eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و هشتم: رتبه اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می‌خواست بریم، اما من پیش‌دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می‌شد. مدرسه هم برنامه‌اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می‌کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون‌های آزمایشی * بود و کل بچه‌های پیش هم از قبل، ثبت‌نام شده محسوب می‌شدن ... امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می‌کرد به درد کنکور می‌خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب‌ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتند. آزمون جمع‌بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، تک‌رقمی شد. کارنامه‌ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد. کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی‌کرد و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه، حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم. اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می‌افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می‌کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پرانرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می‌گذروند. زن آرام و صبوری، که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت. ... زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته‌ها و دانشگاه‌های تهران، سعی می‌کردند بهترین گزینه‌ها و رشته‌های آینده‌دار رو بهم نشون بدند و همه فکر می‌کردند رتبه تک‌رقمی بعدی دبیرستان منم و فقط تشویق می‌شدم که همین‌طوری پیش برم، آینده زندگی ما داشت طور دیگه‌ای رقم می‌خورد. نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می‌شدم، گذر زمان رو نمی‌فهمیدم. به جای مادرم، الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ... - «سلام سلام الهام خانم! زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می‌میرم ...» برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم‌های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه‌ای برای گفتن داشت. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و نهم: بی‌عرضه؟ الهام روحیه لطیف و شکننده‌ای داشت. فوق‌العاده احساساتی ... زود می‌ترسید و گریه‌اش می‌گرفت. چند لحظه همون‌طوری آروم نگاهش کردم: - «به داداش نمیگی چی شده؟» - «مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو کنکور داری ...» یه دست کشیدم روی سرش: - «اشکال نداره! مامان کجاست؟ از خودش می‌پرسم.» - «داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت.» رفتم سمت پذیرایی. چهره‌اش بهم ریخته بود و در حالی که دست‌هاش می‌لرزید، اونها رو مدام می‌آورد بالا توی صورتش. - «شما اصلا گوش می‌کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم، همین حرف‌ها رو می‌زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم. اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه‌هام بوده. حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه. الان مهران ... » و چشمش افتاد بهم. جمله‌اش نیمه‌کاره توی دهنش موند. صدای عمه سهیلا، گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می‌شد. چند لحظه همون‌طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم، با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد: - «برو توی اتاقت. این حرف‌ها مال تو نیست.» نمی‌تونستم از جام حرکت کنم. نمی‌تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم. بی‌معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم. - «چی کار می کنی مهران؟ این حرف‌ها مال تو نیست. تلفن رو بده ...» و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود. عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می‌زد: - «این چیزها رو هم بی‌خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می‌کنه نره سراغ یکی دیگه. بی‌عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و ده: اولاد نا اهل بدون اینکه نفس بکشه بی‌وقفه حرف می‌زد و مادرم هم از این طرف تلاش می‌کرد تلفن رو از دستم بگیره: - «بهت گفتم تلفن رو بده.» این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید. ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. یه قدم رفتم عقب: - «خب، می‌گفتید عمه جان! چی شد ادامه حرف‌تون؟ دیگه حرف و سفارش دیگه‌ای ندارید؟» حسابی جا خورده بود. - «مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می‌رسید از این حرف‌ها می‌زنید، به شوهر خودتون که می‌رسید، سر یه موضوع کوچیک دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش.» - «این حرف‌ها به تو نیومده. مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ‌ترها دخالت نکنی؟» - «اتفاقا یادم داده. فقط مشکل از میزان لیاقت شماست. شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید. مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می‌گفت الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم! راستی، زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید. اساسی بهم میاید!» این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. مادرم هنوز توی شوک بود. رفتم توی هال، تلفن رو بزارم سر جاش، دنبالم اومد: - «کی بهت گفت؟ پدرت؟» - «خودم دیدم‌شون. توی خیابون با هم بودند. با بچه‌هاشون ...» چشم‌هاش بیشتر گر گرفت: - «بچه‌هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال‌شونه؟» فکر می‌کردم از همه چیز خبر داشته باشه اما نداشت. هر چند دیر یا زود باید می‌فهمید ولی نه اینطوری و با این شوک. بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد. اون شب با چشم‌های خودم، خرد شدن مادرم رو دیدم. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
السلام علی المهدی و علی آبائه محفل صمیمانه ریحانه ها ویژه دختر های گل ابتدایی😍 هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۳۰ :۱۷ آموزش ،بازی و تفریح پنجشنبه اول تیر ماه ۱۴۰۲ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
ذکر دلم بود؛ جوارح جان گرفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+حاج‌‌آقا‌پناهیان‌‌میگفت: آقا امام‌زمان صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...! بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم! ؟ @darolmahdi313
27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست های پنهان ------------------------------- 🌹 جعفری تبار👇 🌹 https://eitaa.com/jafaritabar _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
🌴| |~ موذن اذان می‌گفت و من حواسم به اول وقت نبود. در آسایشگاه نشسته بودم. عباس گفت: «بلند شو نمازت رو بخون! الان شیطون کنارت نشسته!»🤨 بعد گفت: «این جمله رو یک روزی پدرم به من گفت: بلند شو نمازت رو بخون که الان شیطون کنارت نشسته و تو رو از نماز اول وقتت دور می‌کنه!» 🥀 ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و ده: اولاد نا اهل بدون اینکه نفس بکشه بی‌وقفه حرف می‌زد و مادرم هم از این طرف
قسمت صد و یازده: ۱۵ سال دیگه نمی‌دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می‌تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف‌های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ؟! یهو حالت نگاهش عوض شد: - «دیگه چی می‌دونی؟ دیگه چی می‌دونی که من ازش خبر ندارم؟» چند لحظه صبر کردم: - «می‌دونم که خیلی خسته‌ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده. فردا هم روز خداست.» - «نه مهران! همین الان و همین امشب! حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی یه کلمه رو ...» از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاقشون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد: - «تو می‌دونستی؟» - «فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می‌دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بذاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش! شیشه‌های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت ... مامان، ۳ تا داره؛ با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله‌ها و پسرعموهاش به کنار ...» زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید: - «اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم. بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می‌شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود ... نبود؟؟» اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می‌کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم. شب همه خوابیدند اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه‌ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ... مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود . چیزی که سال‌ها ازش می‌ترسیدم، داشت اتفاق می‌افتاد. زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک‌تر بود. __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و دوازدهم: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی‌دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ... نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی هال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید. - «چرا نخوابیدی؟» - «خوابم نمی‌بره .» اومد طرفم: - «چرا چیزی بهم نگفتی؟» چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین: - «ببخشید.» و ساکت شدم ... - «سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم.» - «از دستم عصبانی هستی؟ می‌دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه می‌گفتم همه چیز خراب می‌شد. مطمئن بودم می‌موندی و یه عمر با این حس زندگی می‌کردی که بهت خیانت شده ... زجر می‌کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می‌شد. حداقل این‌طوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد، ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بذاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟» و سکوت فضا رو پر کرد. - «از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم. از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی.» نمی‌دونستم چی بگم. از اینکه این‌طوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم. - «اینکه نمی‌خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود اما همه‌اش همین نبود‌. ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه و توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست؛ همون‌طور که تا حالا دعوا و کدورت‌ها رو پیش شما نکشیده بودیم، امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد که نشد.» مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم ... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و سیزدهم: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی، نگذاشت برای کلاس‌های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم. و سریع برگشتم .. حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه. چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم. مطمئن بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود. - «نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...» سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون. صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می‌رسید. مامان با دیدن من وسط هال جا خورد. انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودند. از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد. - «مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه‌ات زبون‌درازی می‌کنی؟» و محکم خوابوند توی گوشم. حالم خراب شده بود اما نه از سیلی خوردن، از دیدن مادرم توی اون شرایط. صورت و چشم‌هام گر گرفته بود و پدرم بی‌وقفه سرم فریاد می‌زد. با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بی‌حال، الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاقشون. و این تازه اولش بود ... لشگرکشی‌ها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حمله‌ور می‌شدند. مادرم رو دوره می‌کردند و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتند. خرد شدنش رو می‌دیدم اما اجازه نمی‌داد توی هیچ چیزی دخالت کنم یا حتی به کسی خبر بدم: - «این حرف‌ها به تو ربطی نداره مهران. تو امسال فقط درست رو بخون.» اما دیگه نمی‌تونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی‌فهمیدم زمان به چه شکل می‌گذشت. فایده نداشت. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی تنها کسی بود که می‌تونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من، طاقت دیدنش رو نداشتم. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهاردهم: کنکور حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله‌ی "دایی محمد اومد" ، فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت. هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می‌گرفت. با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می‌بارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه‌ای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد. - «صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه.» عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد: - «به به حاج آقا. عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بذارید، توی خونه برادرم روش دست بلند می‌کنید بعد هم می‌خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره.» دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد: - «مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش، خونه اون زنش! دیگه نمیگن خونه خودش. خونه‌اش رو به اسم زن‌هاش می‌شناسند. حالا هم بره اون خونه‌ای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همون‌قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل.» عمه در حالی که غر غر می‌کرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود. و مادرم زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. - «اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ می‌زدی.» از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدند و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید. مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه‌ای و کار کشته، سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت. مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله‌ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی‌اومد. زمانی که همه بچه‌ها فقط درس می‌خوندند، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده‌تر رو انجام می‌دادم. الهام هم با وجود سنش، گاهی کمک می‌کرد. هر چند، مادرم سعی می‌کرد جو خونه آرام باشه اما همه‌مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می‌کردیم. و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
فرمودند: «اگر مردم می‌دانستند چه فضیلتی در زیارت قبر حسین علیه‌السّلام است از شوق می‌مُردند و جان‌هایشان به خاطر حسرت بر آن حضرت، پاره پاره می‌شد .. و در روز قیامت منادی ندا می‌دهد این كسی‌ست که حسین علیه‌السلام را از روی شوق به او زیارت کرد، پس أحدی در روز قیامت باقی نمی‌ماند مگر آنکه آن روز آرزو می‌کند کاش از زوّار حسین علیه‌السلام می‌بود.» 📚کامل الزّیارات _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 در زمان غیبت باید چنین باشیم! 🔘 حضرت امام محمد باقر صلوات‌الله‌علیه فرمودند: 🔹 اِصبِروا عَلي اداء الفَرائضِ، وَ صابِروا عَدُوُّكم، وَ رابِطوا امامَكمُ المُنتَظَرِِ. 🔹 صبر كنيد بر گزاردن واجبات و شكيبايی ورزيد در برابر دشمنتان و آماده و حاضر باشيد برای امامتان كه در انتظار او هستيد. ◽️ غيبة النعمانی، ص۱۹۹ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا