eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
عَـلَیْکَ مِنّی سَـلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ سلام خدا بر تو ای ضربان قلب همیشه‌ام؛ مادامی که زنده‌ام و شب و روز برپاست... |•🌻•| @darolmahdi313
میگفت: امام‌حسین‌توفاطمیہ‌رفیق‌هاشومیاره +رفیق‌بیـا -چیشده؟! مـادرم زمین خورده ...💔 |•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۲ بدانیم دوستان !! شیطان و نفس و دنیا بیکار نیستند، اگر لحظه‌ای درگیر امام زمانت
☀️﷽ ۳ دیدید در بیمارستان دکتر می‌گوید همراهان بیمار چه کسانی هستند می‌توانند به عیادت بیمار بروند ... اگر در زمان غیبت از امام زمانت فاصله گرفتی دیگر زمان ظهور خیلی دیر است و شاید جزء مقربین و همراهان امامت نباشی !! امام صادق علیه السلام فرمودند عده‌ای در زمان حضرت موسی چنین فکر کردند که تا قبل از نزول عذاب برویم در حزب فرعون و از دنیا بهره مند بشیم، وقتی خواست عذاب نازل شود به دنبال حزب حضرت موسی می‌رویم ...اما در لحظه عذاب قوم فرعون، خداوند توفیق و اجازه بازگشت این افراد را نداد و آنها را جزء همراهان فرعون حساب کرد !! زمان ظهور هم ناگهانی است و یکدفعه می‌گویند همراهان امام زمان می‌توانند کنار دست امام باشند !! در زمان غیبت هرچه بودی آنجا نتیجه‌اش معلوم می‌شود ...همراه امام یا بیگانه از امام؟؟ 🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍🌼 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج)✨ |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد مااحاط به علمک برگزاری مراسم عزاداری بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها در دارالمهدی حبیب اباد اجراد سرود و نمایش و دکلمه توسط دختران ریحانه ها قرائت حدیث شریف کسا و مداحی با نوای جناب آقای سید روح الله مومنی 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
‌بھ‌نفس‌ها؎‌تو‌بند‌است‌مࢪا‌هࢪنفسے ‌سایھ‌ات‌ڪم‌نشود‌از‌سـࢪما‌حضࢪت‌ماھ اللھم‌احفِظ‌قائدَنا‌الامام‌الخامِنھ‌ا؎🫀 🌿 |•🌻•| @darolmahdi313
من زیر چادرت حالم بهتره -خاکش ضمانتِ روز محشره‌..💚 -یافاطمةالزهراء- |•🥀•| @darolmahdi313
همونجا که میگردی بین مخاطبینت تا یکیُ پیدا کنی بلکه بتونی حرفی بزنی ، همونجا که کسی رو پیدا نمیکنی ، همونجا که تهش خودتیُ کنج اتاقتُ یه مداحی ؛ همونجاست ، همونجاست که میفهمی واقعا به‌جز امام‌حسین کسی رو نداری . .❤️‍🩹 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_چهاردهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما خبری از سهیل نبود..د
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم. -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید. محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار. وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید. بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد، سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد. مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت: _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر غیرت داداش محمدم. مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده. من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده. محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن. محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی. گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟ محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟ باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده. -باهات تماس گرفته؟ -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم. -از کجافهمیدی سهیله؟ -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مجازه __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -چی گفت؟ -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم. -با احترام گفت؟ -آره.بیا خودت ببین. -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟ -باشه. تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.... ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی! -از کی شنیدی؟ -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد.... -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟ -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین. هر دومون خندیدیم... از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟ -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر. رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام. امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان‌نوربودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی. باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم... هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها. چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم. خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم.... آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه. چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم. جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم. توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت. چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم. اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود. ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن. سوژه ی دخترها شده بودم... منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم. امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید. من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده... فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت. توی اون سفر بیشتر شناختمش... آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی، حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
تو تمام آرزویِ دلِ دردمند مایی تو نهایتِ امیدی همه جانِ ما فدایت..♥️ -ایهالعزیز- |•🌻•| @darolmahdi313
🕊«» یك مبارز وقتی نور خدا در او ساکن می‌شود؛شھید می‌شود🦋 |•🌻•| @darolmahdi313
Mehdi Rasouli - Bi Mardom.mp3
4.2M
▪️رهبرمعظم انقلاب خطاب به حاج مهدی رسولی: این مرثیه‌ی شما (اشاره به مداحی ‎)‌ کار یک منبر نه، بلکه کار چند منبر رو با هم کرد. السلام علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها |•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۳ دیدید در بیمارستان دکتر می‌گوید همراهان بیمار چه کسانی هستند می‌توانند به عیادت
☀️﷽ ۴ امام علیه السلام در حدیثی فرمودند تعجب میکنم از انسانی که دائما برای دنیا کار میکند در حالی که هروز از او دورتر میشود اما برای آخرتی که هر روز به آن نزدیک تر میشود کاری نمیکند !! حواسمان هست ؟؟ هر روزی که صبح میکنیم داریم به ظهور نزدیک تر میشویم !! 🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸 |•🌻•| @darolmahdi313
میگفت میری مشهد به امام رضا میگی چِت شده بعدم امام رضا بهت میگه: درستش میکنم حالا بفرما چایی همینقدر قشنگ🥲💚 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثاقَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ💚✋🏻
: دلبر هستی؛ ازدحام بی فکری وبی خبری ما؛ به خدا سپرده وچشم به راه دوخته تا ما؛ را حفظ شویم و به راه بیاییم... 💚 |•🌻•| @darolmahdi313
کلاسهای محفل ریحانه ها و مشاوره تربیت کودک امروز پنجشنبه ۳۰آذر ، ساعت ۱۵:۳۰برگزار میگردد. منتظرتونیم😊 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (عج)حبیب آباد🌺
🌻|چگونه شهید شویم؟ (قسمت اول) رفیق وصالی من! اصلا میدونی به کی شهید میگن؟ شهید کسیه که از خواسته‌ی خودش میگذره! بخاطر هدفای بالاتر،بخاطر وطنش،بخاطر اعتقاداتش... میدونی؟ ارزش شهید پیش خدا خیلی بالاست تا حدی که شهید نظر میکنه به وجه الهی!میدونی یعنی چی؟ یعنی چهره ی اصلی خدا رو که هیچ کس نمیتونه ببینه رو میبینه! میدونی این مقام چقدر بالاست!؟ "احیاءٌ عِند ربِّهم یُرزقون" هستن...یعنی شهید نمرده! بلکه همیشه زنده ست... چه مقامی بالاتر از این که زنده باشی و نزد پروردگارت روزی بخوری؟ دیدی چقدر شهید مقامش بالاست؟ ♥️ ✍🏻 @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ان شا الله یلدای شیرین و مبارکی داشته باشید و بین شادیهاتون بیاد قلب تپنده ی عالم هستی هم باشید 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_هفدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 هر سال این موقع مشغول تدا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟ -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید. بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده. ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت . پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه. مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من. منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم. یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟ همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم. حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی. بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟ حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه. حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،.. این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی. الان وقت با حیا شدن نیست.صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درس‌هام بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم. توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم. تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه. نگاهی به مسافراش کردم. یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش... دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت: _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم. خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم. با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن... تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم. ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت. خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم.... با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش. ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد. خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش... امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد. نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود. پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟ از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم. اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن. گفتم: _تو حرف نزن. روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟ از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش. داد زدم:_ کی؟ -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟ -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود. امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!! من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!! امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست خودم نیست اگر غبطہ میخورم بہ قطره هاے آب وضویت کہ صورت و دست و پایت را بوسہ میزنند! بہ دانہ هاے تسبیحت کہ مدام نوازششان میکنے، بہ آسمان و ماه و خورشید کہ تماشایت مےکنند؛ دست خودم نیست اگر آرزو دارم جاے این‌ها باشم… دلتنگت هستم !... 🫀 |•🌻•| @darolmahdi313
بانوی چادری..! لبخندامام‌زمان(عج) رو‌پشت‌سرت‌دیدی؟ :)) |•🌻•| @darolmahdi313