هدایت شده از دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و همسنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت هاى الهى نثارتان باد.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا امامزمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!
بعدماصبحکہچشمبازمیکنیم
بجاےعرضارادتبہمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم!
#زشتہنه؟
@darolmahdi313
27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست های پنهان
-------------------------------
🌹 جعفری تبار👇 🌹
https://eitaa.com/jafaritabar
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
🌴|#خاطرات_شهیدانه |~
موذن اذان میگفت و من حواسم به #نماز اول وقت نبود. در آسایشگاه نشسته بودم.
عباس گفت: «بلند شو نمازت رو بخون! الان شیطون کنارت نشسته!»🤨
بعد گفت: «این جمله رو یک روزی پدرم به من گفت: بلند شو نمازت رو بخون که الان شیطون کنارت نشسته و تو رو از نماز اول وقتت دور میکنه!»
#شهید_عباس_دانشگر🥀
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت صد و ده: اولاد نا اهل بدون اینکه نفس بکشه بیوقفه حرف میزد و مادرم هم از این طرف
#نسل_سوخته
قسمت صد و یازده: ۱۵ سال
دیگه نمیدونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو میتونستم بهش بگم؟ بعد از حرفهای زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب
بشنوه ؟!
یهو حالت نگاهش عوض شد:
- «دیگه چی میدونی؟ دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم؟»
چند لحظه صبر کردم:
- «میدونم که خیلی خستهام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده. فردا
هم روز خداست.»
- «نه مهران! همین الان و همین امشب! حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی
یه کلمه رو ...»
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاقشون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد:
- «تو میدونستی؟»
- «فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا
با من همین بود. چون من میدونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بذاره و
اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش! شیشههای ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت ... مامان، ۳ تا
داره؛ با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخالهها و پسرعموهاش
به کنار ...»
زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید:
- «اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم. بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث میشد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه.
برای من پدر نبود، برای شما که بود ...
نبود؟؟»
اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد میکرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم.
شب همه خوابیدند اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه میرفتم و فکر میکردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچهها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...
مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا
برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود .
چیزی که سالها
ازش میترسیدم، داشت اتفاق میافتاد.
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم،
یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچکتر
بود.
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و دوازدهم: ترس از جوانی
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمیدونستم باید چه کار کنم.
اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی هال، چراغ خواب روشن
بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید.
- «چرا نخوابیدی؟»
- «خوابم نمیبره .»
اومد طرفم:
- «چرا چیزی بهم نگفتی؟»
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین:
- «ببخشید.»
و ساکت شدم ...
- «سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم.»
- «از دستم عصبانی هستی؟ میدونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه میگفتم
همه چیز خراب میشد. مطمئن بودم میموندی و یه عمر با این حس زندگی میکردی که بهت خیانت شده ... زجر میکشیدی ... روی بابا هم بهت باز میشد.
حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد، ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بذاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی
هم نبود؛ بود؟»
و سکوت فضا رو پر کرد.
- «از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم. از اینکه که نفهمیدم کی
اینقدر بزرگ شدی.»
نمیدونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم.
- «اینکه نمیخواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود اما همهاش همین نبود. ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه و توی روی پدرت بایستی
و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست؛ همونطور که تا حالا دعوا و کدورتها رو پیش شما نکشیده بودیم، امیدوار بودم این بار
هم بشه مثل قبل درستش کرد که نشد.»
مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و سیزدهم: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی،
نگذاشت برای کلاسهای فوق برنامه و تست مدرسه بمونم. و سریع برگشتم ..
حدود
سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه.
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم. مطمئن
بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود.
- «نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...»
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون. صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط میرسید.
مامان با دیدن من وسط هال جا خورد. انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودند.
از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا
چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد.
- «مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمهات زبوندرازی
میکنی؟»
و محکم خوابوند توی گوشم. حالم خراب شده بود اما نه از سیلی خوردن، از دیدن
مادرم توی اون شرایط. صورت و چشمهام گر گرفته بود و پدرم بیوقفه سرم فریاد
میزد.
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بیحال، الهام و سعید هم
بی سر و صدا توی اتاقشون. و این تازه اولش بود ...
لشگرکشیها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حملهور میشدند. مادرم
رو دوره میکردند و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتند.
خرد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمیداد توی هیچ چیزی دخالت کنم یا حتی به
کسی خبر بدم:
- «این حرفها به تو ربطی نداره مهران. تو امسال فقط درست رو بخون.»
اما دیگه نمیتونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی
خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمیفهمیدم زمان به چه شکل میگذشت.
فایده نداشت. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی تنها کسی بود که میتونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود
که من، طاقت دیدنش رو نداشتم.
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و چهاردهم: کنکور
حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جملهی "دایی محمد اومد" ، فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار
بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت. هیبتی که همیشه نفس پدرم رو میگرفت.
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش میبارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمهای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد.
- «صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک
از چشم خواهرم بریزه.»
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد:
- «به به حاج آقا. عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بذارید، توی خونه برادرم
روش دست بلند میکنید بعد هم میخواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟
وقاحت هم حدی داره.»
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد:
- «مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش، خونه اون زنش! دیگه نمیگن خونه خودش. خونهاش رو به اسم زنهاش میشناسند. حالا هم بره اون خونهای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همونقدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل.»
عمه در حالی که غر غر میکرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش ... غر غر
کردن، صفت مشترک همه شون بود. و مادرم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
- «اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی.»
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدند و خونه نسبت به قبل
آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید.
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفهای و کار کشته،
سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت.
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصلهای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده
ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمیاومد.
زمانی که همه بچهها فقط درس میخوندند، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری
و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای سادهتر رو انجام میدادم. الهام هم
با وجود سنش، گاهی کمک میکرد.
هر چند، مادرم سعی میکرد جو خونه آرام باشه اما همهمون فشار عصبی شدیدی
رو تحمل میکردیم.
و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم.
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313