eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
809 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۸) یادته گفتم یه دفتر بردار اعمالتو بررسی کن؟ حالا یه صفحه شو بذار واسه نوشتن گنا
🪴چگونه شهید شویم(۹) پذیرفتی گناه هاتو!؟پذیرفتی که خطا داری رفیق؟ حالا برو از توی کتاب یا اینترنت دنبال راه‌حل برای ترک گناهت بگرد و ببین راه جبران اون گناه چیه! ببین اینا رو باید بخوای...تا خودت نخوای نمیتونی عوض شی!خودت به خودت کمک کن...این راه ها رو واسه رسیدن به‌شهادت همه‌ی شهدا رفتن یعنی گناه‌هاشون و ترک کردن،واجباتشون به موقع بوده پس‌به این‌حرفا گوش‌بده‌و پشت‌گوش نندازشون... راه حل ترک و جبران هر گناهی که داری رو پیدا کن✌♥️ .... ✍🏻 •°🌱| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . حالمان‌حال‌خوشی‌نیست‌بیا‌ای‌جانا زندگی‌بی‌تو‌دگر‌سخت‌و‌نفس‌گیر‌شده..💔 🌱 |•🌻•| @darolmahdi313
🔴 طرح جدید دیوارنگاره میدان فلسطین به زبان فارسی عبری پس از موشک باران شب گذشته پایگاه‌های داعش و موساد توسط سپاه: تابوت‌هایتان را آماده کنید! |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
✨اگه فکر میکنین زنا با محارم که کار خیلی زشتی هم هست رو امکان نداره روزی تو کارنامه‌ی اعمالتون ببینید، باید بگم اینکار راحت میتونه تو کارنامتون نوشته بشه بدونه اینکه حتی انجامش داده باشین چجوری؟ فقط کافیه که غیبت کنین. معصوم که با ما شوخی نداره وقتی میگه غیبت شدیدتر از زناست یعنی واقعا همینه یعنی واقعا شدیدتر از زناست. خدا هم وقتی میگه نماز روزه کسی که پشته برادره دینیش کرده رو تا چهل روز قبول نمیکنم، یعنی واقعا همینه یعنی واقعا قبول نمیکنه چهل روز ✔️خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد غیبت کننده اگر توبه کند آخرین نفر است که وارد بهشت میشود و اگر توبه نکند اولین نفر است که وارد جهنم میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱صدای شـهید محمدرضا تورجی زاده رو می‌شنوید. همه از خداییم و به سوی خدا برمی‌گردیم فقط نحوه رفتن مهمه... |•🌷•| @darolmahdi313
می‌گفت؛ در دعاهای ماه رجب بیشتر به یاد امامتان باشید! 🌱 ♥️وقتی می‌خوانی ؛ "یا مَن ارجوه لکل خیر" خدای کریمی را صدا می‌کنی که هر چه خیر و احسان است از او انتظار می‌رود، پس حتماتوجه‌ات رابه دیگرکلامِ‌معظمش نیز معطوف کن که در قرآن کریم فرموده؛ "بقیة الله خیر لکم"... ✨پس میان همه‌ی خیرات از خداوند انتظار بہترین را داشته باش، ان‌شاءاللّٰه پروردگارمان آن عظیم‌ترین لطفش، یعنی وجودِ نازنینِ مہدیِ‌ فاطمه سلام‌اللّٰہ‌علیہا را در عزیزترینِ ماه‌هایش یعنی‌ ماه‌مبارك‌رجب به ما عطا فرماید. 🦋 |•🕊•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_پنجاهم #هرچی_تو_بخوای ⭐️رمان محتوایی ناب⭐️ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد ا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من. چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن. وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش. کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم. احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم: _سلام امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام. بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم. عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با . امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین. من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم. بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن... با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟ خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن. دو تایی خندیدیم. بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟ گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م. بابغض گفت:_اینجوری نگو. -چه جوری؟؟!!!!! -از...از مر.....از مردن نگو. از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید. صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن. امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش. محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟ لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره. مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم. -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد. دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم. بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر. منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر. من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند. محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم ✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه. اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو... حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی. علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن. محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود. گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود. روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ⚠️کپی فقط با ذکر نام ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.حال خودمم نمیفهمیدم. رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم. برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد. تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره. -الان میام داداش. -زهرا نگاهش کردم. -مثل قوی باش. چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت. نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین. از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها. با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور گریه میکرد چطوری میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید. با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت، شرایط بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت. فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی . خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو ⚠️کپی فقط با ذکر نام ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ _.... تا دیروز که حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین.گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجی بمیخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم 💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت سلام🌹🌤️✨ عشق است اینکه یک نفر آغاز می‌کند هر روز صبح را به هوای سلام شما...💐 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَینَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻 ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
اعمال : روتین‌ روزانه رجب🌸 البته بعضی هاش فقط یه بار در کل ماه هست. . . . در تمام روزهاى ماه رجب این دعا را بخواند روایت از حضرت زین العابدین علیه السّلام یَا مَنْ یَمْلِکُ حَوَائِجَ السَّائِلِینَ وَ یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ لِکُلِّ مَسْأَلَهٍ مِنْکَ سَمْعٌ حَاضِرٌ وَ جَوَابٌ عَتِیدٌ اللَّهُمَّ وَ مَوَاعِیدُکَ الصَّادقَهُ وَ أَیَادیکَ الْفَاضِلَهُ وَ رَحْمَتُکَ الْوَاسِعَهُ فَأَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَقْضِیَ حَوَائِجِی لِلدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ . . .  در هر روز از رجب در صبح و شام پس‏ از نمازهاى روز و شب بگو: یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ [مِنْ‏] کُلِّ شَرٍّ یَا مَنْ یُعْطِی الْکَثِیرَ بالْقَلِیلِ یَا مَنْ یُعْطِی مَنْ سَأَلَهُ یَا مَنْ یُعْطِی مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّنا مِنْهُ وَ رَحْمَهً أَعْطِنِی بمَسْأَلَتِی إِیَّاکَ جَمِیعَ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ جَمِیعَ خَیْرِ الْآخِرَهِ وَ اصْرِفْ عَنِّی بمَسْأَلَتِی إِیَّاکَ جَمِیعَ شَرِّ الدُّنْیَا وَ [جَمِیعَ‏] شَرِّ الْآخِرَهِ فَإِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ مَا أَعْطَیْتَ وَ زدْنِی مِنْ فَضْلِکَ یَا کَرِیمُ . . . . از پیامبر روایت شده: هرکه‌‌یکبار در رجب‌صد مرتبه بگوید:« أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذی لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ » و آن را با صدقه به انجام‏ رساند، حق تعالى پایان کارش را ختم به رحمت و آمرزش کند. و هرکه چهارصد مرتبه بگوید: ثواب شهادت صد شهید را براى او بنویسد. . . . پیامبراکرم : هرکه در ماه رجب هزار مرتبه بگوید: «لا إِلَهَ إِلا اللَّه» خداى عزّتمند صد هزار کار نیک براى او ثبت کند و برایش صد شهر - در بهشت بنا کند. . . . درهمه‌این‌ماه هزار مرتبه بگوید: «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ مِنْ جَمِیعِ الذُّنُوب وَ الْآثَامِ » . . . از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله براى خواندن سوره «قل هو اللّه احد» در ماه رجب‏ هزار مرتبه، یا صد مرتبه فضیلت بسیار نقل کرده و نیز روایت کرده: هرکه در روز جمعه ماه رجب صد مرتبه سوره‏ توحید را بخواند، در قیامت برایش نورى پدید مى‏آید که او را - به بهشت راهنمایى کند. . . . سه روز این ماه را که پنجشنبه و جمعه و شنبه باشد روزه بدارد،زیرا روایت شده : هرکه در یکى از ماه هاى حرام‏ این سه روز را روزه بدارد، حق تعالى براى او ثواب نهصد سال - عبادت را می نویسد . برکات باورنکردنی داره که شاید هیچ وقت متوجهش نشید🦋... ما با برنامه ریزی میتونیم همه این توفیقات رو انجام بدیم که بهمون و فشار نیاد.... . هدف چیه؟ فقط خوشحال کردن خدا‌‌... حالا ثواب هم اون گوشه کنارا خودش میاد بغلمون میکنه!!!😎🍃 . 👇🏻 ثوابش برای خودتون. |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۱۲ باید محبت به امام زمان علیه السلام پیدا کنی. هیچ گنجی، هیچ ذکر و وردی، هیچ طلس
☀️﷽ ۱۳ همانطور که در کربلا امام حسین علیه‌السلام به مردم زمانشان فرمودند:«هل من ناصر ینصرنی !!» و تعداد قلیلی اجابت کردند و حاضر شدند جانشان را فدا کنند. در این زمان هم امام زمان ارواحنافداه همین ندای "هل من ناصر ینصرنی" را سر داده‌اند و فرموده‌اند:«اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج»!! چند نفر این نداء را اجابت کردند ؟؟ نه دعا بلکه کثرت دعا .. نه فرج بلکه تعجیل فرج ‌.. خدا به ما رحم کرده است که از ما نخواسته‌اند جانمان را فدا کنیم و الّا اکثرمان رفوزه بودیم ... در هر فرصتی و اوقات مهمی با آه و ناله التماس کنیم خدایا در فرج ولی خود تعجیل فرما😭 🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نه_به_مرده_خواری ✨اگه فکر میکنین زنا با محارم که کار خیلی زشتی هم هست رو امکان نداره روزی تو کارن
از بیکاریه! بیائیم یه برنامه‌ای برای خودمون بریزیم که اصلا بیکار نباشیم که غیبت کنیم. و توی جمع‌هایی که می‌دونیم غیبت میشه شرکت نکنیم چون طبق گفته‌ی آقا امیرالمؤمنین، بین کسی که غیبت می‌کند و غیبت می‌شنود تفاوتی نیست. پس نباشیم بعد اینکه کنیم که غیبت نکنیم امام خمینی وقتی که می‌خواستند جایی با دوستان تشریف ببرن، می‌گفتند که با دو شرط من با شما همراهی می‌کنم؛ اول اینکه غیبت نکنیم، دوم نماز اول وقت. از افراد اهل غیبت و محاسبه نفس ، خودسازی . سوالی که باعث غیبت می‌شود.
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🪴چگونه شهید شویم(۹) پذیرفتی گناه هاتو!؟پذیرفتی که خطا داری رفیق؟ حالا برو از توی کتاب یا اینترنت د
🪴چگونه شهید شویم(۱۰) حالا که اشتباهاتتو پذیرفتی،حالا که فهمیدی واقعا گاهی اوقات گناه کردی،از امام زمان(عج) کمک بگیر بگو آقا جان دیگه نمیخوام گناه کنم ! دیگه نمیخوام مثل قبل باشم کمکم کن💚و باید بهت بگم در این مرحله تو دوباره متولد شدی... پس تولدت مبارک تو پاکی مثل یه بچه حالا که توبه‌کردی و میخوای راه‌ِشهدا رو بری باید حواست باشه که شیطان از همیشه بهت نزدیک تره مثلاً موقع نماز اول وقت یه کاری رو برات پیش میاره که نمازت دیر شه یا تو رو تو موقعیت گناه قرار میده! خلاصه حواست زیادی بهش باشه🕊 .... ✍🏻 🍃| @shahid_dehghan |•🌻•| @darolmahdi313
زمین بهار را بهانه میکند، و زنده می شود... و من؛ برای زندگی تو را بهانه می کنم! و چشمانم را؛ که هر صبح برای زودتر دیدنت، بیدار می شوند. مهمانِ در راهِ من... ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
پسرم اونجا قبلا یه طویله بوده به اسم اسرائیل (به زودی ان شاء الله) |•🌻•| @darolmahdi313
اذکار قدرتمند لیلة الرغائب
⁃⁃ ليلة الرغائب رغبت يعنی ميل، نه آرزو. ليلة الرغائب به معنایِ شبِ آرزوها نيست بلکه شبِ رغبت‌ها، گرايش‌ها و مَجذوب‌شدن‌هاست. ميل و شوق در برابر مهرِ خدا را می‌گويند رغبت، در مقابلِ رهبت یعنی هراس از قَهر و جلالِ خدا. خدایِ سبحان جَنّاتی دارد كه ما را به آن‌ها تَرغيب كرده و برای روحِ ما هم بهشتی دارد كه ما را به آن هم تَرغيب كرده. امیدواریم در این شب، رغبتِ ما با رهبتِ ما هماهنگ باشد. آیت‌الله جوادی‌آملی ˹@hob_313 | حـُبّ˼