─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_ویکم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق میزدن و به سرعت از کنارمون رد میشدن.روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین.
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم ازش دل بکنم.
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم.دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_ودوم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
گفت:
_تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.
-ولی اگه من...
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.
-امین
-بله
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بریم.
اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.
گفتم:_امین
نگاهم کرد.
-جانم
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!
-قبول.
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفِیَّ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻
دل را به انتظارِ تو دمساز کردهایم
این گونه عشقِ خود، به تو ابراز کردهایم
#صاحبنا💙
|•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیتاللهبهجت:
نمیشود کسی به زیارت امام رضا علیهالسلام برود
و ایشان چیزی در جیب او نگذارد...!🕊
#چهارشنبههایامامرضایی
|•🌻•| @darolmahdi313
هدایت شده از | دارالتـّجارة |
در ماه رجـَب 🌙
یک قـدری خاطراتتان را کُـنتـرل کنید
گوشِـتان را کنتـرل کنید
زبان چـِشم و همـه ی اَعضاء جَوارح را
| آیـَتاللَّه حَـقّشِنَاس قُدس سُره |
May 11
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۱۰ برخلاف آنچه در تصور ماست روایات اهل بیت علیهم السلام بیان میکند که هرچه به ظهو
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۱۱
دیدن امام زمان علیه السلام به تنهایی باعث تقرب ما به حضرتشان نمیشود ، فراوان بوده اند کسانی که در عصر معصومین علیهم السلام زندگی میکردند و تک تک ائمه علیهم السلام را دیدند و هیچ تغییری هم نکردند بلکه دشمن آنها هم شدند !!
قرآن کریم در آیه شریفه خطاب به پیامبر خود میفرماید کسانی که در اطرافت هستند و تو را با چشم سر میبینند اما چون بدون بصیرت است گویا تو را نظاره نمیکنند !!
کمی تفکر !!
وَإِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَىٰ لَا يَسْمَعُوا ۖ وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ
و اگر آنان را به سوی هدایت دعوت كنید، نمیشنوند و آنان را میبینی كه به سوی تو مینگرند در حالی كه نمیبینند.
اعراف - ۱۹۸
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
|•🌻•| @darolmahdi313
2_144200951353898259.mp3
6.42M
#شروع_خودسازی 🌸🌱
چرا باید خودسازی رو از پیدا کردن
نقاط قوت و ضعفمون شروع کنیم؟
[ پـادکـســت بــالـا رو گـوش کـن ]
|•🌻•| @darolmahdi313
روز طلبه رو به طلابی که قدر و منزلت لباس طلبگی رو میدونن و حرمت لباس پیغمبر رو حفظ میکنن تبریک
#شهیدآرمانعلیوردی
#شهیدانه
|•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۷) رفیق با خودت سنگاتو وا کردی؟چی شد؟میخوای شهید شی!؟ شهادت و واسه مقصدش که رسیدن
🪴چگونه شهید شویم(۸)
یادته گفتم یه دفتر بردار اعمالتو بررسی کن؟
حالا یه صفحه شو بذار واسه نوشتن گناهات،
اشتباهاتت،عادتای بدت...با خودت روراست باش!
گناهات و بنویس و بدون ذره ای تغییر بنویس
اگه گناهات و بپذیری میتونی خودتو تغییر بدی:)
آره رفیق اول بپذیر که گناه داری بعد شبیه شهدا
بشو! پس کار این هفته شد و رو راست بودن با
خودت و پذیرفتن و نوشتن گناها و اشتباهاتته:)
پس بسم الله...✌❤
#ادامه_دارد....
#وصالنویس✍🏻
•°💛| @shahid_dehghan
|•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻
روزها رفت و فقط حسرت دیدارِ رُخَت
مانده بر این دلِ یعقوبی ما، آقاجان!
#صاحبنا💖
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_چهل_ودوم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 گفت: _تو خیلی خوبی..خوش اخل
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_وسوم
#هرچی_تو_بخوای
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.
-بخاطر من میگی؟
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....
واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...
باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.
مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.
روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد.
رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم #رسوم_اشتباه رو باید بذاریم کنار.
چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که #شایسته_ی_مسلمان_ها باشه، نیست.
گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.
تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_وچهارم
#هرچی_تو_بخوای
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من #هرروزعاشق_تر میشدم...
خیلی چیز ها ازش #یادمیگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من #عملی ازش یاد میگرفتم.
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت:
کلاس داری؟
-آره.
-میشه نری؟
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.
برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.
به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک.روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.
میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.
میخواستم #بابهترین_کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟
بغض کرده بود...
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفت:..
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_پنجم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.
وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.
-مامان فقط همینو گفت؟
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.داشتم بهت امیدوار میشدم.
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت #بی_احترامی کنن.
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.
-نه.اینجوری بهتره.
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟
-اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.
-منظورت اون روز تو محضره؟
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.
-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....
بابا نماز میخوند.مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_وششم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن.علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.
تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.بعد از نماز، عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
33.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبری کیست؟
⭕️ تسلط رهبری در شعر
⭕️تسلط حیرتآور در بحث زبان و ترجمه
⭕️ هشدار العین الاخباریه به کشورهای عربی در رابطه با رهبر ایران
رفتار پدرانه حتی برای معترض
⭕️ وقتی درخواست یک طنزپرداز از #رهبر_انقلاب با اشکال فنی مواجه شد!
⭕️ نظر شنیدنی نوریزاده درباره اول شخص مملکت
⭕️ گوشتان به فرمان #رهبری باشد
⭕️ عبادتی که یک #کمونیست را مجذوب کرد!
⭕️ عالِمی که پابوس رهبر شد!
⭕️ نظر #آیتالله_بهجت درخصوص رهبری
⭕️ تضعیف رهبری، گناهی بالاتر از شرب خمر
🌏 #تخریبچی👇
🆔 @takhribchi110
چهكُندمیگذردلحظههایدورازتو
نمیکنندمگرلحظههاعبورازتو..
هزارپنجرهدرهرگذرگشودهشدهست
بهشوقدیدنیكلحظهیحضورازتو
خوشآندَمیكهبیایدخبركهآمدهای
خوشآنشبیكهشودشهر،غرقنورازتو
#امام_زمان 🌱
#السلامعلیک_یاصاحبالزمان..🤍
|•🌻•| @darolmahdi313
2_144200951353928029.mp3
3.55M
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
🌼 •
✍چرا حال نماز ندارم؟
🎤 #استاد_پناهیان
❤️ #نماز_اول_وقت
|•🌻•| @darolmahdi313