وقتے اکثریت شیعیان نسبت به
مسائل اجتماعے بےتفاوت باشند
ڪربلا رخ مےدهد نه ظھور ...
مراقب باشیم بجای ظھور ،
دوباره کربلا رخ ندهد
#انتخابات
|•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفرین حاج حسین آقای عزیز
ماشاءالله
ماشاءالله
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری_در_انتخابات
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از کانال سید سراج الدین جزائری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من رأی میدم واس خاطر ایران🇮🇷
برای این که حل مشکلات به جا زدن نیست...💪
#انتشار_حداکثری
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 چه انیمیشن خوشگلیییی 😍😍
مرحبا به سازنده ش 👏👏
#نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام علی المهدی و علی آبائه
🌹تولدت مبارکآقای مهربونم 🌹
🌺جشن میلام آقا امام زمان در دارالمهدی علیه السلام 🌺
با برنامه های قرآن
🌱سرود
🌱نمایش
🌱دیکلمه
🌱 برنامه جذاب پرده خوانی
🌺توسط دخترای گل ریحانه ها🌺
وووووو
🌱 اجرای جذااااب آقای احمدی
🌸 اهدای جوایز مسابقه ی با مهدی بمان 🌸
☁️☁️روز سه شنبه ۸ اسفند ماه ☁️☁️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی المهدی و علی آبائه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺❤️🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
جشن میلاد آقا جانمون صاحب الزمان
سه شنبه هشتم اسفند در دارالمهدی علیه السلام حبیب آباد
پرده خوانی زیبای دختر گلمیسنا خانم
سرباز کوچک امام زمان
دعای خیر امام زمان عجل الله فرجه پشت و پناه خودت و خانوادت باشه ان شا الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
اگه کل عالم بگن
نیا پای صندوق رأی!
برای زمین نموندن امرت
قطعا رأی خواهم داد.
أمْرُکُم مُطاع قائِدُنـٰا✌️🏻
مانند حاج قاسم سرباز ولایت هستم💚
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#ایران_اسلامی
|•🌻•| @darolmahdi313
آگهی نتیجه انتخابات مجلس شورای اسلامی در حوزه انتخابیه شاهین شهر، برخوار و میمه به تفکیک تعداد رأی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
اخبار و مطالب فوری و مهم را اینجا ببینید👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/3641114625C08302a69e3
تبلیغات:
@seraat_online
هدایت شده از درد و دل سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻وای برشما مسئولین که به این اعتماد مردم خیانت بکنید
به ما بپیوندید🇮🇷👇
@dardodelesiyasi
Eitaa.apk
55.34M
نسخه جدید ایتا منتشر شد 🔥
این نسخه دارای قابلیت تماس صوتی و تصویری و درحال نوشتن است.
همچنین برخی از اشکالات نسخه قبلی برطرف شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام مهدی (عج):
تنها چیزی که ما را از شیعیان
دور میدارد رفتارهای ناپسند
آنان است که خبرش به ما میرسد.
#حرف_حساب😔
#امام_زمان 🫀
|•🌻•| @darolmahdi313
✨| #انشاءاللہبزودے
↻|خبرآمدنشراهمہجاپخشڪنید
↻|مےرسدلحظہمیعاد، #بہامیدخدا
↻|منتقممےرسدوروز #ظهورش حتما
↻|مےشود #فاطمه دلشادبہامیدخدا
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
|•🌻•| @darolmahdi313
بہش گفتم :
چطوری نگاهتو کنترل میکنی آخه ؟!
گفت :
مثل نماز خوندنِ :)
گفتم : ؟!
گفت : ببين، من بیرون که میرم تو دلم
میگم ...
نیت میکنم محض اطاعت از دستور
خداو شادی
امام زمانمبه نامحرم نگاه نکنم... اقتدا میکنم به یوسفنبی{علیهالسّلام} قربه الی الله 💛 #تلنگر |•🌻•| @darolmahdi313
وظیفهیکمنتظرآمادهنگهداشتنخودشو
جامعهاست،گناهنکردناست،پیداکردن ارتباطقلبیباامامزمان(عج)است!
وظیفه ی منو تو!
#یامهـــــــــــدی
|•🌻•| @darolmahdi313
برای حضور قلب در نماز باید چکار کرد؟
یکی از چیزهایی که انسان را به حضور قلب می کشاند خواندن نمــاز در اول وقت است . این کار یعنی اینکه من نماز را مهم می دانم. مرحوم ملکی تبریزی در کتاب اسرارالصلاه دارد : اگر کسی نمازش را در اول وقت بخواند ملائک برای نماز صبح او را صدا می کنند . ایشان قسم می خورند که عده ای صدای آن ملائک را شنیده اند که احتمالا ایشان خودشان بوده اند که صدای ملائک را شنیده اند .
رعایت کردن آداب ظاهر نماز باعث حضور قلب می شود مثل نماز خواندن در مسجد ، جماعت خواندن، پاکیزگی و طهارت را رعایت کردن، انگشتر دست کردن و عطر زدن .
حجت الاسلام عالی
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_نود_وهشتم دلم خیلی براش تنگ شده بود.... پدر
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_نود_ونهم
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.
اون آقا منتظر حرف من بود...
از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....
داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.
-چشم آقای خوش اخلاق.
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم.
رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..
راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.
دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.
وحید گفت:
_نمیرم.
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.
-گوشام دراز شد.
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.
خنده ای کرد و گفت:....
ادامه دارد...
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدم
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.
-آها!! داداش خوب!!
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.
-باشه.خودت خواستی.
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.
میخواستم یه مشت بهش بزنم
دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!
-بیداری؟!!
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.
باهم خندیدیم...
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟
-باشه.
ساعت شش بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.
گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.
خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم.....
ادامه دارد...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ویکم✨
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.
وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.
محمد هم از حرفم خندید.
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات و زینب سادات خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم
-سلام آقای پدر
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.
خنده ش گرفت.
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.
بلند خندید.دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.
دوباره بلند خندید.
گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.
-چه زود حسادت ها شروع شد.
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟
-چشم قربان
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.
دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم
-سلام وحیدجان.خوبی؟
-خوبم.خداروشکر.
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟
-تهران هستم.
-بیمارستانی؟!!!
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.
-خوبی؟
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.
-زخمی شدی؟!!
با خنده گفت:
_یه کم.
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..
-میخوام ببینمت،الان.
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکرمیگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۰─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ودوم
_سلام عزیزم
_هدیه هات کجان؟
-تو ماشین.پیش مامان.
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.
-چی شدی؟
-میبینی که..خوبم.
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟
-همسر آقای موحد هستم.
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.
-خیلی هم دلم میخواد.
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.
وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.
زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.
منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟
-نه.
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.
-کی بهت گفته؟
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه...
ادامه دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#امامرضاجان💛
ا؎ خوشا وقتی کہ بگشایم
نظر در رو؎ دوست
سرنہم در خط جانان
جان دهم در ڪو؎ دوست
#چھارشنبههاےامامرضایۍ💐
|•🌻•| @darolmahdi313
[ برا کسی نمیر که برات تب کنه!
تب کردن که چیزی نی!
یکی هست که سالیان ساله،
تب که هیچی،
برات گریه کرده!
برات صبر کرده!
برات دعا کرده!
برات انتظار کشیده که برسی!
صبر کرده که خودتو پیدا کنی!
صبر کرده دست و پاتو جمع کنی
و بالاخره راهو پیدا کنی!
برا چنین آدمی بمیر!
برای آدمی که امامته ودل واپسته!
#روضهفکر🎙
|•🌻•| @darolmahdi313