eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
•🌿🌸• گر به دادم نرسی می‌روم از دست، بیا نامت آرامش این قلب گرفتار من است💚 ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب وفردا دعای در حق همدیگه فراموش نشه دوستان:)♥️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
: اَللّهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فى نَفْسى وَالْيَقينَ فى قَلْبى وَالاِْخْلاصَ فى عَمَلى وَالنُّورَ فى بَصَرى وَالْبَصيرَةَ فى دينى وَمَتِّعْنى بِجَوارِحى خدایا قرار ده، بى نیازى را در ذاتم و یقین را در دلم، و اخلاص را در عملم و نور را در دیده ام، و بصیرت را در دینم و مرا به اعضایم بهره مند کن🕊 @darolmahdi313
اعمال شب و روز التماس دعا 🌱
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و چهاردهم: کنکور حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله‌ی "دایی محمد او
قسمت صد و پانزدهم: انسان‌های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت . مادر که حس مادرانه‌اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می‌خواستن همه جوره، تمام حقوقش ضایع کنند... و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه‌اش زده بود. کسی که تمام این سال‌ها تشویقش می‌کرد و بهش پر و بال می‌داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت: - «با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی‌خواد که ...» سعید خرد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک‌ترین اشاره و حرفی بهم می‌ریخت. جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم. رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس‌ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد، در نهایت قرار شد بریم مشهد. چه مدت گذشت؟ نمی‌دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود. داشتم به تنهایی برای آینده‌ای تصمیم می‌گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی‌کردم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پرکردن برگه انتخاب رشته. گزینه‌های من به صد نمی‌رسید. ۶ انتخاب، همه‌شون هم مشهد ... نمی‌تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می‌کرد. وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می‌شد. با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه‌ها و زخم زبان‌ها، فهمیدم چقدر انسان‌های عجیبی دور ما رو پر کرده بودند. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می‌شکستند، حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودند و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتند. هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می‌زدند، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می‌اومدند. انسان‌های بدبختی که درون‌شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی‌شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می‌بردند... __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و شانزدهم: بزرگی خالق کسی جلودار حرف‌ها و حدیث‌ها نبود. نقل محفل‌ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف‌های نیش‌دارشون، جگر همه‌مون رو آتش می‌زد اما من به دیده حسن بهش نگاه می‌کردم. غیبت کننده‌ها، گناه شور نامه اعمال من بودند و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می‌کردند و اونهایی که آتش بیاری این محفل‌ها بودند ... ته دلم می‌خندیدم و می‌گفتم: - «بشورید ۱۸ سال عمرم رو با تمام گناه‌ها ... اشتباه‌ها ... نقص‌ها ... کم و کاستی‌ها ... بشورید هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که ... حالا به لطف شما، همه‌اش داره پاک میشه. اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی‌برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد می‌شد که یهو به خودم اومدم: - «مهران! به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟» گریه‌ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم. این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می‌کنیم، این همه ما ... اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم. - «خدایا من رو ببخش که دل سوخته‌ام رو نتونستم کنترل کنم. اونها عذاب من رو می‌شستند و دل سوخته‌ام خودش را با این التیام می‌داد. خدایا به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت‌ها، زخم زبون‌ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده. همه رو به حرمت خودت بخشیدم ... تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته. من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش.» و دلم رو صاف کردم. برای شبیه خدا شدن، برای آینه صفات خدا شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می‌زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان به خدا پناه می‌بردم و می‌گفتم: - «خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و هفدهم: بخشش فراموش شده جواب قبولی‌ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم. با حالت خاصی بهم نگاه کرد: - «به به آقا مهران. چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت بگیم آقا دکتر یا نه؟» خندیدم و سرم رو انداختم پایین: - «نه مهتاج خانم. حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می‌مونم.» جمله‌ام هنوز از دهنم در نیومده، لبخند طعنه‌داری زد: - «ای بابا ! پس این همه می‌گفتند مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران. تو که سراسری نمی‌تونستی، حداقل آزاد شرکت می‌کردی! حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می‌کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه.» ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم. حرف‌هاش دلم رو تا عمق سوزوند. هر چند با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه‌ای از شعله‌هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت. اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم‌هایی که اشک توش حلقه زده بود ... - «تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد.» دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم: - «بیخیال بابا. حالا هر کی بشنوه فکر می‌کنه چه خبره. نمی‌دونی فردوسی چقدر بزرگه! من که حسابی باهاش حال کردم. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر ...» پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می‌زدم شاید دل مادرم بعد از اون حرف‌هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه. حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی‌داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می‌زد. آرزوهای بر باد رفته‌ام جلوی چشمم رژه می‌رفت. دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم بگم: - «خدایا ... بنده‌ات رو به خودت بخشیدم.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و هجدهم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه‌ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می‌کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل‌مون نمی‌شد. برای من که وسط ثروت، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می‌کرد. من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه هال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می‌کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می‌کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود... توی هال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد: - مهران پاشو! پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم‌هام رو باز کردم: - «بارت نیست؟ بار چیت نیست؟» - «کری؟ میگم مار ... مارم گم شده!» مثل فنر از جا پریدم: - «یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟ - «به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش.» سریع از جا بلند شدم: - «تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟» - آره بابا ... مار واقعی.» - «آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟» - «بابا طرف گفت زهری نیست. مارش آبیه ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🌿 برای امروز که *عرفه* است ... 💠 خدایا ! به که واگذارم می‌کنی؟ به سوی که می‌فرستی‌ام؟ به سوی آشنایان و نزدیکان، تا از من ببّرند و روی بگردانند؟ یا به سوی غریبگان، تا گره در ابرو بیفکنند و مرا از خویش برانند؟ یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟ من به سوی دیگران دست دراز کنم؟! در حالی که خدای من تــویی؛ و تــویی کارساز و زمامدار من ... اِلهى اِلى مَنْ تَكِلُنى اِلى قَریبٍ فَیَقْطَعُنى اَمْ اِلى بَعیدٍ فَیَتَجَهَّمُنى اَمْ اِلَى الْمُسْتَضْعَفینَ لى وَاَنْتَ رَبّى وَمَلیكُ اَمْرى 📕 دعای عرفه / ترجمه‌ی سید مهدی شجاعی @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺السلام علی المهدی و علی آبائه🌺 کلاسهای تابستانه دارالمهدی (علیه‌السلام ) حبیب آباد ✅روخوانی و روانخوانی ویژه کودکان و بزرگسالان(صلواتی جهت تعجیل در فرج صاحب الزمان ارواحنا فداه) ✅آشنایی با نهج البلاغه(صلواتی جهت تعجیل در فرج صاحب الزمان ارواحنا فداه) ✅تجوید ویژه کودکان(صلواتی جهت تعجیل در فرج صاحب الزمان ارواحنا فداه) ✅انس با قرآن (صلواتی جهت تعجیل در فرج صاحب الزمان ارواحنا فداه) کلاسهای هنری ✅آموزش گل های کریستال ✅سرمه دوزی ✅سیاه قلم ✅خیاطی آسان ✅گل چینی با خمیر ✅بافتنی کاربردی ✅عروسک فانتزی با نمد ✅نقاشی ویژه ابتدایی ✅اوریگامی ویژه ابتدایی ✅خط تحریری ✅تقویتی ریاضی اول تا سوم ✅نقاشی روی پارچه جهت ثبت نام به آیدی @Alikhasy پیام دهید یا روز پنجشنبه هر هفته از ساعت ۱۷:۳۰تا ۲۰ به دفتر دارالمهدی علیه السلام مراجعه نمایید برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۰۹۱۳۴۶۳۰۰۳۱تماس بگیرید اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد و کانون فرهنگی المهدی عجل الله تعالی فرجه👇 @darolmahdi313
ترجمه صوتی دعای عرفه فوق العاده زیبا.mp3
37.84M
﷽؛ 📎تقدیم فایل صوتی حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🔹با آرزوی عزت و اقتدار شیعیان و خدمتگزاران به اسلام و مسلمین معنویت افزایی طلاب ناب •┈••✾🔹✾••┈•
سلام و رحمت هرچه حضرت امام حسین (ع) در دعای عارفانه عرفه اش ازخدا طلبید ارزانی گل وجودتان. التماس دعا در لحظات ناب دعایتان التماس دعای فرج اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله❤️
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5830389285089447401.mp3
5.64M
"ردپای عشق در عید قربان " ※ چند کلمه کلیدی در رابطه‌ی میان ما و خدا تعریف شده که اگر درست فهمشان نکنیم، عملاً رشدی هم برایمان رخ نخواهد داد. مثل واژه‌ی " " ! ※ عشق همانی نیست که غالب ما فکر میکنیم! ویژه @ostad_shojae
بندگی کن تاکه سلطانت کنند تن رها کن تا همه جانت کنند سر بنه در کف، برو در کوى دوست تا چو اسماعیل، قربانت کنند بگذر از فرزند و مال و جان خویش تا خلیل الله دورانت کنند 🪴❤️ @darolmahdi313
عیدتون مبارکا🪴:)
🌱 خداوند عيد قربان را قرار داد تا مستمندان از گوشت سير شوند. (ص) ثواب الاعمال، ص 59 💚@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و هجدهم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بود
قسمت صد و نوزدهم: مارگیر شروع کردیم به گشتن. کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شد. سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب: - «سعید مطمئنی این زهر نداره؟» علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی‌خطره، اما یه حسی بهم می‌گفت اصلا این‌طور نیست. مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود. آروم رفتم سمتش و گرفتمش. - «کوچیک هم نیست. این رو کجا نگهداشته بودی؟» - «تو جعبه کفش.» مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می‌دیدم اعتماد داشتم. به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه. و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت. - «سعید شک نکن مار آبی نیست. اون که بهت دروغ گفته آبیه. بعید می‌دونم بی ‌زهر بودنش هم راست باشه.» چند لحظه به ماره خیره شدم: - «خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش.» سعید برای اولین بار، هر حرفی رو که می‌زدم سریع انجام می‌داد. دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد. خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه. درش رو گره زدم. رفتم لباسم رو عوض کردم. - «کجا میری؟» - «می‌برمش آتش‌نشانی. اونها حتما می‌دونند این چیه. اگر زهری نبود برش می‌گردونم.» - «صبر کن منم میام.» و سریع حاضر شد. __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و بیستم: مرغ عشق؟ اول باور نمی‌کردند. آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم: - «خب بیاید نگاه کنید. این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره.» کیسه رو از دستم گرفت. تا توش رو نگاه کرد، برق از سرش پرید: - «بچه‌ها راست میگه! ماره ... زنده هم هست.» یکی‌شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد: - «این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه! گرفتنش هم حرفه‌ای می‌خواد؛ کار راحتی نیست ...» سعید بدجور رنگش پریده بود. - «ولی توی این چند روز، هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم، خیلی آروم بود!» - «خدا به پدر و مادرت رحم کرده. مگه مار، مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟» رو کرد به همکارش: - «مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده، باید پیگیری کنند. معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه ...» سعید، من رو کشید کنار: - «مهران من دیگه نیستم. اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟» دلم ریخت: - «مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟» - «نه به قرآن ...» - «قسم نخور. من محکم کنارتم و هوات رو دارم. تو هم الکی نترس.» خیلی سریع، سر و کله پلیس پیدا شد. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و بیست و یکم: ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم، جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود. توی صحبت‌ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده، برده مدرسه و چند تا از همکلاسی‌هاش هم توی ذوق و حال جوانی، پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدند که اونها هم مار بخرند ... و ترسش از همین بود. عبداللهی ، افسر پرونده، خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف‌ها و نصیحت‌ها براش لازم بود. سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارند، آروم‌تر شده بود اما وقتی ازش خواستند کمک‌شون کنه تا طرف رو گیر بندازند، دوباره چهره رنگ پریده‌اش دیدنی شده بود: - «مهران اگه درگیری بشه چی؟؟ تیراندازی بشه چی؟!» به زحمت جلوی خنده‌ام رو گرفتم: - «وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم‌کشی نگاه نکن، واسه همین چیزهاست... از یه طرف، جو می‌گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می‌کشی، از یه طرف این‌طوری رنگت می‌پره.» قرار شد سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد. منم باهاشون رفتم ... پلیس‌ها تا ریختند طرف رو بگیرند، سعید مثل فشنگ در رفت. آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد، با اون قیافه ترسیده‌اش، ژست قهرمان‌ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می‌کرد! - «کاری نکردم. همه ما در قبال جامعه مسئولیم و ...» من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده‌مون رو گرفته بودیم. آخر خنده‌اش ترکید و زد روی شونه سعید: - «خیلی کار خوبی می‌کنی. با همین روحیه درس بخون. دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون.» از ما که دور شد، خنده منم ترکید. - «تیکه آخرش از همه مهمتر بود. قدر داداشت رو بدون.» با حالت خاصی بهم نگاه کرد: - «روانی! یه سوسک رو درخته، به اونم بخند ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313