eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وهجدهم ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوب
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ ولی ترسیدم که باعث اراده ش بشم...گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟ یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟ خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم و میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. ... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده ،.. نگران فاطمه سادات ،.. نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و بود. وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟ پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم. هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟ فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟ -مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال. فردای اون شب... به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود. همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه. نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!! خنده م گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی. همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟ دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی. وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟ محمد هم خنده ش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت. محمد و وحید خندیدن. وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم... با اخم نگاهش کردم. ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟ سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه. علی گفت: _از کدوم فکرها؟ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه. وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم. همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد. چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه. یه دفعه خونه از خنده منفجر شد... حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم... فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود... نویسنده بانو ادامه دارد... __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ نوشته بود.. _فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری. تو دلم گفتم.. خیلی دوست دارم..خیلی. حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره. اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام. چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت. به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟ به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه. همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود. دوست داشتم خوب نگاهش کنم. بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد. دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم. علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم. دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه.. دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش. وحید خندید. قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم. خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره. اینو که گفتم همه بلند خندیدن. محمد به وحید گفت: _بچرخ. وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟ منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه. دوباره همه بلند خندیدن. مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! خنده مو جمع کردم. مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه. مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم. لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم. مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم. دوباره بغلش کردم و بوسیدمش. نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها. همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم. وحید گفت: _زهرا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله دوباره ناراحت گفت: _زهرا!! برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم. ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد. یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن. درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم. حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم. نگاهش کردم،به چشمهاش. گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی. خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم. دو تایی خندیدیم با اشک.. گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟ سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد. نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. کم بیارم و آرزوی مرگ کنم. هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه دارد... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم. خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!! کمکم کن. وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.وحید هم گریه کرده بود. گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟ -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت . مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم. -وقتی من نباشم چی؟ -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم. دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟ داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟چی میگه؟ وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه. چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره. باناراحتی نگاهم میکرد. کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو. رفت سمت در.گفتم: _وحید. ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی. نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما... گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم. از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید.. خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟.. ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم. خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود. سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم. مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره. خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد. بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!! گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار. بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق نمازشب میخوند و من تو هال.... حال و هوای عجیبی داشتیم. هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام. آروم فاطمه سادات رو بوسید و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم. وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد. اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.وحید فقط نگاهم میکرد. نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم نگاهش کردم....‌ ادامه دارد.... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ نگاهش کردم.. -دیگه باید برم. بلند شدم.قرآن رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم. من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن.. بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ. رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی. سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..وحید مهربونم رفت...وحید عزیزم رفت... پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..وحید رفت..وحید رفت.. مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم. مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن. صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟ مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم. مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟ -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد. مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست. تو دلم گفتم.. ✨خدایا هر چی تو بخوای✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم. سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم. بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم. به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن. خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره هر چی تو بخوای اگه شهادتش بهتره هر چی تو بخوای.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود. روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم... خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن. ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. مادروحید خیلی نگران و آشفته بود. میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود. آقاجون گفت: _زهرا. نگاهش کردم و گفتم: _جانم -وحید برنمیگرده؟ چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده. گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه. آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم. بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۹ قرآن کریم "
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال عیدتون مبارک❤️😍
تولدت مبارک سردار دلھا♥️
نامت ای نامدارِ فروردين، 
زينتِ هفت‌سينِ خانه ماست. 
یِکُم فروردین، سالروز تولد 
شھید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی‌
گرامی‌ باد 🕊
|•🌻•| @darolmahdi313
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۱۰ قرآن کریم "
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 💠 روز هفتم ماه مبارک رمضان: (باید و نباید در مورد حالت‌های سخن‌گفتن) موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendeg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روز هشتم ماه مبارک رمضان: (چه بگوییم؟ و چه نگوئیم؟)💠 موسسه قرآن و عترت چشمه سلسبیل اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۱۱ قرآن کریم "
دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان به یاری ات ای فریادرس دادخواهان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم جز هوایت هوایی ندارد لبم غیرنامت نوایی ندارد...💚 یک صلوات به نیت فرج...✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روز نهم ماه مبارک رمضان: (بایدها و نبایدهای زبان)💠 موسسه قرآن و عترت چشمه سلسبیل اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز رحلت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها ام المؤمنین را تسلیت عرض می‌کنیم 💠 روز دهم ماه مبارک رمضان: (اهمیت انفاق و آداب آن) موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۱۲ قرآن کریم "
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸 💠 روز یازدهم ماه مبارک رمضان: (صله رحم و قطع رحم) موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii https://rubika.ir/cheshmehsalsabil https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸 💠 روز دوازدهم ماه مبارک رمضان: (رذیله بخل و عواقب خطرناک آن ) موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii https://rubika.ir/cheshmehsalsabil https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
*** 💠 پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری 💢 امام صادق عليه السلام فرمودند: 🔸️مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. 🔹️هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است. 📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴ 🌹زندگی با طعم طلبگی 🌺 اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّـکَ_الفَـــرَج
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۱۳ قرآن کریم "