eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟ به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟ رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!! -چون محمد دوست داشت شهید بشه. امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم. امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن. اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه. من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده. نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد.... حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود پر درآوردنش داشت کامل میشد.وقت پروازش داشت نزدیک میشد... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام. سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایاو هرچی صلاحه. میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟ منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!! -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟ -نه -ناراحت میشی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی. -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟ قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم. تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی. -برو.من قول دادم مانعت نشم. -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام. تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم. دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا. داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیدادبا ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم. هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم.. خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم. گفت:... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ _کجایی تو؟نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟! -مگه چقدر طول کشیده؟!! -به...خانوم ما رو..الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم. بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم. رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت. چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم. بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. سوره مؤمنون اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم -قول و قرارمون یادت رفته؟ -کدومشو میگی؟ -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد. برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی. فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین سرش پایین بود،گفت:_بله گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟ سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم لبخند زد و گفت: _جان امین مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم. از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟ لبخند زد و گفت:بله -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟ -بد جنس شدم. دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم. گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه. -چرا؟ -بد جنس شدم. خندید و چیزی نگفت. بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _توجه بفرمایید...توجه...توجه همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید. امین باتعجب نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!! علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه. باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟ همه گفتن:_نه. جدی گفتم: _پشیمون میشین. همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده شهید امین رضاپور هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه. امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود. بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو. محمد گفت:.. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!! امین گفت:_بله،با اجازه تون. علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!! امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم. محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!! امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم. علی گفت:_تنهایی؟؟!!! -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن. محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!! امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟ علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟ امین گفت: _بله با اجازه تون. علی عصبانی شد،خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد. بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت. بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟ امین گفت:برمیگردم. تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من.... -محمد محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم. امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد. امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو. مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی. بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن. دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد. -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن. قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
__________🌿🌸 ____🌸🌿 🌸محفل 🌸صمیمانه 🌸ریحانه ها ۱۴۰۲/۱۰/۲۸ :📆 پنجشنبه 🛍همراه با بازارچه🤗 __________🌿🌸 ____🌸🌿 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
🦋🤍 ‹خدایا شکرت برای وجودِ نازنین امام زمان عج که با دعای خِیرش هر روز ما رو به سوی زندگی و بندگی بدرقه می‌کنه.› +برای‌سلامتی‌وتعجیل‌در ظہورمولامون‌صلوات🪴 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔چه کنم با فراغ دلبر خویش😭 چه کنم با فراغ دلبر خویش این غمِ ناتمام را چه کنم؟ عمر من پا گذاشت در پیری گر نبینم امام را، چه کنم؟ چند قرن است عشق دنبالِ سیصد و سیزده نفر گردد آی مردم، دعا کنیم امشب صاحب ذوالفقار برگردد غرق دلشوره‌ایم و حق داریم ای دو عالم فدای هیبت تو غرق دلشوره‌ایم و می‌ترسیم شیعه عادت کند به غیبت تو خبری از عزیز زهرا نیست غصه سرگرم درددل بافی است چه بگویم هنوز در گوشم صحبت شیخ احمد کافی است "نوجوان‌هایمان که پیر شدند پیرهامان اسیر خاک شدند" سیدی بی‌کسیم رحمی کن عاشقان از غمت هلاک شدند سیدی خسته‌ایم دور از تو خسته از این همه پریشانی ای شفاخانه خدا نفست حال ما خوب نیست می‌دانی خسته‌ات کردیم زین همه لاف ما نبودیم لایق حدت ای امام کریم رب کرم بگذر از ما به حرمت جدت ... ناله های فراق شعر خوانی حاج احمد بابایی اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجر تو ساخت خانه ی صبرِ مرا خراب بهر عمارتِ دلِ ویرانِ من بیا .. 🤍 |•🌻•| @darolmahdi313
: [ اگر به امام‌زمان (عج) "توكل" كنيم و به ايشان قول بدهيم؛ قطعا از عهده ی گناه نكردن برمى‌آييم! گاهى اوقات كه در كارى موفق نمی‌شويم و خسته می‌شويم؛ دلیلش این است که توكل به امام زمان (عج‌) نداريم!✨ ]
✔️ چیست؟ غیبت عبارت است از: سخن گفتن پشت سر دیگران به گونه‌ای که غیبت شونده راضی نباشد. شرایط تحقق غیبت: ۱. فردی که از او غیبت می‌شود در جمع حاضر نباشد. ۲. آن سخن عیب و نقص محسوب شود. ۳. این عیب از عیوب پنهان باشد. ۴. فرد از شنیدن آنچه در موردش گفته می‌شود کراهت داشته باشد.
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۱۰) حالا که اشتباهاتتو پذیرفتی،حالا که فهمیدی واقعا گاهی اوقات گناه کردی،از امام
🪴چگونه شهید شویم(۱۱) از یه بزرگی پرسیدن اگه موقعیت گناه برات فراهم شه برای فرار ازش چیکار میکنی❓ گفتن که مرحله اول اینه که نذاری موقعیت گناه برات فراهم شه! آره رفیق! از موقعیت گناه فرار کن! راهش هم فقط کنترل‌ کردن‌ ورودی‌و‌ خروجی‌ِقلب،چشم،گوش،دهان‌و‌ بینیته نذار حرام واردشون شه نذار حرام ازشون خارج شه!میدونم خیلی سخته ها... ولی اگه برنامه ریزی کنی شدنیه مثل شهدا که تونستن... فکر نکن شهدا ازآسمون‌افتادن! نه...یه‌جا خواستن‌وحواسشون بود که ورودی و خروجی هاشون و کنترل کنن🕊 .... ✍🏻 •🔸°| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
🌷🌷🌷🌷🌷 تصاویر شهدای ایرانی که امروز در حمله رژیم صهیونسیتی امروز به شهادت رسیدند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💙🕊» بسم‌رب‌المهدی|❁ خیال‌روی‌تودرهرطریق‌،هم‌ره‌ماست.. 💙¦↫ |•🌻•| @darolmahdi313
شھید‌آوینی‌میگفت: «بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میتواند ، مرابہ‌آسمانھاببرد!» من‌ھم‌بالی‌نمی‌خواھم... بی‌شک‌با'چادرم'می‌توانم‌ مسافرِ‌ آسمانھاباشم! چادرمن،بال‌پروا‌زمَن‌است . |•🌻•| @darolmahdi313
با قایق گشت می‌زدیم. چند روزی بود عراقی‌ها راه به راه کمین می‌زدند بهمان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید: چه خبر؟ آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه‌ها باشیم. عصر که می‌شه ، می‌پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می‌خوریم پرسید: پس کی نماز می‌خونی؟ گفتم : همون عصری. گفت : بیخود بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم. |•🌻•| @darolmahdi313
امشب برات کرب و بلا را شما بده ای عشق شاه طوس امام جواد من میلاد امام جواد علیه‌السلام مبارک باد 😍💐 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_پنجاه_وهشتم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ محمد گفت: _راست میگه؟!!
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون. سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ. رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره. سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن. احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: _اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه. ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود. گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟ با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست. شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین. مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.گفتم: _امین خوبه؟ -آره،میخواد با تو حرف بزنه. گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام. صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون. پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟ -ممنوع الملاقاتی. -میخوام با همسرم صحبت کنم. -نمیشه. عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم. رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه. گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین -جان امین صداش بغض داشت. -من خوبم. -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!! -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری. -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم. -مامانت گفت. -مامان من؟؟!!!! -آره -چی گفت؟؟!!! گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. ... تو برو. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد. ✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا هر چی تو بخوای .✨ بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم. امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن... شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟ محمد با من من گفت: _سوریه. -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟ همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب. -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟ بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم. رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن... اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و.... با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن. عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد. خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد. گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود.قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن. روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم. شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟ محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟ -خوبه.روز عروسیشه... گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313