اسامی نفرات اول تا سوم مسابقه "با مهدی بمان" به شرح زیر اعلام میگردد:
نفر اول: آقای مسعود ترکی فرزند عباس با کسب نمره ۴۱/۶۶
نفر دوم و سوم : خانمها زهرا مهوری فرزند حسن و ندا نور محمدی فرزند خدابخش با کسب نمره ۴۰/۳۳ ( جهت مشخص شدن نفر دوم و سوم بین این دو نفر قرعه کشی خواهد شد)
زمان و مکان اهدای جوایز به زودی اعلام خواهد شد.
سایر شرکت کنندگان محترم میتوانند از طریق ایدی @mehvarihabibabadi از نمره خود مطلع شوند.
May 11
❣حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو
🌼ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو...
🤩هر شب به روز آمدنت فکر می کنم
❣هر صبح بی قرارترینم برای تو...
صبحتبخیرحضرتآقاولےعصر💚
#امام_زمان (عجل الله) #نیمه_شعبان
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب اباد
@darolmahdi313
«﷽»
•|🕊مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش ، بوی کسی میآید ...💚🌱
☘🤍🌻☘🤍🌻☘🤍🌻☘🤍🌻☘🌻
💕سلااااااااام 💕✨
حالتون؟!😍
احوالتون؟!😍
بالاخره ماه شعبانُ
نیمه آن 👏👏👏👏👏
💚🌼میلاد با سعادت
مولامون "امام زمان(عج)"🌼💚
°•فقط چی کم داریم؟!🤔🤭
°•اگه گفتی!🙃🧐
😁اگر توهم دلت برای یه👇🏻
🎉🎊 جــ💥ــشنِ جــ✨ــذاب و دلچــــ💗ــسب🎊🎉
🔥با یههه عالمهههه برنامه هایِ نااااب💫🤩
لَک زده...😍☺️
╗🌸╔دعوتت میکنم به😇
╝🎂╚جشنِ با شکوهِ 💜
[مرکز فرهنگی دارالمهدی حبیب آباد🍃 ]
💠همراه با:🤩👇🏻
🎀اجرای مسابقه 🎙
🌸 دکلمه🎶
🌸سرود🤹🏻🎁
🎀نمایش
🌸و اجرای جذابه حاج آقا احمدی
🥧🍰وپذیرایی
یادت نرههااااا❗️🙂🙃
😎میدونی که دعوت کردن از دوستاتم از واجباته جشن😃
ویژه دختران ابتدایی🌷
─────⊰⦁∙✤∙⦁⊱─────
|•🍀•|زمان:سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۸📆
|•🤍•|ساعت: ۱۵🕰
|•🌻•|مکان: حبیب آباد، فلکه مرکزی،جنب بانک صادرات،دارالمهدی
#امام_زمان (عجل الله) #نیمه_شعبان
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب اباد
@darolmahdi313
Ibn Al-Hassan-mahdi rasoli.mp3
3.71M
🎵مناجات زیبا و دلنشین با امام زمان (عج)
🎙 حاج مهدی رسولی
پ.ن: شب میلاد امام زمان (عج)، یکی از شبهاییه که توی سال، خیلی سفارش به احیا و بیدار موندن شده🌌
@sokhanesadid
#گزارش_تصویری
السلام علی المهدی و علی آبائه
🦚 و ناگهان یکروز...
میان اسفندهایی که روی ذغال هلهله میکنند....
و شمعدانیهایی که رنگبهرنگ میشوند از ذوق...
و کوچههایی خیسخورده از اشک شوقِ باران چشم ها...
تو از راه میرسی..یوسف زهرا سلام الله
و من خسته از انتظار میگویم:
سلام آرزوی من!
خوش آمدی....مولای من مهدی جان..
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
برگزاری ایستگاه صلواتی
اجرای گروه سرود پسران از دستگرد
اجرای گروه سرود دختران دارالمهدی
پذیرایی
رزق معنوی
شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_نود_وچهارم یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_نود_وپنجم
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.
وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.
حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود.
خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.
ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت،
برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_نود_وششم
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
برای گرفتن عکس
به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.
منم فقط نگاهش میکردم.
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.
لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.
وسط عکاسی بودیم که اذان شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!
-غر نزن دیگه.بیا بخون.
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_نود_وهفتم
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم...
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.
-هر جایی؟!!
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.
حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... نگران ریا شدن نبودیم.
من و وحید یکی بودیم.
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.
به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.
فقط حسین(ع) بود و اشک.
اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.
وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.
دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟
-چند سالی هست.
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_نود_وهشتم
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم.
دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.
رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم.
بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم...
خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود.
منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد.
مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.
چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم...
سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.
حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،
میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد.
وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون...
اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.
گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم.
با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد.
وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی یا شربت میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم.
هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم.
دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک
میکرد....
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم....
وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه.
همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود....
خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.
هرجوری بود دو ماه گذشت...
یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.
برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم.
یک ماه دیگه هم به سختی گذشت...
یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر.
اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم.
وقتی بهش گفتم خدا دو تا #رحمت بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه.
سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت....
وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت:
_تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام.
گفتم:
_چیزی شده؟
-نه.از همکارام هستن.
داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد:
_خانم موحد.
برگشتم.آقای میانسالی بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
«﷽» •|🕊مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
😍جوایز مسابقه " با مهدی بمان " رو تو این جشن اهدا میکنیم انشالله.
هدایت شده از دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
«﷽»
•|🕊مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش ، بوی کسی میآید ...💚🌱
☘🤍🌻☘🤍🌻☘🤍🌻☘🤍🌻☘🌻
💕سلااااااااام 💕✨
حالتون؟!😍
احوالتون؟!😍
بالاخره ماه شعبانُ
نیمه آن 👏👏👏👏👏
💚🌼میلاد با سعادت
مولامون "امام زمان(عج)"🌼💚
°•فقط چی کم داریم؟!🤔🤭
°•اگه گفتی!🙃🧐
😁اگر توهم دلت برای یه👇🏻
🎉🎊 جــ💥ــشنِ جــ✨ــذاب و دلچــــ💗ــسب🎊🎉
🔥با یههه عالمهههه برنامه هایِ نااااب💫🤩
لَک زده...😍☺️
╗🌸╔دعوتت میکنم به😇
╝🎂╚جشنِ با شکوهِ 💜
[مرکز فرهنگی دارالمهدی حبیب آباد🍃 ]
💠همراه با:🤩👇🏻
🎀اجرای مسابقه 🎙
🌸 دکلمه🎶
🌸سرود🤹🏻🎁
🎀نمایش
🌸و اجرای جذابه حاج آقا احمدی
🥧🍰وپذیرایی
یادت نرههااااا❗️🙂🙃
😎میدونی که دعوت کردن از دوستاتم از واجباته جشن😃
ویژه دختران ابتدایی🌷
─────⊰⦁∙✤∙⦁⊱─────
|•🍀•|زمان:سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۸📆
|•🤍•|ساعت: ۱۵🕰
|•🌻•|مکان: حبیب آباد، فلکه مرکزی،جنب بانک صادرات،دارالمهدی
#امام_زمان (عجل الله) #نیمه_شعبان
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب اباد
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این استدلال این آقا برای رای دادن زیادی منطقی بود👌🏼
@mannama
تریبون خیابونی..کوتاه
#انتخابات_۲
#مردم_توی_خیابون
🌸ای آیه ی آخر بیا وقت نزول است...
دیری است که آواره ی دشتی آقا
رفتی و دوباره بر نگشتی آقا
شاید که تو آمدی و دیدی خوابیدم
از خیر تماممان گذشتی آقا😞
#امام_زمان
❄️ @darolmahdi313
امـامخـامـنـهای :
وقتی مردم در انتخابات شرکت کنند و
شور انقلابی از خودشان نشان دهند،
این موجب امنیت کشور میشود،این
موجب پس زدن دشمنان میشود،
طمع دشمن را در کشور کم میکند..!
#انتخابات🗳
#مشارکت_حداکثری ✌️🏼
#انتخاب_مردم 🌱
❄️ @darolmahdi313