فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیرنامت نوایی ندارد...💚
یک صلوات به نیت فرج...✨
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روز نهم ماه مبارک رمضان: (بایدها و نبایدهای زبان)💠
موسسه قرآن و عترت چشمه سلسبیل اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز رحلت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها ام المؤمنین را تسلیت عرض میکنیم
💠 روز دهم ماه مبارک رمضان: (اهمیت انفاق و آداب آن)
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۲ قرآن کریم "
#ماه_رمضان
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ
واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ
واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ
وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده
و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان
و بر عدالت و انصاف وادارم نما
و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده
به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز یازدهم ماه مبارک رمضان: (صله رحم و قطع رحم)
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز دوازدهم ماه مبارک رمضان: (رذیله بخل و عواقب خطرناک آن )
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
***
💠 پاداش عجیب خواندن سوره قدر
در زمان افطار و خوردن سحری
💢 امام صادق عليه السلام فرمودند:
🔸️مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
🔹️هیچ مؤمن روزه داری
نیست که در هنگام خوردن
سحری و افطارش سوره قدر را
بخواند مگرآنکه بین این دو زمان
ثواب کسی را خواهد داشت که در
راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴
#ماه_رمضان
🌹زندگی با طعم طلبگی
🌺 اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّـکَ_الفَـــرَج
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۳ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی
فیهِ علی کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقی
وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
خدایا، مرا در این ماه از آلودگی ها و ناپاکی ها
پاکیزه ام کن
و بر شدنی های مورد تقدیرت شکیبایم گردان
و به پرهیزگاری و هم نشینی با نیکان توفیقم ده،
به یاری ات ای روشنی چشم مستمندان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز سیزدهم ماه مبارک رمضان: (اثرات انفاق و انواع بخل)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/RlYFz
🌱 سوالات روز سیزدهم🌱
🌱سوال اول
با توجه به به سوره انسان یکی از راههای نجات خود از عذاب جهنم چیست
۱- انفاق و اطعام
۲- محبت به مردم
۳- محبت به والدین
۴- ۲ و ۳
🌱سوال دوم
کدام یک از موارد زیر در روایات ذکر شده به عنوان بخل ذکر نشده است؟
۱- سلام نکردن
۲- انجام ندادن واجبات
۳- بداخلاقی کردن
۴- صلوات نفرستادن هنگام شنیدن اسم مبارک حضرت محمد صلی الله علیه و آله
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
هشدار جمعیتی نشر حداکثری.mp3
13.81M
🚨 داستان دو سیلی بزرگ ....
🔶 آنچه تا به حال در مورد کاهش جمعیت ایران نشنیده ایم
✅ سخنرانی تبیینی حجت الاسلام محمدمسلم وافی در مورد اتفاقات مهم جمعیتی
#صوتی
این صوت خیلی قشنگه حتما گوش بدید حتی اگه الان نمیتونین ذخیره کنید که بعدا حتما گوش بدید☝️
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وبیست_ودوم✨ نگاهش کردم.. -دیگه باید ب
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وسوم✨
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.
تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.
با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه،آره؟
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.
شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.
شما اینجوری #تربیتش کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.
مادروحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها
بشی.
گفتم:
_شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای #عاقبت_بخیری وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. #امتحان_خیلی_سختیه برام.
دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.
از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون..
روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.
یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت:
_دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟
گفتم:
_از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.
بابغض گفت:
_اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.
بیشتر شرمنده شدم.
پنج ماه از شش ماه گذشته بود....
چند روز بود دلشوره داشتم.
همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.
تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.
با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد.
-خانم روشن؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-شما همسر آقای موحد هستید؟
-بله.شما؟
-من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم.
یاد حرف وحید افتادم که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.
گفتم:
_الان باید بریم؟
-بله.
-پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه.
-ما همینجا منتظر هستیم.
رفتم خونه...
با حاجی تماس گرفتم.
دو تا بوق خورد جواب داد:
_بفرمایید.
صدای حاجی رو شناختم.
-سلام،من همسر وحید موحد هستم.
-سلام دخترم،خوبین؟
-بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟
-دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟
-دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.
مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم ✨
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن..
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.
بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.ما رو به بیمارستان بردن...
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟
گفتم:
_بله.
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.
با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن
.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده
گفتم:
_کجاش؟
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.
مامان گفت:
_پاهاش؟
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود. مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!
وحید هم بالبخند و مهربانی جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم ✨
باهم روبوسی کردن.
وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد...
سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.
آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.
تا اون موقع بهت زده نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.
آقاجون و مامان رفتن بیرون...
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.
اشکهام جاری شد.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت:
_زهرای من.
قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم:
_...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن
ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.
لبخند زد.
رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت:
_حوریه ها دنبالم کردن.
هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.
داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.
خنده م گرفت.
با اشک چشم میخندیدیم.گفتم:
_خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!
خندید و گفت:
_خوب شدم؟
-اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.
-حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟
-نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!
بلند خندید.
دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت:
_فاطمه سادات چطوره؟
-خوبه.
یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم:
_پسرهاتم خوبن.
سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم:
_حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟
به خودش اشاره کرد و گفت:
_مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.
بالبخند گفت:
_دیگه موندم رو دستت.
بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!
گفتم:
_برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟
خندید و گفت:
_باشه بابا.باور کردم.
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_واقعا بچه مون پسره؟
گفتم:
_کدومشون؟
یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید:
_دوقلو؟
با سر گفتم آره.
لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم:
_فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.
باخوشحالی گفت:
_دوتا پسر؟
-بله آقا،دو تا پسر.
از خوشحالی نمیدونست چی بگه.
همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق...
سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.
پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد...
تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.
اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت:
_آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.
-لطف دارید.
-دختره یا پسر؟
بالبخند گفتم:
_پسر.
وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_دوقلو داریم.
پرستار با ذوق به من گفت:
_عزیزم،مبارک باشه.
-ممنون
وحید گفت:
_خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.
آروم به وحید گفتم:
_دوباره شروع کردی.
پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت:
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.
مثلا غیرتی شدم و گفتم:
_کی،چی گفته؟
پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت:
_هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...
من با خنده نگاهش کردم.
وحید هم بلند خندید.
فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون.
با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم:
_نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟
باخنده گفت:
_خب تنهام نذار.
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وششم✨
_خب تنهام نذار
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.
-راستی داداش خوبت چطوره؟
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..
برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد
بلند خندید.
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)
لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.
-چشم.
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.
این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!
مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟
-مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید.. برگشته... زخمی بود..
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.
واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.
گفتم
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.
-واقعا؟!!!
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم.
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.
منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.
فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.
با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.
اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.
خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...
ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.
سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...
کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۴ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی
فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه
غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن
و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر
و هدف بلاها و آفات قرار مده
به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز چهاردهم ماه مبارک رمضان: (راهکارهای کنترل حرص)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/JqDor
🌱سوالات روز چهاردهم🌱
▪️سوال اول
کدام جمله صحیح نیست؟
۱- در قرآن ۴ مرتبه آمده دنیا کم است
۲- امیرالمومنین علیه السلام در توصیف یک شخص بزرگ می فرماید او در نظر من بزرگ بود چرا که دنیا را کوچک می دید
۳- خدای متعال یهودیان را با حریصترینِ مردم بودن توصیف و توبیخ می فرماید
۴- هرکس قانع نباشد با یهودیان محشور می شود
▪️سوال دوم
کدام گزینه بعنوان راهکار نجات از حرص ذکر نشده است
۱- دنیا را کوچک دیدن
۲- انسان حریص در نظر مردم حقیر میشود
۳- راضی بودن به کم و قانع بودن، موجبِ راضی شدن خدا از عمل کم انسان می شود
۴- دنیا طلب سیری ندارد و هرچه بیشتر داشته باشد باز بیشتر می خواهد
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
نام این ماه فقط یک رمضان بود ولی
چون تودرآن آمدی شد رمضان الکریم
#امام_حسنی_ام
#امام_حسن ع
#میلاد_امام_حسن ع
ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع)مبارک باد💐
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۵ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین
واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن
و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن
به امان دادنت ای امان ده هراسندگان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان