهار می گوید آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم،
ناگاه جمال مبارک #حضرت_امیرالمومنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر می آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید⁉️
🔶حضرت فرمودند #قرض_زیادی_داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم، پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده، بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول #سادات_و_علما هستند،
بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر #اهل_علم است ناچار نزد آقایان علما وارد می شود. پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه های علما را تحقیق کنم و بعد #مسافرخانه ها و #کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از #پانصد_تومان بدهکارند و من خودم #یکصد_تومان می دهم،
🔺 پس سایر تجار هم هر یک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانه ای در نجف اشرف می خرد.
#مرحوم_صدر می فرمود: آن منزل فعلاً موجود و به ارث به من منتقل شده است.
📚 داستانهای شگفت،(شهیددستغیب) صفحه ۲۸
🍃🌸🍃➖🍃🌸🍃➖🍃🌸🍃➖🍃🌸🍃
↬ @darmahzareghoran
┈┈••✾❀🕊🌷🕊❀✾••┈┈
🍃
🍂
🍃
🍂🍃
🍃🍀🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📚#داستان_کوتاه
مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت:
در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن.
مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری می شود.
دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید. به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت:
یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
🌈 @range_khodaa
📚 #داستان_کوتاه
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست ،؟
زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد. اما با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
❗️هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️
🍃
🔺@Darmahzareghoran
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج