eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
237 دنبال‌کننده
2هزار عکس
846 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
‌ #مفهوم_انتظار ۱ 🟢 #انتظار در لغت، به معنی چشم به راه بودن است. اما در اصطلاح به معنای چشم به راه
۲ ❗️ حالت مادری را که پس از سال‌ها جدایی، به دیدار فرزند خود نائل شده و یا غمگینیِ مادری که دلبندِ عزیزِ خویش را از دست می‌دهد، تصور کنید...🥲 لذت و غمِ فراغ مادر از مفاهیم درونی هستند که واژه‌ها و عبارات از بیان آن قاصر است. 🔻 هم از مفاهیم و حالات درونی است، یعنی برای درک این واژه باید آن را تجربه کنی!(حلوای تن تنانی است، تا نخوری ندانی🤓) باید منتظر باشی تا معنای انتظار را بفهمی، باید دردِ انتظار را کشیده باشی تا مفهوم برایت معنا پیدا کند.👌🏻 ✨«با مدعی مگویید اَسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خود پرستی»✨ ... |•🌻•| @darolmahdi313
••• خوشا به حال کسی که پرداختن به عیب خویش، وی را از عیب دیگران بازدارد. •کلام مولا امیرالمومنین علی علیه‌السلام• |•🌻•| @darolmahdi313
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازکعبه‌ حق‌ بانگ‌ جلی‌ می‌آید آوای‌ خوش‌ لم‌یزلی‌می‌آید بشنو که‌ سروش‌ وحی‌ حق‌ می‌گوید آغوش‌ گشایید علی‌ می‌آید..♥️ میلاد امیرالمومنین، حضرت علی علیه‌السلام و روز پدر مبارک باد😍💐 ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🪴چگونه شهید شویم(۱۲) حالا که ورودی و خروجیاتو کنترل کردی کارت خیلی راحت تر میشه!اما یه مسئله رو فر
🪴چگونه شهید شویم(۱۳) بیا یه چیزی رو در گوشی بهت بگم رفیق! من میدونم خیلی سخته گناه نکردن خیلی سخته بندگی تو این دوره و زمونه که همه گناه میکنن... اما میخوام تو این قسمت بهت بگم درسته سخته! درسته الان جامعه خیلی بد شده...آدم بخواد خوب بمونه واقعا اذیت میشه حدیثی از پیامبر نقل شده که میفرمایند: زمانی بر مردم می آید ڪه ماندن بر دین‌حق مانند نگه‌داشتن گلوله آتش در دست است ولی میخوام بهت بگم شاید سخت باشه اماممکنه! یکی‌بهم حرف قشنگی میزدمیگفت‌به خودت‌سخت بگیر...اگه سخت بگیری خدا بهت سخت نمیگیره (لازم دیدم تو این قسمت بهت امیدواری بدم) اگه قسمت های قبلی رو نخوندی بخون و بهش عمل کن. و منتظر بقیه ی حرفای ما باش♥️ .... 💚 •《 @shahid_dehghan 》• |•🌻•| @darolmahdi313
«💙✨ » بسم‌رب‌المهدی|❁ توبآیَدی‌ویَقینے،نہ‌اِتِفآقے‌وشآیَد توسَرنِوِشتِ‌زَمینے،ڪه‌اِتِفآق‌مےاُفتَد.. 💙¦↫ بهترین ومهربانترین پدر جهان 🥳 |•🌻•| @darolmahdi313
هر کسی خود را از دهان مردم بگیرد؛ همان مردم، او را از دین برمی‌گردانند! و هر کس دین خود را از قرآن و سنت پیامبر بگیرد؛ کوه‌ها از بین می‌روند، اما ایمان او ماندگار خواهد ماند... _امیرمومنان‌علی‌علیه‌السلام روضه الواعظین،ج1،ص28 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی #هرچی_تو_بخوای #قسمت_شصت_وششم هیچ وقت از با امین بودن خسته نم
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟ تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه. سؤالی و با اخم نگاهش کردم... به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه... بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم. گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟ بابا گفت:_آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری. -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان. -جواب من منفیه. -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه. -وقت تلف کردنه. بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه. بغض داشتم... اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟ داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم. علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش در هم شد. بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم. تابستان بود... ✍نویسنده بانو __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313