3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه فرمول برای این تشخیص:
ما قلبمون واقعاً درگیرِ امام مون هست،
یا اداشُ در میاریم
مراقبهٔ رمضانیهٔ ۱۴۴۵.pdf
حجم:
730.2K
🌀 جدول مراقبهی رمضانیه
📝 اعمال و اذکار ماه رمضان
📿 اعمال آورده شده در جدول مراقبه، مخصوص کل ماه است؛ با انجام اعمال و اذکار هر روز، خانهی مربوط را علامت بزنید.
♨️ مطابق توان و ظرفیت خود اعمال و اذکار را انتخاب کنید.
📚 منابع:
1️⃣ اقبال الاعمال
2️⃣ مفاتیح الجنان
#ماه_رمضان🌙
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
📣 مفسر قرآن خوبه امیرالمومنین باشه
بازم میریم پای کلاس امیرالمومنین برای تبیین زیبا و تفسیر زیبای حضرت مولا ، هر روز یک آیه😍 در موضوعات کاربردی روابط اجتماعی و رشد فردی و اعتقادی و اخلاقی...
در ماه رمضان هر روز ساعت ۱۷ لایو بمدت ۲۰ دقیقه، فقط کافیه یک جلسه باشی تا عاشق نکات آقاجان شی☺️
قرعه کشی هم داریم۳۰تا کربلا هر شب یکی بهمراه کلی جوائز ارزنده دیگه
امسال نگاهت به قرآن وسیع تر میشه انشالله چون جای توضیحات امیرالمومنین😍خالیه. کانال اصلی که لایو و قرعه کشی داره رو دنبال کن👇 گمش نکنی
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
عزیزان این 👆🏻لایو بسیار عالیه حتما استفاده کنید
زمانش هم کوتاهه😍
جایزم داره😍
حاج میثم مطیعیShab02Ramazan1397[02].mp3
زمان:
حجم:
42.2M
❣️دعای افتتاح
🎙 با نوای: حاج میثم مطیعی
💠به گفته علامه مجلسی در کتاب زاد المعاد به سند معتبر، از حضرت امام زمان(عج) منقول است که به شیعیان نوشتند که در هر شب ماه رمضان دعای افتتاح را بخوانند. (زادالمعاد، ص86)
@sokhanesadid
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_ودهم ✨ با هم نمازشب خوندیم و از خدا #ت
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ویازدهم ✨
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.
تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟
بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خودمون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.
رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.
متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.
سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.
بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله.
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...
-لازم نیست توضیح بدی.
-ولی من میخوام بگم..
اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.
نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.
اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.
کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.
حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.
اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....
-وحید
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.
-همیشه بهت افتخار میکردم.
امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
ادامه دارد....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313