eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید تورجی زاده میگفت: من دوست دارم زیاد برام بخونند زیاد باقیات الصالحات داشته باشم میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه من دوست دارم هرکاری میتونم برای مردم انجام بدم ، حتی بعد از شهادت. 📚 به نام مادر
فردا شنبه ساعت ۱۸ کلاس فارسی تقویتی اول ابتدایی برگزار می‌شود هزینه کلاس های تقویتی هر جلسه ۱۵۰۰۰ تومان کلاس روخوانی و روانخوانی و تجوید قرآن ویژه ابتدایی به صورت رایگان ساعت ۱۸:۴۵ در دارالمهدی علیه السلام برگزار می‌شود
السلام علی المهدی و علی آبائه برگزاری کلاس رو خوانی و روانخوانی قرآن __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت صد و چهل و ششم: خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم. - «کجا؟؟ تازه وسط باز
قسمت صد و چهل و هفتم: تیله‌های رنگی جا خوردم. نیم‌خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود؛ با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می‌شد. - «تو چقدر نماز می‌خونی! خسته نمیشی؟» از حالت نیم‌خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ‌های صخره‌ای کنارم. - «یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می‌گشتید؟ از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟» چند لحظه سکوت کردم ... - «خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم. مخصوصا که صدای هیجان بچه‌ها بلند شده بود، ولی یه چیزی رو می‌دونی؟ من از تو رفیق بازترم.» با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می‌کنه. - «آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه. چیزی که بومی‌های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی‌خبر بودن. اولین گروه‌های سفید که پاشون به اونجا رسید، می‌دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردند؟ شیشه‌های کوچیک رنگی ... رفتند پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه‌های رنگی دادند. یه چیزی توی مایه‌های تیله‌های شیشه‌ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی‌ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدند به قبایل دیگه حمله کنند و اونها رو به بند بکشند. انسانیت و آزادی، هموطن‌هاشون رو با تیله‌ها و شیشه‌های رنگی عوض کردند ...» نگاهش خیلی جدی بود ... - «کلا اینها با هم خیلی فرق داره. قابل مقایسه نیست ...» این بار بی‌مکث جوابش رو دادم: - «دقیقا! این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست، فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش‌تر رو فدای یه مشت تیله کنی. این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بذاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی‌کنه. خستگی توش نیست. اشتیاقی وجودت رو پر می‌کنه که خواب رو از چشم‌هات می‌بره.» سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود. چهره‌اش رو درست تشخیص نمی‌دادم. فکر می‌کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست. در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما، با صحبت و نام خدا روشن‌‌تر از روز بود. بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد. داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود. یهو بحث رو عوض کردم: - «سینا بلدی نماز شب بخونی؟» مثل برق گرفته‌ها بهم نگاه کرد. این سوال، اونم از کسی که می‌گفت نماز خوندن خسته کننده است! بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - «نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری. نیت می‌کنی یه رکعت نماز وتر می‌خوانم قربت الی الله...» و ایستادم به نماز. فکر می‌کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم، اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم. به ساده ترین شکل ممکن. ۵ تا استغفرالله، ۱۴ تا الهی العفو و یک مرتبه اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات. و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و هشتم: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید بود و سعید، بالاخره نشست پای درس. در گیر و دار مسائل هر روز، تلفن زنگ زد، با یه خبر خوش از طرف مامان: - «مهران، دنبال یه مدرسه برای الهام باش. این بار که برگردم با الهام میام.» از خوشحالی بال در آوردم. خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه‌اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد. نمراتش افتضاح شده بود. شهریور ماه و ثبت‌نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت‌نام می‌شد؟ به هر کسی که می‌شناختم رو زدم. بعد از هزار جا رو انداختن، بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد. زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم، اما خبر دایی بهتر بود: - «الان الهام هم اینجاست ...» هر بار که تلفنی باهاش حرف می‌زدم، خیلی پای تلفن گریه کرد. مدام التماس می‌کرد: - «بیاید، من رو با خودتون ببرید. من می‌خوام پیش شما باشم.» مادرم پای تلفن می‌سوخت و من هر بار می‌پریدم وسط و تلفن رو می‌گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می‌آوردم تا می‌خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی‌کرد؛ نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم. دل توی دلم نبود. علی‌الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت: - «جدی؟؟ می‌تونم باهاش صحبت کنم؟» دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود. - «مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش.» جا خوردم ولی چیزی نگفتم. تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و چهل و نهم: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود. انرژی و شیطنت‌های کودکانه‌اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ‌تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می‌رفتم. با یه دسته گل و تسبیح به دست. برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت، حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی. پرواز نشست و مسافرها با ساک می‌اومدند. از دور، چشمم بین شون می‌دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می‌اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ‌تر از اون دختر بچه ریزه میزه‌ی سیزده، چهارده ساله قبل می‌اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می‌رسید. مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم‌های سرد الهام، یخ کرد ... آروم به من و گل‌های توی دستم نگاه کرد. الهامی که عاشق گل بود. برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم. کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی‌دونستم، دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش، کفایت می‌کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش. - «الهام خانم داداش، خوش اومدی.» چند لحظه بهم نگاه کرد. خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد. حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند: - «دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و پنجاه: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط، بی‌صدا و گوشه‌گیر شده بود. با کسی حرف نمی‌زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه. الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی‌شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می‌دادم. مغزم دیگه کار نمی‌کرد. نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می‌شناختم. دیگه مغزم کار نمی‌کرد ... - «خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده. هیچ ایده و راهکاری ندارم.» بعد از نماز صبح، خوابیدم. دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم. از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد. حیاط و شاخ و برگ‌های درخت گردو از برف، سفید شده بود. اولین برف اون سال! یهو ایده‌ای توی سرم جرقه زد. سریع از اتاق اومدم بیرون. مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می‌کرد. - «هنوز خوابه؟» - «هر چی صداش می‌کنم بیدار نمیشه.» رفتم سمت اتاق. دو تا ضربه به در زدم، جوابی نداد. رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش. با عصبانیت صداش رو بلند کرد. - «من نمی‌خوام برم مدرسه.» با هیجان رفتم سمتش و پتو رو از روی سرش کنار زدم: - «کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم.» زل زد توی چشم‌هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش: - «برو بیرون حوصله‌ات رو ندارم.» اما من، اهل بیخیال شدن نبودم. محکم گرفتمش و با خنده گفتم: - «پا میشی یا با همین پتو گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف‌ها؟» پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد: - «گفتم برو بیرون. نری بیرون جیغ می‌کشم.» این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می‌کنم و جدی نیست. لبخند شیطنت‌آمیزی صورتم رو پر کرد: - «الهی به امید تو ...» همون‌طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
هر جا خدا امتحانت کرد و یک خورده عقب رفتی غصه نخور این امتحان لازم بود تا به ناقص بودن خود پی ببری، یک کمی تلاش کنی جبران می‌شود امتحان فضل خداست و برای رشد نافع و لازم است.🌱 -میرزا‌اسماعیل‌دولابی- @darolmahdi313
- بدهید رزق محرم به منِ آلوده... که مگر لطف شما، شامل حالم بشود:)💔 @darolmahdi313
آیٺ‌الله‌بہجٺ:♥️ اگر نمازتان رامحافظت نکنید حتۍمیلیاردها قطره اشڪ‌هم براۍ اباعبدالله بریزید در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..!🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شهید‌‌مرادی‌میگفت؛ ♥️🕊 دعا‌کنید‌که‌مبتلا‌بشیم.. باخودتون‌میگید‌به‌چی‌مبتلا‌بشیم؟! میگفت؛ دعاکنیدبه‌درد‌ِ‌بے‌قرار‌شدن‌برای‌امام‌زمان‌ مبتلا‌بشین:)🥀 میگفت اون‌وقت‌اگه‌یه‌جمعه‌دعاےندبه‌رونخوندین... حس‌کسے‌رودارین‌که!" شبانه‌لشکر‌امام‌حسین‌(؏)رو ترک‌ڪرده!!💔 !(: @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةِ اللهِ الْوَاسِعَة وَ يَا بَابَ نِجَاتِ الاُمَة يَا سَيِدَنَا یَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ ...] ‏واقعاً چـقدر تنـها بودیـم در دنیــا اگر حُسَیْــــــنْ♥️ نبود...!!! ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞دورهمی دخترانه💞 با بهترین ها در کنار هم،دخترانه خاطره میسازیم ویژه پایه هفتم تا یازدهم ✨
چهارشنبه هر هفته ساعت ۱۷
✨ جنب مسجد امام صادق علیه السلام دارالمهدی علیه السلام
: کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد، دیرتر به آرزویش می‌رسد و زودتر به آنچه می‌ترسد گرفتار می‌شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ▪️در هر جلسه ای که شرکت می کنید، به صاحب جلسه توجّه داشته باشید... مادر جان! تسلیت آقاجان یا تسلیت🖤
بسم رب الحسین🖤
سـلام بر تو و بر داستـان تو وَ عَظُمَتِ المَصیِبَهُ بِکَ عَلَینَا....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصۀ کرب‌وبلا را دختری تغییر داد کاخ‌ها ویرانه شد، ویرانه‌اش شد بارگاه @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_5823577801.mp3
11.98M
قبل محرم با بعد محرمت فرق میکنه یا نه؟!
محــــــــرم مــــــاه تزکــــــــیه است!
از شیخ انصاری پرسیدند: چگونه میشود یک ساعت فکر کردن برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟ فرمودند: ‹ فکری مانند فکر جناب در روز عاشورا ›
به قول شهید سیدمرتضی آوینی؛ هر انسانی را لیلة‌القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می‌شود. و «حُر» را نیز شب قدری این‌چنین پیش آمد، «عمربن‌ سعد» را نیز؛ من و تو را هم پیش خواهد آمد... @darolmahdi313
گریه بر سیدالشهدا علیه‌السلام، بالاتر از نماز شب گریه بر سیدالشهدا (ع) از افضل مستحبات باشد. گریه بر سیدالشهدا (ع) از همه مستحبات بالاتر است حتی از نماز شب! چون نماز شب حالتی جسمی دارد ولی گریه بر سیدالشهدا (ع) رقّت روحی است و عامل آن، آن را در درون انسان به وجود آورده است. کلید آن از نهان قلب خورده است و این خیلی ارزشمند است. آیت الله بهجت (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی المهدی و علی آبائه محفل صمیمانه ریحانه ها هر پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۰ مخصوص دختران ابتدایی آموزش مفاهیم دینی بازی سرود 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا