eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدانۍ... +رسیده‌ام‌به‌جایۍڪه‌وقتۍتونباشۍ +همه‌بودن‌ها پوچند...): +مۍﺷﻮﺩبیایۍ...؟ +ﺑﻴﺎیۍﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩﻟﺘﻨگۍﻫﺎﻳﻢ...!✨ 🌿 @darolmahdi313
04_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
38.29M
با مهدی بمان ۴ 🌻فایل صوتی شماره ۴ مربوط به مسابقه " با مهدی بمان"
با عرض سلام به همه اعضای محترم کانال تا الان ۵ فایل از ۷ فایل مسابقه بارگذاری شده. با مهدی بمان ۱ با مهدی بمان ۲ با مهدی بمان ۳ با مهدی بمان ۴ با مهدی بمان ۵
مثل‌یک‌نرگس‌طوفان‌زده‌از‌بارش‌برف سخت‌محتاج‌به‌گرمای‌پر‌و‌بال‌توام🤍🦋 ♥️ @darolmahdi313
الله اکبر ✊ الله اکبر ✊ الله اکبر ✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الله اکبر به اقتدارت! الله اکبر به شکوه و عظمتت :) زخمی هستی اما استواری؛ این یعنی خدای تو خیلی بزرگه.. چهل و پنج سالگیت مبارک جمهوری اسلامی زیبای ما 🇮🇷♥️ @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹لطفا دوستانی که در مسابقه "با مهدی بمان" ثبت نام کرده اند در این نظر سنجی شرکت کنند. https://EitaaBot.ir/poll/b4ycq
شب و روز می گفت:فقط امام، فقط (ره). وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد ، با احترام می نشست. اشك می ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد می شود ؛خمینی با یك عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد. @darolmahdi313
اینا رو بڪوبید تو صورت "سلطنت" طلب ها @darolmahdi313
05_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
30.33M
پای مهدی بمان ۵ 🌻فایل صوتی شماره ۵ مربوط به مسابقه " با مهدی بمان"
با عرض سلام به همه اعضای محترم کانال تا الان ۶ فایل از ۷ فایل مسابقه بارگذاری شده. با مهدی بمان ۱ با مهدی بمان ۲ با مهدی بمان ۳ با مهدی بمان ۴ با مهدی بمان ۵ با مهدی بمان ۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مبارک میلاد حسین 🌷هلهله آزاده دل پیمبر شاده 🌷به علی و زهرا خدا حسین و داده 🌷هلهله آزاده شب مبارک باده 🌷راه ارباب امشب به سمت ما افتاده 🌷حسین جان یا سیدی حسین جان خوش آمدی ... 💐 ولادت باسعادت اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام مبارک باد 💐 (ع)🌹
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد سقای حسین سید و سالار خوش آمد 🔴 سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد.😍💐 ✨@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هشتاد_ودوم _.... یادته روز آخر بهم
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ -درسته. -نمیدونم چی بگم...ممنونم. -کی برمیگردید؟ خندید و گفت: _این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه. -موفق باشید.خداحافظ. -خانم روشن -بفرمایید. -واقعا ممنوم.خداحافظ. سریع قطع کرد.... خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان... من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن. چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه. اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن. خانمه رو به من گفت: _شما بگو حق با کیه؟ اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم: _حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن. آقا عصبانی شد... سر من داد میزد. با آرامش گفتم: _چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره. با فریاد گفت: _من خودم حق خودمو میگیرم. هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد. بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون. نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد. منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم. دستش شکست.گفتم: _اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم. خانمه زنگ زده بود به پلیس... پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد. منم راهی کلانتری شدم... من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم _مقصر نیستم و دیه نمیدم. تو راهروی کلانتری دستبند به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه. دیدم یه جفت کفش مردانه جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟ سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت: _زهرا خانوم!!! بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت: _شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه... حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت: _چی شده؟! من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم: _چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید. به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت: _چی شده؟ گفتم: _جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه. آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت: _ایشون با اون آقا درگیر شدن. مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی داشت. آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود. دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت: _شما این بلا رو سرش آوردی؟!!! سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد. خانم پلیس گفت: _بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن. آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت: _واقعا؟؟!!!! گفتم: _بله. گفت:_وحید میدونه؟!! از حرفش خنده م گرفت. -نمیدونم. بالبخند گفت: _معمولا عصبانی میشین؟ -بعضی وقتها. -وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟ دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم. گفت:_بشین. رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم: _جناب موحد نگاهم کرد. -نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه. همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل. بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن. مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت: _به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟ -نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم. -پس وحید هم نمیدونه؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:نه. -وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه. گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون. یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن. داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل. نفس نفس میزد...... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313