ان شاءالله امروز یه روز خیلی خوب و شروع کنیم 🌻نگاه بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها بدرقه ی راهمون باشه به برکت صلوات برمحمد وآل محمد 🌾
تنها مهدی(عج) است که پس از دورانهایِ طولانیِ بلا خیز و تنگناهای طاقتفرسا،
غمها و گرفتاریها را از دلِ شیعیانش
بر طرف مینماید.✨
✍🏻امامصادق(ع)
هر قدمی که در راه استواری این انقلاب
اسلامی بر میدارید، یک قدم به ظهور حضرت مهدی نزدیکتر میشوید !🌿
- مقام معظم رهبری-
❤️دوستان قراره از این به بعد یه رمان خوب مذهبی داشته باشیم
به اسم
#نسل_سوخته
به قلم شهید سید طاها ایمانی
امیدوارم خوشتون بیاد😇🌱
و اینکه روزهای فرد، دو قسمت از رمان در کانال قرار میگیره
قسمت اول: #نسل_سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته!
ما نسلی بودیم که هر
چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
ما نسل جنگ بودیم
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند
دل خانواده ها رو سوزوند
جان عزیزان مون رو
سوزوند
اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و
زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک
... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون، تمام لغات زیبا و عمیق این زبان،
کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم.
یکی که توی اون هوا به دنیا اومد
توی کوچه هایی
که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن
کسی که زندگیش پای یه
تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام
اما سوختن من از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ...
بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
زیرش نوشته بودن ... "
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد
محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمیدونستم
مادرم فرزند شهیده
همیشه می گفت روزهای بارداری من، از خدا یه بچه می
خواسته مثل شهدا
دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت
اون روزها کی می دونست نفس مادر چقدر روی جنین تاثیرگذاره.
حسش
فکرش
آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه میکردم. مثل شهدا...
اون روز فقط 9 سالم بود...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت دوم: غرور یا عزت نفس
اون روز پای اون تصویر، احساس عجیبی داشتم
که بعد از گذشت 19 سال
هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم.
منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم
اما
بیشتر از هر چیزی، قسمت دوم جمله اذیتم می کرد.
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره
مادرم می گفت:«عزت نفس داره.»
غرور یا عزت نفس ...
کاری نمیکردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و
بگم ...
- ببخشید ... عذرمیخوام ... شرمندهام ...
هر بچهای شیطنتهای خودش رو داره
منم همین طور
اما هر کسی با دو تا
برخورد، میتونست این خصلت رو توی وجود من ببینه
خصلتی که اون شب، خواب رو از چشمم گرفت.
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم!
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم.
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن
به هر کی میرسیدم ازش میپرسیدم ...
"دوست شهید داشتید؟
شهیدی رو میشناختید؟
شهدا چطور بودن؟"
یه دفتر شد ...
پر از خصلت های اخلاقی شهدا
خاطرات کوچیک یا بزرگ
رفتارها
و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد.
مینشستم و ازش میخواستم از پدربزرگ برام بگه؛
اخلاقش، خصوصیاتش، رفتارش، برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن
مسخره ام می کردن
ولی برام مهم نبود
گاهی بدجور
دلم می سوخت ...
اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد ...
توی رفتارها دقت کنم
شهدا، خودم، اطرافیانم، بچههای مدرسه
و ... پدرم
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
May 11
من میدونم دل شما غم کم نداره؛
تو این فکرم امروز چیکار کنم، لبخند بشینه رو لبتون...
سلام ♥️
خیلی دوستتون دارم (:
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
معمای مرا جواب می دهی آیا؟
من، ازتو ، بس دور
تو ، به من ، چه نزدیک...🌱
#امامزمانم 💙
#تلنگرانہ |💛|
| هرکسے بتواند..!
درد اصلےِ خود را درک کند،
رنج هایش کاهش خواهد یافت...
درد اصلے همہ انسانها، چہ خوب و
چہ بد، دورے از #خداست... |
#خوبها یک جور،
#بدها یک جور...(:
#استاد_پناهیان|•
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
و سلام بر او که می گفت:
«قصاص خونِ شهید "عماد مغنیه"
شلیکِ یک موشک نیست،
برچیدن رژیم صهیونیستی است»
• جانفدا شهید سپهبد قاسم سلیمانی🕊•
#شهیدانه
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۱
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۲
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
بانو...
روزگار عجیبی است!
شیطان الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز #چادر را الک کرد..
و امروز دارد #چادرےها را الک می کند!
بانوی چادرے!
دانه های الکِ زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..!
#چادرانه
#منتظرانه
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
سلام امام زمانم💚
سلام بر تو آنگاه که زلال حمد الهی را در بستر تشنه ی نماز جاری میسازی!
و سلام بر تو و گریه های که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کردهاند استغفار میکنی!
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
شروعی دوباره و هیجان انگیز😍⚡️
⚜موضوع سمینار این هفته:
📒رشته ریاضی و تجربی : ریاضی
(تابع و مثلثات)
📕رشته انسانی : عربی
(تکنیک های ترجمه)
از فرصت باقی مانده تا کنکور استفاده کن
و
برای رشد خودت قدمی بردار🌱✨
جزئیات بیشتر---->داخل پوستر
🆔روبیکا: Behtarin_kh@
•|با همکاری پایگاه هاجر س
و دارالمهدی عج|
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت دوم: غرور یا عزت نفس اون روز پای اون تصویر، احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 س
#نسل_سوخته
قسمت سوم: پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد میکردم و با اون عقل 9
ساله، سعی میکردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگترها،
شدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم
مهمونی مردونه
چهره پدرم به شدت گرفته بود؛ به حدی
که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. خیلی عصبانی بود.
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که:
"- چی شده؟
یعنی من کار اشتباهی کردم؟
مهمونی که خوب بود..."
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود.
از در که رفتیم تو، مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون
اما با دیدن چهره پدرم،
خندهاش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام ... اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من:
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری
با عجله دویدم توی اتاق
قلبم تند تند می زد
هیچ جور آروم
نمی شد و دلم شور می زد. چرا؟ نمی دونم.
لای در رو باز کردم.
آروم و چهار دست و پا، اومدم سمت حال.
- مرتیکه عوضی!
دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل، به خاطر یه الف بچه دعوت کردن!
قدش تازه به کمر من رسیده، اون وقت به خاطر
آقا، باباش رو دعوت می کنن...
وسط حرف ها، یهو چشمش افتاد بهم
با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت
قندون و با ضرب پرت کرد سمتم
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟؟
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313