eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و سی و ششم: مروارید غواص اتوبوس ایستاد. خسته و خواب آلود، با سری که حقیقتا داشت از درد می‌ترکید، از پله‌ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم. هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد. همه دور هم جمع شدند و حرکت، آغاز شد. سعید یه‌کم همراه من اومد و رفت سمت دوست‌های جدیدش. چند لحظه به رفتارها و حالت‌هاشون نگاه کردم. هر چی بودند ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودند. دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می‌رفتند. یه عده هم دور و برشون، با سر و صدا و خنده‌های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی‌اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم. منتظر نشدم و قدم‌هام رو سریع‌تر کردم. رفتم جلو... من، فرهاد، با ۳ تا دیگه از پسرها و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش می‌کردند، جلوتر از همه حرکت می‌کردیم. اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده‌ها و شوخی‌هاشون، کمتر به گوش می‌رسید. فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه‌ام: - «ایول، چه تند و تیز هم هستی! مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری. توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟» و سر حرف زدن رو باز کرد. چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب‌تر، سراغ بقیه گروه و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر. جزو قدیمی‌ترین اعضای گروه‌شون بود. با همه وجود دلم می‌خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق‌العاده گم بشم. هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می‌داد. به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم. آب با ارتفاع کم، سه بار فرو می‌ریخت و پایین آبشار سوم، حالت حوضچه مانندی داشت و از اونجا مجدد روی زمین جاری می‌شد. آب زلال و خنکی که سنگ‌های کف حوضچه به وضوح دیده می‌شد. منظره فوق‌العاده‌ای بود. محو اون منظره و خلقت بی‌نظیر خدا بودم، که دکتر اومد سمتم: - «شنا بلدی؟» سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم. - «گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه. آب هر چی زلال‌تر و شفاف‌تر باشه، کمتر میشه عمقش رو حدس زد. به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره.» ناخودآگاه خنده‌ام گرفت: - «مثل آدم‌هاست. بعضی‌ها عمق وجودشون مروارید داره. برای رفتن سراغ‌شون، باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می‌خواد.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و سی و هفتم: به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود: - «آدم های زلال رو فکر می‌کنی عادی‌اند و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آب گل‌آلود ... نمی‌فهمی پات رو کجا می‌ذاری. هر چقدر هم که حرفه‌ای باشی، ممکنه اون‌جایی که داری پات رو می‌ذاری، زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه ...» خندید: - «مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب...» هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدند اما مسخره کردن آدم‌ها، هرگز به نظرم خنده‌دار نبود: حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردند. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدند توی آب! چشم‌هام گر گرفت. وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم‌ها حرف می‌زدم، توی ذهنم شهدا بودند؛ انسان‌های به ظاهر ساده‌ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می‌رسید و حالا توی اون آب عمیق ... کوله‌ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم. چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می‌رفت. منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد. کوله رو گذاشتم زمین. دیگه پاهام حس نداشت. همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم، که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود. به ساعتم که نگاه کردم، قطعا اذان رو داده بودند. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می‌کرد. دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا سرپرست دوم گروه، پشت سرم ایستاده بود. هاج و واج، مثل برق گرفته‌ها ... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و سی و هشتم: جوان من بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم. صدام بریده بریده در می‌اومد: - «کاری داشتی آقا سینا؟» با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود. حس می‌کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد: - «بالا، چایی گذاشتیم. می‌خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال می‌شیم ...» از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می‌شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می‌گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی‌کرد: - «قربانت داداش. شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان‌تون ... من نمی‌خورم.» برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین: - «سر درد شدم از دست‌شون. آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره، جیغ زدن‌ها و ...» پریدم توی حرفش. ضایع‌تر از این نمی‌تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه‌ای برای اومدن بتراشه: - «بفرما بشین. اینجا هم منظره خوبی داره .» نشست کنارم. معلوم بود واسه چی اومده: - «جوانن دیگه. جوانی به همین جوانی کردن‌هاشه که بهترین سال‌های عمره.» یهو حواسش جمع شد: - «هر چند شما هم، هم سن و سال‌شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خب...» سرم رو انداختم پایین. بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
•°🌿 دل شوره دارم....|| براے‌خودݥ✋🏻 براے‌ثانیہ اےکہ‌قرار‌میشود‌بیایے... وَمن هَنوزباٺـوقرننهافاصلہ‌دارم...🥀:) ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
در جاهایی که شجاعان، قدم‌هایشان می‌لرزید و فرار می‌کردند؛ آن و مردانگی را خداوند به من عطا کرد. 🌱-اَشجع‌ُالناس‌، علی‌ ‹علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه۱۹۷ 📚 @darolmahdi313
36.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزیده‌ای از فعالیت مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه‌السلام) در جشن ستاد غدیر حبیب‌آباد💐🎉 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱۰ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
۱۱۱ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
. اِی‌آنکه‌ظهورِتو‌تمنآیِ‌همه.. اَلعَجل‌آقا‌به‌حق‌فآطمه..♥️ 🌱 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
شهید علیرضا گل‌محمد در بخشی از وصیت‌نامه خود نوشته است: «هر وقت موقعیت گناه (شیطان) برایتان پیش آورد فکر کنید که یک شهید و سایر شهدا ناراحت می‌شوند.» @darolmahdi313
• کاربردی‌ترین نکات تربیت فرزند • ⏰پنج‌شنبه ۲۲ تیر ساعت ۱۷:۳۰ الی ۱۹ در دارالمهدی(عج) حبیب آباد 📄 اطلاعات بیشتر در پوستر 🦋منتظر حضور پرمهرتان هستیم. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و سی و هشتم: جوان من بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم. صدام برید
قسمت صد و سی و نهم: یا رسول الله - «زمان پیامبر، برای حضرت خبر میارن که فلان محل یه نفر مجلس عیش راه انداخته و... پیامبر از بین جمع، حضرت علی رو می‌فرسته؛ علی جان برو ببین چه خبره؟ حضرت میره و برمی‌گرده و خطاب به پیامبر می‌فرماید یا رسول الله، من هیچی ندیدم. شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه من خودم دیدم و صدای ساز و دهل‌شون تا فاصله زیادی می‌اومد! چطور علی میگه چیزی ندیدم؟» مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد. به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم. قلب و روحم از درون درد می‌کرد: - «به اونهایی که شما رو فرستادند بگید، مهران گفت منم چیزی ندیدم.» و بغض راه گلوم رو سد کرد. حس وحشتناکی داشتم. نمی‌دونستم باید چه کار کنم. توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود، همین حکایت بود و بس. بهش نگاه نمی‌کردم ولی می‌تونستم حالتش رو حس کنم. گیج و سر درگم بود. با فکر و انتظار دیگه‌ای اومده بود اما حالا... درد بدی وجودم رو پر کرده بود. حتی روحم درد می‌کرد. درد و حسی که برای هیچ‌کدوم قابل درک نبود. به خدا التماس می‌کردم هر چه زودتر بره اما همین‌طور نشسته بود. نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد، چی توی ذهنش می‌گذشت، ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم. ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ... سریع خودم رو کنترل کردم اما دیر شده بود. حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود. - «ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان‌هایی که جوانی‌شون رو واسه اسلام گذاشتند وسط. اونها هم جوان بودند. اونها هم شاد بودند ... شوخ بودند ... می‌خندیدند ... وصیت همه‌شون همین بود ... خون من و ...» با حالتی بهم نگاه می‌کرد که نمی‌فهمیدمش. شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ... __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهلم: سناریو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم. می‌خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن‌هاش افتاده بودم. یه حسی می‌گفت: - «با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.» حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم، خدائیه یا خطوات شیطان که نذاره حرفم رو بزنم. هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی، بلند شد: - «مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.» راه افتادم. دکتر با فاصله‌ی چند قدمی پشت سرم. آتیش روشن کرده بودند و دورش نشسته بودند به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم. اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت: - «تو چیزی از توش نمی‌خوای؟» اشتها نداشتم ... - «مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی‌الخصوص به فرهاد.» نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ... - «خوب واسه خودت حال کردی‌ها. رفتی پایین ... توی سکوت ... » ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم. لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... - «ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...» سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش: - «بسم الله ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و یکم: تو نفهمیدی جا خورد ... - «نه قربانت، خودت بخور.» این دفعه گرم‌تر جلو رفتم: - «داداش اون‌طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله‌ات سالم مونده باشه. به کوله‌ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک‌گیر نمیشی. دادم دستش و دوباره برگشتم پایین.» کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود. خوابم نمی‌برد. به شدت خسته بودم. بی‌خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود. جمعه‌ای که بالاخره داشت تموم می‌شد. صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می‌خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می‌کردم. چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت. زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدند ... سعید نشست کنار رفقای تازه‌اش. دکتر اومد کنار من. همه اکیپ شده بودن و من، تنها... برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم‌های بسته. به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت‌هام خیلی آروم، یونسیه می‌گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد: - «بچه‌ها ده دقیقه جلوتر می‌ایستیم. یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می‌خواید برید سرویس.» چشم‌هام رو که باز کردم، هوا، هوای نماز مغرب بود ... ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی‌هوا و قاطی، بلند شدند و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادند پایین. خانم‌ها که پیاده شدند، منم از جا بلند شدم. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از اونجا دور بشم. نمی‌فهمیدم چرا باید اونجا می‌بودم و همین داشت دیوونه‌ام می‌کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می‌گذشت: - «این بار بد رقم از شیطان خوردی. بدجور ... این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و دوم: مرده متحرک با سرعت از پله‌های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه‌ام: - «آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم. جدی و بی‌تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه‌ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا. من تقریبا همیشه میام و ...» خسته‌تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود. توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد. - «با اجازه‌تون من دیگه میرم. خیلی خسته‌ام.» سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت. - «حقم داری! برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی. به گرد پات هم نمی‌رسیدیم.» تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود، یهو به جمع‌مون اضافه شد. - «بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه پیتزا مهمون من... » - «آره دیگه بچه پولداری و ...» - «راستی! ماشینت کو؟ صبح بی‌ماشین اومدی؟» - «شاسی بلند واسه مخ زدنه. اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...» یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدند. منم وسط جمع، با شوخی‌هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی‌کردم بیاد اما تا گفتم: - «سعید آقا میای؟» چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی‌گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک ... جمعه بعد رو رفتم سرکار. سعید توی حالی بود که نمی‌شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه ... من، نه... ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه. از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب. چشم‌هام رو باز کردم، نور بدجور زد توی چشمم. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی المهدی و علی آبائه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊روز مباهله مبارک باد..🎊 ✳️شش روز از غدیر می گذرد و نه تنها تو، که از مکه تا مدینه، تمام ذرات خاک هم علی علیه السلام را می شناسند. یکی است؛ اما هزاران است، مرد پولادین حماسه ها. جان نبی است این که در وعده انفسنا لبریز است. ابو حارثه! چهره هایی می بینی که اگر از خدا بخواهند کوهی را از جای برکنند، البته خواهند کرد... . اِی‌آنکه‌ظهورِتو‌تمنآیِ‌همه.. اَلعَجل‌آقا‌به‌حق‌فآطمه..♥️ 🌱 _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سلام سلامممم رفقا بیایین که براتون کلیپ برنامه امروز آوردم 🤗 دورهمی دخترانه مونه😍😍 جای همتون خالی حسابی خوش گذشت💞 از ورود با انرژی رفقا تا اجرای مسابقه و خاطره گویی و استندآپ‌کمدین براتون بگم تا گرفتن عیدی رفیق سیدمون که کُلی به حس خوبمون اضافه کرد😍 از فضای دنج و دلنشینی که آماده شده بود و جَو عالی بچه ها که کلی برامون خاطره خوب ساختن 😊😍 خیلی دوست داریم شماهم تو این حس خوب با ماشریک بشی پس دست رفیقتو بگیر 🤝 و هفته بعد چهارشنبه بیا که منتظرتیم😘 .
• کاربردی‌ترین نکات تربیت فرزند • ⏰پنج‌شنبه ۲۲ تیر ساعت ۱۷:۳۰ الی ۱۹ در دارالمهدی(عج) حبیب آباد 📄 اطلاعات بیشتر در پوستر 🦋منتظر حضور پرمهرتان هستیم. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و چهل و دوم: مرده متحرک با سرعت از پله‌های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی ج
قسمت صد و چهل و سوم: امثال تو صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی‌اومد. - «بَـه داداش! رسیدن بخیر.» رفت سر کمد، لباس عوض کردن ... - «امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خرد شد؛ می‌خواستم بگم دیوونه‌ام کردید، اصلا مرده. به من چه که نیومده ...» غلت زدم رو به دیوار. که نور کمتر بیوفته تو چشمم. - «مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر! تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو؟ چرا نیومده؟ راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره‌ات رو دادم بهش.» ته دلم گفتم: - «من دیگه بیا نیستم. اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه.» و چشم‌هام رو بستم. نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم. معلق بین اون درگیری‌های فکری ... و همه‌اش دوباره زنده شد. فردا حدود ظهر، دکتر زنگ زد. احوال‌پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می‌گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم: - «دکتر! من نباشم بقیه هم راحت‌ترن.» سکوت کرد. خوشحال شدم، فکر کردم الانِ که بیخیال من بشه. - «نه اتفاقا. یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع. شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه.» و زد زیر خنده. من، مات پای تلفن. نمی‌فهمیدم کجای حرفش خنده داره. آدم جبهه رفته‌ای که خون شهدا رو دیده اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می‌ریخت. - «دیروز به بچه‌ها گفتم. فکر نمی‌کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشند. نه فقط من، بقیه هم می‌خوان بیای. مهرت به دل همه افتاده.» __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و چهارم: این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد، بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم. بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم. نشستم توی صحن، گیج و مبهوت ... - «آقا جون، چه کار کنم؟ من اهل چنین محافلی نیستم. تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن. اونم که از ...» گریه‌ام گرفت. - «به خدا. نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...» دلم گرفته بود. فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف، نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون ... می‌ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف‌هاش شیطان برای سست کردنم باشه. سر در گریبان فرو برده، با خدا و امام رضا(ع) درد می‌کردم. سرم رو که آوردم بالا، روحانی سیدی با ریش و موی سفید، با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود. دعا می‌خوند؛ آرامش عجیبی توی صورتش بود، حتی نگاه کردن به چهره‌اش هم بهم آرامش می‌داد. بلند شدم رفتم سمتش ... - «حاج آقا! برام استخاره می‌گیری؟» سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد. - «چرا که نه پسرم. برو برام قرآن بیار.» قرآن رو بوسید. با اون دست‌های لرزان، آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش. آیات سوره لقمان بود: - «بسم الله الرحمن الرحیم. الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می‌دارند و زکات می‌پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...» از حرم که خارج شدم. قلبم آرامِ آرام بود. می‌ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه. می‌ترسیدم سقوط کنم. از آخرتم می‌ترسیدم ... اما بیش از اون، برای از دست دادن خدا می‌ترسیدم و این آیات، پاسخ آرامش‌بخش تمام اون ترس‌ها بود. - «حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و پنجم: تو، خدا باش بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می‌کردم. دونه‌های تسبیح، بالا و پایین می‌شد و سبحان الله می‌گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم. - «آقا مهران! پاشو بیا، یار کم داریم.» نگاهی به اطراف انداختم: - «این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش ...» - «نه پاسور نیست، مافیاست. خدا می‌خوایم. بچه‌ها میگن تو خدا باش.» دونه تسبیح توی دستم موند. از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می‌زد. - «من بلد نیستم. یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...» اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت. - «فقط که حرف من نیست. تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی.» هر بار که این جمله رو می‌گفت، تمام بدنم می‌لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود؛ عشق بود، هدف بود، انگیزه بود، بنده خدا بودن، برای خدا بودن ... صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودند: - «سینا، بچه‌ها، این نمیاد ...» ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می‌داد. برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم‌پا شده بود. - «هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه.» دوباره نگاهم چرخید روی کامران. تسبیحم رو دور مچم بستم: - «بسم الله...» تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی‌ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم‌هاش می‌انداخت. به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت نماز بود و تجدید وضو. بچه‌ها هنوز وسط بازی ... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و ششم: خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم. - «کجا؟؟ تازه وسط بازیه!» - «خسته شدی؟» همه زل زده بودند به من. - «تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می‌خونه و برمی‌گرده.» چهره‌هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم. فرهاد اومد سمت‌مون: - «من، خدا بشم؟» جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد. - «برو تو هم با اون خدا شدنت. هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می‌گرفت.» بچه‌ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز... وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میذاشتن. بقیه هنوز بیدار بودند که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم. - «به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می‌خواد واسه بچه‌ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه.» خندیدم و زدم روی شونه‌اش. - «قربانت ولی اگه نخوابم نمی‌تونم از اون طرف بیدار بشم.» تا چشمم گرم می‌شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می‌شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می‌کرد. استاد قصه گویی بود. من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودند. سکوت محض، توی اون فضای فوق‌العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت‌ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می‌شد چند قدمیت رو ببینی. وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ‌های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق‌العاده، هیچ چیز، لذت‌بخش‌تر نبود. نماز دوم تموم شده بود. سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه‌های جنگل و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🤍 عجل الله