eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
حرمت پدر واجب است ! حضرت علی(علیه السلام) همیشه برای ما عزیز است. همانطور که میلاد امیرالمومنین را جشن گرفته و بنام روز پدر گرامی میداریم، حفظ حرمت شهادتش نیز لازم است. او پدر شیعه است.... ۱۳ فروردین، سالروز شهادت مولاست . من ندیدم کسی سالروز وفات پدرش به گردش و طبیعت و تفریح برود، آنهم پدری بالاتر از تمام مخلوقات! بالاخره تفریح رفتن، بگو بخند و شادی هم دارد، شاید آنروز اطراف شما توسط دیگران، روزه خواری و پایکوبی و... هم بشود، شاید دلتان به درد بیاید... شاید دل حضرت زهرا (سلام الله علیها) بشکند... بیاییم یک امسال را به احترام و عشق مولا، ۱۳ فروردین به دامان طبیعت نرویم و به حرمت نان و نمکش، روز ۱۳ را از تفریح و بگو بخند اجتناب کنیم... این یکروز میگذرد و تمام میشود اما ما تا قیامت با این پدر کار داریم... کاش رویمان بشود یا علی بگوییم ..... ┄┅┅┅🇮🇷┅┅┅┄┄ ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻آخرین عملکرد و اخبار شهرداری و شورای حبیب آباد را از اینجا دنبال کنید ✅کانال شهرداری و شورای اسلامی حبیب‌آباد را در فضای مجازی دنبال کنید 👇 🆔 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2542731489C1ce8bd5c2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۲۱ قرآن کریم "
دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ الى مَرْضاتِکَ دلیلاً ولا تَجْعَل للشّیْطان فیهِ علیّ سَبیلاً واجْعَلِ الجَنّهِ لی منْزِلاً ومَقیلاً یا قاضی حَوائِجَ الطّالِبین. خدایا قرار بده برایم در آن به سوی خوشنودى هایت راهنمایى و قرار مده شیطان را در آن بر من راهى و قرار بده بهشت را برایم منزل و آسایـشگاه اى برآورنده حاجتهاى جویندگان 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸 السلام علیک یا ساقی السلسبیل الزلال سلام بر تو ای ساقی چشمه زلال سلسبیل (فرازی از زیارت‌نامه حضرت علی علیه‌السلام) سالروز شهادت مولی‌المؤمنین علیه‌السلام را تسلیت عرض می‌کنیم 💠 روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان: (فضائل حضرت علی علیه‌السلام در قرآن) قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید. https://www.aparat.com/v/9KA6L 🌱 سوالات روز بیست و یکم🌱 🌱سوال اول خداوند متعال در ..... نتیجه پیروی از پیامبر صلی الله علیه و آله را محبوب خدا شدن معرفی می‌فرماید ۱- سوره بقره ۲- سوره آل عمران ۳- سوره لقمان ۴- سوره مائده 🌱سوال دوم در کلیپ به کدامیک از گزینه های زیر اشاره نشده است؟ ۱- سوره مائده_ خطبه ۵۶ ۲- سوره مجادله-حکمت ۲۵۲ ۳- سوره لقمان-نامه ۳۱۴ ۴- سوره لقمان - سخن پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله
🔰برای شرکت در مسابقه، جواب  درست را ▪️در قالب یک عدد دو رقمی ▪️ذکر نام و نام خانوادگی ▪️و ذکر نام شهرستان حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:                    ‏30007732911123‏ در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ درست داده‌اند به قید قرعه هدیه‌ای داده می‌شود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد. 🌺پاسخ صحیح سؤالات تفسیر موضوعی روز بیستم ماه مبارک رمضان : ۴۳ (با توجه به اشکالی که در طرح سؤال دوم روز بیستم بود برای اینکه حق عزیزی پایمال نشود فقط سؤال اول مبنای مسابقه قرار گرفت) ▪️اسامی برندگان👇 🌹خانم نرجس ایرانپور از اصفهان 🌹اقای مهدی جمشیدی از شیراز موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii https://rubika.ir/cheshmehsalsabil https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۲۲ قرآن کریم " °
دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم للهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَهِ المُضْطَرّین. خدایا بگشا به رویم در این ماه درهاى فضلت و فرود آر برایم در آن برکاتت را وتوفیقم ده در آن براى موجبات خوشنودیت و مسکنم ده در آن وسطهاى بهشت اى اجابت کننده خواسته ها و دعاهاى بیچارگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸 💠 روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان: (خوش‌بینی یا بدبینی؟) قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید. https://www.aparat.com/v/9KA6L 🌱 سوالات روز بیست و دوم🌱 ▪️سوال اول بر اساس مطالب مطرح شده کدام گزینه صحیح نیست؟ ۱- در سوره حجرات خوش‌بینی نسبت به دشمنان آمده است ۲- در سوره نور خدا نسبت به حل مشکلات ازدواج قول داده است ۳- بسیاری از گمان‌ها را باید دوری کرد ۴- اگر تعداد زیادی در مورد کسی مطلبی گفتند و خودش انکار می‌کند باید حرف خودش را قبول کرد ▪️سوال دوم کدامیک از موارد زیر گناه محسوب می‌شود؟ ۱- بدبینی نسبت به خدای متعال ۲- بدبینی نسبت به خود ۳- خوش‌بینی نسبت به دشمنان ۴- بدبینی نسبت به مومنان موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii https://rubika.ir/cheshmehsalsabil https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
🔰برای شرکت در مسابقه، جواب  درست را ▪️در قالب یک عدد دو رقمی ▪️ذکر نام و نام خانوادگی ▪️و ذکر نام شهرستان حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:                    ‏30007732911123‏ در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ درست داده‌اند به قید قرعه هدیه‌ای داده می‌شود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد. 🌺پاسخ صحیح سؤالات تفسیر موضوعی روز بیستم ویکم ماه مبارک رمضان : ۲۲ ▪️اسامی برندگان👇 🌹خانم فاطمه رضایی از تهران 🌹اقای میعاد رهیولی از ایذه
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا بعد از شهادت سرداران سپاه نبی مکرم ص هیچ وقت یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. بعد از شهادت فرماندهان امیرالمومنین ع هم یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. و بعد از شهادت امام حسن ع هم یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. بعد از شهادت امام حسین ع و سرداران و فرمانده‌هایش هم یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. بعد از شهادت فرمانده‌هان دفاع مقدس هم یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. بعد از شهادت جوانان مدافع حرم هم یاس‌خوانی نشد بلکه حماسه سرایی شد. ما را چه شده است که گوش به دهان ضعیف الایمان‌ها، منافقان و دشمنان یاس‌خوانی می‌کنیم؟ پیر مجاهد بزرگی به آرزویش رسید بعد از آن که امنیت رژیم کودک‌کش را گرفت و سرزمین‌های اشغالی را به بحرانی‌ترین روزهای خود رساند. هنیئا له ما در جنگ فعلی: ۱. سیاست قطعی و راهبردی نظام و محور مقاومت، دور نگه داشتن حداکثری کشور از جنگ و تبعات فروپاشی رژیم و اخراج آمریکا از منطقه است. حتی اگر لبنان هم غزه شود! ۲. عقل راهبردی، حفظ و خیمه فرماندهی است. حال هر چه اقتضا کند و متناسب با آن باشد لحاظ خواهد شد. ۳. فرماند‌هان و رزمندگان کل محور مقاومت بیشترین اشتیاق را برای انتقام برادران‌شان را دارند و ذیل مدیریت فرماندهی کل قوا عمل می‌کنند. انتقام حتمی است ان شاالله اما محاسبات و ملاحظات و اهداف و راهبردهای محور مقاومت را باید درک کرد. انتقام در اندازه لازم موجب تقویت موضع مقاومت خواهد شد. ۴. دایه‌های مهربان‌تر از مادر راویان خوبی برای شهدا و مقاومت نیستند! به انتقام‌خواهی و دلسوزی‌شان اعتماد نکنید. هر کس به هر عنوانی دست و دل جبهه مقاومت را خالی کند خائن است چه با نیش زبان چه با ایجاد توقع غلط. ۵. الحمدلله که شهدا با خون‌شان بار دیگر ما را زنده کردن و شعله جهاد را در دلمان شعله‌ور ۶. رهبر انقلاب: ‏فریاد انتقام ملت ایران، سوخت حقیقی موشک‌هایی بود که پایگاه آمریکایی را زیر و رو کرد. ۹۸/۱۰/۲۷ ۱۳ فروردین ۱۴۰۳| ۲۱ ماه مبارک رمضان| م.ص.صاد
14030114 حمله به سفارت و انتقام.mp3
4.54M
📣📣 خیلی مهم و فوری دربارۀ حمله به سفارت ایران ❌ مراقب تحلیل‌های غلط باشیم. 🚫 شاخه‌ای را که روی آن نشسته‌ایم نبُریم. ‼️حتما این ده دقیقه رو گوش کنید و نشر دهید. ⛔️ @abbasivaladi
🔹️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی به مناسبت شهادت سردار رشید اسلام، سرلشکر پاسدار محمدرضا زاهدی و جمعی از همرزمان وی بدست رژیم غاصب و منفور صهیونیست، تاکید کردند: آنها را از این جنایت و امثال آن پشیمان خواهیم کرد، به حول و قوه‌ی الهی. ✍ متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحیم سردار رشید و فداکار اسلام، سرلشکر پاسدار محمدرضا زاهدی، در کنار همرزم بزرگوارش سردار محمد هادی حاج رحیمی، با جنایت رژیم غاصب و منفور صهیونیست به شهادت رسیدند. سلام و رحمت خدا و اولیائش بر آنان و دیگر شهیدان این حادثه، و لعنت و نفرین بر سردمداران رژیم ظالم و متجاوز. ✏️ شهیدان ما از خداوند مهربان خود، نشان قبول مجاهدتِ درازمدت خود را دریافت کردند و هم‌اکنون در جمع اولیاء و صلحاء، متنعم به نِعَم الهی‌اند. ✏️ سردار زاهدی از دهه شصت در میدان‌های خطر و مجاهدت، چشم انتظار شهادت بود. آنها چیزی را از دست نداده و پاداش خود را دریافت کرده‌اند، ولی غم فقدان آنان برای ملت ایران به‌ویژه هرکه آنان را می‌شناخت سنگین است. رژیم خبیث به دست دلاورمردان ما مجازات خواهد شد. آنها را از این جنایت و امثال آن پشیمان خواهیم کرد به حول و قوه‌ی الهی. والسلام علی عبادالله الصالحین سیّدعلی خامنه‌ای 💻 Farsi.Khamenei.ir
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۲۳ قرآن کریم "
دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. خدایا بشوى مرا در این ماه از گناه و پاكم نما در آن از عیب‌ها وآزمایش كن دلم را در آن به پرهیزكارى دل‌ها اى چشم پوش لغزش‌هاى گناهكاران. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق در " جزء ۲۴ قرآن کریم "
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود می کند به تو پناه می آورم، و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸 💠 روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان: (سلام کردن و سؤال بیجا نپرسیدن) قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید. https://www.aparat.com/v/7SJm3 ✅ سؤالات روز بیست و چهارم: 1⃣ در مورد سلام کردن به کدام آیه استناد نشده است ؟ ۱. وَ إِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا ۲. فَإِذَا دَخَلْتُمْ بُيُوتًا فَسَلِّمُوا عَلَىٰ أَنفُسِکُم ۳. وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ ۴. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً 2⃣ آیه مربوط به سؤال بیجا نکردن در کدام سوره آمده است؟ ۱. زخرف ۲. مائده ۳. تغابن ۴. حشر موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان http://eitaa.com/qurandarzendegiii https://rubika.ir/cheshmehsalsabil https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
🔰برای شرکت در مسابقه، جواب  درست را ▪️در قالب یک عدد دو رقمی ▪️ذکر نام و نام خانوادگی ▪️و ذکر نام شهرستان حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:                    ‏30007732911123‏ در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ درست داده‌اند به قید قرعه هدیه‌ای داده می‌شود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد. 🌺پاسخ صحیح سؤالات تفسیر موضوعی روز بیستم وسوم ماه مبارک رمضان : ۳۴ ▪️اسامی برندگان👇 🌹خانم زهره عزیزان از اصفهان 🌹اقای کیوان رستمیان از خراسان رضوی
بچه های مظلوم و یتیم شده غزه از ما سوال خواهند کرد: فریاد استغاثه ما را شنیدید؟ شما چه کاری برای نجات ما کردید؟ هم در راهپیمایی روز قدس شرکت می کنیم هم دیگران را دعوت یه حضور پر شور می کنیم که یدالله مع الجماعه
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وسی‌✨ مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود. تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود. دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت. به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود. گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه. با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن. لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!! خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد. پاشو برو بیرون، مریض میشی. وحید بلند خندید. دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت. تولد پسرها نزدیک بود. منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم. دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود. بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن. روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود. چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟ گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده. محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!! -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده. محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن. همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد. مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن. بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم. بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم. محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده. محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد. وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟ بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد. فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... ادامه دارد.. نویسنده بانو __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ داشتم به وحید نگاه میکردم... دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود. فرداش وحید گفت: _آماده بشین بریم بیرون. همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت: _زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟ گفتم: _نه. -تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی. هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم.. چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم. -وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم. -...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم. همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم. خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه. از حرفش خنده م گرفت. گفتم: _قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها. لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد. -زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم. -ولی من میدونم...وحید سابق نباش. سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی. همه ی دلخوشی من اینه که کنارت باشم.من میخوام باعث باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم. تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت. -وحید منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت: _منم خیلی دوست دارم..خیلی. بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم. رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی. بعد رفتیم دنبال بچه ها. از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود... یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک... وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم... جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت: _سلام قربان. وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب. من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم. جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت: _جناب سرهنگ،چی شد؟ وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد، خیلی جدی گفت: _رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟ جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت: _قربان ببخشید من... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو. من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت: _جناب سرهنگ میخواستم... دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت: _رسولی،یک ماه میری مرخصی. وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود. طفلکی آقای رسولی،.... ادامه دارد..... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین. با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد. آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد. وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت. آقای رسولی هم آروم خندید. وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست. وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار. گفتم: _چشم. آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم. وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه. بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم. لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش. آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید. بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد. موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم. وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟ -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟ -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی. وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت. تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. ادامه دارد..... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم... وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه. ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. با خدا حرف میزدم... خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم. بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود. -زهرا به من نگاه کن. نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم. بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود. اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت. سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید -جانم؟ -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم. مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم. -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم. یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها.. ادامه دارد... نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313