👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ اولین روزهای که نگرفتم
.... من بلند بلند کتاب میخواندم، که صدایش را نشنوم.
او هم که دید محلش نمیگذارم ساکت شد. اما عصر وقتی که مشغول بازی بودم آنقدر عصبانی شده بود که صدای کلاغ در می آورد.
من هم شروع کردم به کلاغ بازی ...
دانلود قصه اول رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 قصه اولین روزه ای که نگرفتم
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ نذری که قبول شد
دستم را زیر شیر آب گرفتم؛
آب کف دستم قلپ قلپ جمع می شد و از لای انگشتانم پایین می ریخت،
لب های خشک شدهام را به آب، نزدیک کردم. یک نفر از رو به رو داشت نگاهم می کرد.
پسرک ژولیده ای با چشمان سیاهش زل زده بود به دستانم...
یاد حرف مامان افتادم: با زبان روزه نروی فوتبال!
تشنگی امانم را بریده بود! پسر اما هنوز نگاهم می کرد...
دانلود قصه سوم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 نذری که قبول شد
«استدیو "داستان کودک" #انسان_تمام »
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ آجیل مهربونی
ـ نخودچی دم گوش پسته گفت؛
مهربان مگه روزه نیست؟
• پسته گفت؛ معلومه که روزه است.
ـ نخودچی گفت؛ آخه من خودم دیدم که چند دقیقه پیش یک مشت آجیل برداشت، تازه بار اولش هم نبود ....
دانلود قصه چهارم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 آجیل مهربونی
«استدیو "داستان کودک" #انسان_تمام »
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ رادیوی قدیمی
صدای آقاجون از فاصله دور بلند شد:
خانم جون این صدای چیست؟!...امیرحسین تو هستی بابا؟
امیر حسین هول شده بود. هر کاری کرد نتوانست موج رادی را به حالت اول برگرداند.
با عجله رادی را خاموش کرد...
تق!
رادی تکان تکان خورد و روی زمین افتاد...
دانلود قصه هشتم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 رادیوی قدیمی
«استدیو "داستان کودک" #انسان_تمام »
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ مهمانهای خوب
رامین و رضا از شاخههای نازک آویزان بودند و تاب میخوردند.
حسنا با فشار زیادآب، سعی میکرد برگهای حیاط را جارو کند.
هدی هم از درختها میوه می کند و نیمه خورده می انداخت توی باغچه.
مامان و بابا رفته بودند خوراکی برای بچه ها بخرند، سیزده بدرامسال درماه رمضان بود....
دانلود قصه یازدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 مهمانهای خوب
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ خاله گلاب
خاله گلاب خوشحال شد. مربا را داد خرما را گرفت و راه افتاد. کمی جلوتر مرد صیاد ماهی هایش را روی یک چرخ دستی چیده بود تا بفروشد.
خاله گلاب به زنبیلش نگاه کرد. چیزی توی آن نبود که بشود به جایش ماهی بگیرد.
همانجا ایستاد و غصه خورد. اما کمی بعد با خودش فکر کرد....
دانلود قصه سیزدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 خاله گلاب
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ قهرمان واقعی
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:«خودت فکر کن. با مربیتون صحبت کن. بعد تصمیم بگیر..»
بابا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از شام نغمه کنار بابا نشست و گفت:«نمیشه هم روزه بگیرم، هم در مسابقه شرکت کنم؟
دانلود قصه چهاردهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 قهرمان واقعی
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ افطاری یواشکی
سنگ کاغذ قیچی"
یک
"سنگ کاغذ قیچی"
دو
"سنگ کاغذ قیچی"
سه
آن روز ایلیا با لب و لوچهی آویزان بازی را واگذار کرد.
ایلیا که لپهای چاقالویش مثل لبو سرخ شده بود، با غصه گفت: آخه چرا من، باید خوراکی بیشتری بیارم؟
همهی بچهها زدن زیر خنده و گفتند:...
دانلود قصه پانزدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 افطاری یواشکی
ویژه ولادت امام حسن علیهالسلام
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ ننه نبات
آن روز ظهر بعد از نماز همه یکی یکی رفتند. فقط ننه نبات نشسته بود گوشه ی مسجد و ذکر می گفت.
چشمش به بچه ها افتاد که با تمام بازیگوشی هایشان حالا فقط فکر آماده کردن مسجد بودند.
احساس کرد بیشتر از همیشه دوستشان دارد. بلند شد و دولا دولا با کمک عصا به طرفشان رفت و....
دانلود قصه شانزدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 ننه نبات
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ ابـــرک
ابرک از خانه خیلی خوشش آمد از آقای باد پرسید «آقای باد مهربان اینجا چه شهری است»
آقای باد گفت «مکه»
ابرک خوب که نگاه کرد یک عالم فرشته دید که توی آسمان بالا و پایین میرفتند. ابرک تا حالا این همه فرشته را یکجا ندیده بود. آقای باد گفت...
دانلود قصه هفدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 ابـرک
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ ممنونم باباعلی
- همیشه اینجا بساط دستفروشی بود. اما این بار نیرویی مرا نگه داشته بود.
در بساط پیرمرد دستفروش، چشمم به قاب عکس کهنه ایی افتاد. حال عجیبی داشتم! تنم یخ کرده بود!
دانلود قصه هجدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 ممنونم باباعلی
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ جوانمرد کوچک
صدای به هم خوردن شمشیرهای چوبی در کوچه پیچیده بود.
گروه کلاس پنجمی ها با گروه کلاس چهارمی ها در جنگ بودند.
شمشیرها بالا و پایین می رفت و گرد و خاک به پا میشد. صدای بچه ها بلند بود.
-یالا زود باش. بزنش
. -نذار بیاد جلو..
دانلود قصه نوزدهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 جوانمرد کوچک
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ آن شب که او نیامد.
روز داشت به آخر می رسید ک پرطلا از دور پیدایش شد. پر زد و روی لبه چاه نشست. با ناراحتی گفت: در کوفه خبرهایی بود..
بچه ها با ظرفهای شیر دور خاته علی جمع شده بودند و برای سلامتیاش دعا می کردند، شنیدم که حالش زیاد خوب نیست...
دانلود قصه بیستویکم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 آن شب که او نیامد.
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ کارنامه آرزوها
مامان و مهسا از جا پریدند، مامان رفت پشت در. مهسا پشت شکاف راهرو مخفی شد و به در نگاه کرد.
بابا پشت در بود.
مامان گفت « ا وا! تو مگه کلید نداری؟» بابا خسته و عصبانی آمد توی خانه کیفش را گذاشت روی جاکفشی و گفت « واای هلاک شدم»...
دانلود قصه بیستودوم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 کارنامه آرزوها
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ نقش شیطان
مامان از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و به مهدی نگاه کرد اما چیزی نگفت مهدی سلام نکرده رفت توی اتاقش.
این اخلاق مامانش را خیلی دوست داشت. مامان خوب می دانست که وقت عصبانیت مهدی نباید از او چیزی بپرسد.
اما خواهرش نرگس اصلاً این حرفها سرش نمی شد، تا مهدی میرسید خانه باید تمام روزش را برای نرگس تعریف میکرد. اما امروز نرگس هم سراغی از او نگرف، مهدی نگران نرگس شد...
دانلود قصه بیستوسوم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 نقش شیطان
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ زمین ساحلی
هنوز پای آقای صبوری به کلاس نرسیده بود که صدای محمد به گوشش رسید: تو داری رسماً یارکشی میکنی آقا سعید،
این اصلا درست نیست!
و صدای سعید بلندتر به گوش میرسید که: من فقط بروزرسانیشون کردم، دورهی این کارها دیگه سر اومده!
دانلود قصه بیستوچهارم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 زمین ساحلی
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ کلاس زبان
نیلوفر در کیفش را باز کرد. یواشکی به لقمه نان و پنیرش نگاهی انداخت. آهی کشید. این چندمین بار بود که؛ این کار را انجام میداد.
زهرا که حواسش به نیلوفر بود، گفت:" چرا نگرانی؟" نیلوفر به زحمت آب دهنش را قورت داد و گفت:" هیچی، هیچی " زهرا گفت:" باشد ، اگر دوست نداری چیزی نگو!"....
دانلود قصه بیستوپنجم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 کلاس زبان
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ گلهای چادر دنیا
تا امروز فکر کرده بود که بابایش همیشه پول دارد.
با اینکه دختر بزرگی شده بود و میدانست که برای به دست آوردن پول باید کار کرد اما هیچ فکر نکرده بود که حالا که بابا نمیتوانست به خاطر بیماری سرکار برود پس پول از کجا می آوردند؟!....
دنیا نشسته بود روی تختش و داشت به همه خریدهایی که بابا هر روز انجام می داد فکر میکرد....
دانلود قصه بیستوششم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 گلهای چادر دنیا
Kids.montazer.ir
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ گواهینامه مهرسا
مهرسا نگاهی به نیمکتهای خالی انداخت، یاد روز اولی افتاد که به این کلاس قدم گذاشته بود،
یاد همکلاسیهایی که نمیشناخت اما چه زود با همهی آنها صمیمی شده بود، چه شوخیها و چه خندههایی بینشان بود و چقدر هوای هم را داشتند...
دانلود قصه بیستوهشتم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 گواهینامه مهرسا
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ پرواز تماشایی
مهمانی عید فطر خانم جان مثل همیشه شلوغ و پر از مهمان است. ریحانه و سارا دختر عموهایم با پیراهن های خیلی خوشگل رسیده اند.
خانم جان با اشاره ی دست صدایم می کند توی اتاق . می گوید : تو چرا لباس عوض نمی کنی ؟
می گویم : «من با همینا اومدم خانوم جون ، لباس دیگه ای نیاوردم »
سمت کمد می رود و...
دانلود قصه بیستونهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 پرواز تماشایی
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ دیدی کاری نداشت لپ قرمزی
- اسم من حلماست؛ ولی همه بهم میگن لپقرمزی.
اولین بار وقتی خیلی کوچولو بودم، عزیزجونم این اسم رو برام گذاشته. وقتایی که هیجانزده میشم، از خوشحالی زیادی لُپام گل میندازن و قرمزِقرمز میشن.
امروز که عید فطره خیلی خیلی هیجانزدهام. هی بپربپر میکنم و نفسنفس میزنم. من سی روز بود منتظر همچین روزی بودم...
دانلود قصه بیستونهم رمضان، از سایت کودک منتظر :
👈 دیدی کاری نداشت لپ قرمزی
Kids.montazer.ir
🍃
@Darmahzareghoran
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨