eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
اگـرمنتظـرِمـولآجـآنمـآن‌مھـدی‌‹عج›هستیم؛ بـآیـدمشغـول‌مبـآرزھ‌بـآنفـس‌بـآشیـم گنـآھِ‌مـآاصلی‌ترین‌دلیـل‌تأخیـرظھـور است🥺💔! ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫ |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تقصیر کیه ✅صحبت های زیبا و مهم حاج مهدی رسولی در مورد یاوه گویی های دشمنان درباره تضعیف رهبری آن طرف دشمن صدایم میکند💔 این طرف زینب دعایم میکند💔 |•🌻•| @darolmahdi313
🇮🇷🌴 . . از هیچ ابر قدرتی نترسید، من وعده پیروزی به شما می دهم... . . امام خمینی رحمه‌الله‌علیه‌ صحیفه نور، جلد ١٢،صفحه ١۴٠ |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وهشتم بهم گفت: _دوست محسن که
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.... ✍نویسنده بانو __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن.. بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن. اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره. نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم. -شما دنبال شهادت نیستید؟ -نه..من دنبال هستم.گرچه دوست دارم شهادت باشه ولی هر وقت که .الان من مفید تره تا من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟ _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم. -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه شروع شد ولی بعد که بیشتر شد،هم جنبه ی هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟ چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر هایی که خدا بهم داده و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی ...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه، مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست. با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن. رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم. عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم. فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بوگلاب گفتم.خاله مهناز هم گفت: _امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه. روز بعدش گل نرگس خریدم.رفتم پیش امین.اول مزارشو با گلاب شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.همیشه عاشقانه دوست داشتم.هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟ اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.این زهرا،زهرایی که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که داشتم یه جور دیگه شده.هم شده هم فرق داره.اسکناس زندگیم شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا ..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن. دیگه گریه م گرفته بود... -میخوام ازدواج کنم...با وحید. میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم یعنی اینکه آدم تو موقعیتی باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو کرد،حالا هم میخواد امتحانم کنه.امتحانات با وحید برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم. خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم... من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال. من . امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن. رفتم پیش بابا تو اتاقش... با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته. مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت: _اگه وحید هم بره چی؟ گفتم: _شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟ مامان بغلم کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد. محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی. شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت: _شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره. تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای که تو سختی ها کم بیاره. خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود. میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم. وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود... تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. گفت: _سلام منم جواب میدادم: _سلام نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت: _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
السلام‌علیك‌یاصاحب‌الزمان‌عجل‌اللّٰہ🌱🤍 |•🌻•| @darolmahdi313
-الَهِي أغْنِني بِتَدْبِیرِكَ لِي عَنْ تَدْبِیرِي.. خداوندا با تدبیر خودت مرا از تدبیر خودم بی نیاز گردان...🌱 -دعای‌عرفه- ‌ |•🌻•| @darolmahdi313
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این برف که مانند نگین می‌ریزد بر پای امام هشتمین می‌ریزد نُقلیست که از یمن وجود سلطان بر روی سر اهل زمین می‌ریزد 📸 محمدجواد مشهدی 🌍 https://astan.ir/h1RwXI @aqr_ir 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
🌺🌺السلام علی مهدی و علی آبائه🌺🌺 🌲 قابل توجه همشهریان گرامی 🕍دارالمهدی حبیب آباد برگزار میکند: 🍀مسابقه "با مهدی بمان" 🌼منابع آزمون: ۷ فایل صوتی تحت عنوان " با مهدی بمان " که از روز شنبه ۱۴ بهمن ماه روزهای زوج بعد از نماز صبح در کانال دارالمهدی(ع) بارگزاری میگردد. 🌻جوایز: نفراول: ۱.۵ میلیون تومان نفر دوم: ۱ میلیون تومان نفر سوم : ۵۰۰ هزار تومان همچنین به قید قرعه به سه نفر از سایر شرکت کنندگان مبلغ ۲۰۰ هزار تومان اهدا میگردد. 🕛زمان آزمون: ۴ اسفند ماه 🌺جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر، مشخصات خود ( نام و نام و خانوادگی، نام پدر، تاریخ تولد، کد ملی و شماره همراه) را به @mehvarihabibabadi در ایتا ارسال فرمایید. 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
🌺🌺السلام علی مهدی و علی آبائه🌺🌺 🌲 قابل توجه همشهریان گرامی 🕍دارالمهدی حبیب آباد برگزار میکند: 🍀مسابقه "با مهدی بمان" 🌼منابع آزمون: ۷ فایل صوتی تحت عنوان " با مهدی بمان " که از روز شنبه ۱۴ بهمن ماه روزهای زوج بعد از نماز صبح در کانال دارالمهدی(ع) بارگزاری میگردد. 🌻جوایز: نفراول: ۱.۵ میلیون تومان نفر دوم: ۱ میلیون تومان نفر سوم : ۵۰۰ هزار تومان همچنین به قید قرعه به سه نفر از سایر شرکت کنندگان مبلغ ۲۰۰ هزار تومان اهدا میگردد. 🕛زمان آزمون: ۴ اسفند ماه 🌺جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر، مشخصات خود ( نام و نام و خانوادگی، نام پدر، تاریخ تولد، کد ملی و شماره همراه) را به @mehvarihabibabadi در ایتا ارسال فرمایید. 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
01_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
27.84M
با مهدی بمان ۱ 🌻فایل صوتی شماره ۱ مربوط به مسابقه " "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛 •در انتظار توست که روزها، فصل‌ها و سال‌ها به هم تکیه داده‌اند، دقایق سر روی شانه‌ی هم گذاشته‌اند که نگاهِ تو تاریخ را درست می‌کند. •محمدصالح‌علا‌ٔ |•🌻•| @darolmahdi313
02_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
24.08M
با مهدی بمان ۲ 🌻فایل صوتی شماره ۲ مربوط به مسابقه " با مهدی بمان"
...: '♥️𖥸 ჻ میـٰانِ‌مَـטּوشُمآ،گَرچٖہ‌رآھ‌بِسیـٰاراَستْ اِجٰازھ‌هَست‌ْکٖہ‌اَزدوُرعآشِقَت‌بـٰاشَم ؟! جآنَم‌بٖہ‌لَب‌رِسیٖدِھ‌بیـٰآシ¡ تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫ |•🌻•| @darolmahdi313
◇امیرالمؤمنین "علیه‌السلام" فرمود: روزی که قلعه خیبر را فتح کردم و دروازه آن را گشودم، رسول خداﷺبه من فرمود: اگر خوف آن نبود که گروهی از امت من، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیح گفته‌اند، درباره تو نیز بگویند، در حق تو سخنی می‌گفتم که از جایی عبور نمی‌کردی مگر این‌ که خاک زیر پای تو را برای تبرک بر می‌گرفتند و از باقی‌مانده آب وضو و طہارتت استشفا می‌نمودند!... اما برای تو همین افتخار بس، که تو از منی و من از توام . 😍💚 بحارالانوار،ج³⁸؛ص²⁴⁷ |•🌻•| @darolmahdi313
با عرض سلام به همه اعضای محترم کانال تا الان ۲ فایل از ۷ فایل مسابقه بارگذاری شده. با مهدی بمان ۱ با مهدی بمان ۲ با مهدی بمان ۳
🌺🌺السلام علی مهدی و علی آبائه🌺🌺 🌲 قابل توجه همشهریان گرامی 🕍دارالمهدی حبیب آباد برگزار میکند: 🍀مسابقه "با مهدی بمان" 🌼منابع آزمون: ۷ فایل صوتی تحت عنوان " با مهدی بمان " که از روز شنبه ۱۴ بهمن ماه روزهای زوج بعد از نماز صبح در کانال دارالمهدی(ع) بارگزاری میگردد. 🌻جوایز: نفراول: ۱.۵ میلیون تومان نفر دوم: ۱ میلیون تومان نفر سوم : ۵۰۰ هزار تومان همچنین به قید قرعه به سه نفر از سایر شرکت کنندگان مبلغ ۲۰۰ هزار تومان اهدا میگردد. 🕛زمان آزمون: ۴ اسفند ماه 🌺جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر، مشخصات خود ( نام و نام و خانوادگی، نام پدر، تاریخ تولد، کد ملی و شماره همراه) را به @mehvarihabibabadi در ایتا ارسال فرمایید. 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
ghariboone....mp3
8.58M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ‌ 🔊 غریبونه ای صید بی بال و پر 💔 شفیع روز محشر دخیلک آقا یا موسی بن جعفر✋🏻 ▪️ویژه شهادت علیه‌السلام علیه السلام |•🥀•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۱۶) ماه رجب اومده! میدونی ماه رجب ماه مهمانی خصوصیه خداست.خیلی از شهدا از همین رج
🪴چگونه شهید شویم(۱۷) شهادت ... واژه ی عجیبیه. میدونی!؟خدا وقتی دوست داره کسی رو عاقبت بخیر ڪنه آرزو؎ شهادت و میندازه تو دلش اما شهادت رو شاید خیلیا دوست داشته باشن اما زحمت ڪشیدن برای شهادت و چی؟ ببین ما کلی از گناه نکردن و انجام واجبات حرف زدیم ولی تو هر روز باید مراقب باشی باید مراقب قلب و روحت باشی! بذار یه کتاب بهت معرفی کنم که خیلی کمک میکنه ! کتاب جهاد با نفس شیخ حر عاملی... بهت کمک میکنه تا مبارزه با نفس خوبی داشته باشی. کتاب الکترونیکیش رو هم میتونی از اینترنت دانلود کنی🪴فقط برای چیزی که میخوای تلاش کن! .... 💚 📝《 @shahid_dehghan 》📝 |•🌻•| @darolmahdi313
قالَ الإمامُ موسَى بن جَعفر الكاظم(؏) [ إنَّ أعظَمَ النّاسِ قَدَراً الَّذِی لایَرَی الدُّنیا لِنَفسِه خَطَرا اما إنَّ أبدانَكُم لَیس لَها ثَمَنٌ إلّا الجَّنه، فَلا تَبِیعُوها بِغِیرِها به راستی كه با ارزش ترین مردم كسی است كه دنیا را برای خود مقامی نداند، بدانید بهای تن شما مردم جز بهشت نیست، آن را جز بدان مفروشید ] 🌾تحف‌العقول‌ ، ص‌۴۱٠ |•🌻•| @darolmahdi313