eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
813 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
رفیق، خودت و رفتارت رو بررسی کردی؟ بیشتر مرتکب چه گناهی میشی؟ اینجا پیام بذار درمورد ترک کدوم گناه م
اگه یه نفر جلوی پای شما بمیره بعد به شما یه چاقوی بدن بگن یه تیکه از گوشتش رو بکن بخور قطعا شما این کار رو انجام نمیدین چندش‌آوره! هر وقت خواستیم خدای نکرده کنیم یاد این باشیم تا حالمون بد بشه از این گناه. حدیث از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است: شب معراج، گروهی را در آتش دیدم در حالی که مردار می خورند. از جبرئیل پرسیدم: اینها چه کسانی اند؟ گفت: اینها کسانی هستند که در دنیا گوشت مردم را می خوردند؛ یعنی غیبت مردم را می کردند.
‌ ‌ ‌ ‌ مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید! در هر روزی که شهادت یا ولادت امامی است به نیت آن امام زیارت امین الله که زیارت کوتاهی هم هست بخوانید تا جزء زائران آن امام محسوب شوید و از برکات زیارت آن امام معصوم نیز بهره مند گردید..🌱 - آیت‌الله‌مشکینی- |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۸) یادته گفتم یه دفتر بردار اعمالتو بررسی کن؟ حالا یه صفحه شو بذار واسه نوشتن گنا
🪴چگونه شهید شویم(۹) پذیرفتی گناه هاتو!؟پذیرفتی که خطا داری رفیق؟ حالا برو از توی کتاب یا اینترنت دنبال راه‌حل برای ترک گناهت بگرد و ببین راه جبران اون گناه چیه! ببین اینا رو باید بخوای...تا خودت نخوای نمیتونی عوض شی!خودت به خودت کمک کن...این راه ها رو واسه رسیدن به‌شهادت همه‌ی شهدا رفتن یعنی گناه‌هاشون و ترک کردن،واجباتشون به موقع بوده پس‌به این‌حرفا گوش‌بده‌و پشت‌گوش نندازشون... راه حل ترک و جبران هر گناهی که داری رو پیدا کن✌♥️ .... ✍🏻 •°🌱| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . حالمان‌حال‌خوشی‌نیست‌بیا‌ای‌جانا زندگی‌بی‌تو‌دگر‌سخت‌و‌نفس‌گیر‌شده..💔 🌱 |•🌻•| @darolmahdi313
🔴 طرح جدید دیوارنگاره میدان فلسطین به زبان فارسی عبری پس از موشک باران شب گذشته پایگاه‌های داعش و موساد توسط سپاه: تابوت‌هایتان را آماده کنید! |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
✨اگه فکر میکنین زنا با محارم که کار خیلی زشتی هم هست رو امکان نداره روزی تو کارنامه‌ی اعمالتون ببینید، باید بگم اینکار راحت میتونه تو کارنامتون نوشته بشه بدونه اینکه حتی انجامش داده باشین چجوری؟ فقط کافیه که غیبت کنین. معصوم که با ما شوخی نداره وقتی میگه غیبت شدیدتر از زناست یعنی واقعا همینه یعنی واقعا شدیدتر از زناست. خدا هم وقتی میگه نماز روزه کسی که پشته برادره دینیش کرده رو تا چهل روز قبول نمیکنم، یعنی واقعا همینه یعنی واقعا قبول نمیکنه چهل روز ✔️خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد غیبت کننده اگر توبه کند آخرین نفر است که وارد بهشت میشود و اگر توبه نکند اولین نفر است که وارد جهنم میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱صدای شـهید محمدرضا تورجی زاده رو می‌شنوید. همه از خداییم و به سوی خدا برمی‌گردیم فقط نحوه رفتن مهمه... |•🌷•| @darolmahdi313
می‌گفت؛ در دعاهای ماه رجب بیشتر به یاد امامتان باشید! 🌱 ♥️وقتی می‌خوانی ؛ "یا مَن ارجوه لکل خیر" خدای کریمی را صدا می‌کنی که هر چه خیر و احسان است از او انتظار می‌رود، پس حتماتوجه‌ات رابه دیگرکلامِ‌معظمش نیز معطوف کن که در قرآن کریم فرموده؛ "بقیة الله خیر لکم"... ✨پس میان همه‌ی خیرات از خداوند انتظار بہترین را داشته باش، ان‌شاءاللّٰه پروردگارمان آن عظیم‌ترین لطفش، یعنی وجودِ نازنینِ مہدیِ‌ فاطمه سلام‌اللّٰہ‌علیہا را در عزیزترینِ ماه‌هایش یعنی‌ ماه‌مبارك‌رجب به ما عطا فرماید. 🦋 |•🕊•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_پنجاهم #هرچی_تو_بخوای ⭐️رمان محتوایی ناب⭐️ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد ا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من. چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن. وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش. کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم. احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم: _سلام امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام. بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم. عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با . امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین. من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم. بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن... با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟ خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن. دو تایی خندیدیم. بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟ گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م. بابغض گفت:_اینجوری نگو. -چه جوری؟؟!!!!! -از...از مر.....از مردن نگو. از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید. صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن. امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش. محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟ لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره. مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم. -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد. دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم. بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر. منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر. من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313