eitaa logo
دارالقرآن نور
1.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
159 فایل
✨ وابسته به آموزش و پرورش ناحیه یک استان قم 🔸 ویژه خواهران 🔸 آموزش دوره های مختلف قرآن و معارف از مقدماتی تا پیشرفته 🔸 آدرس: انتهای خ انقلاب نرسیده به چهار راه گلزار 📞37738518-9 مراجعه حضوری: ۸ الی ۱۲ 🔷 آی دی ثبت نام کلاس ها👇 @noor14031404
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷داستان حکومت امام زمان 🌷🌷 😍 آی قصه قصه قصه ، نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه ! هر کی دوست داره این قصه قشنگ رو گوش کنه ، بلند بگه یا مهدی 💖💖 🐝🐝زنبور لپ گلی ما خوشحال و خندان پرواز میکرد تا یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز 🐝🐝زنبور کوچولو پرواز کرد تا به یه جنگل رسید و روی شاخه درختی نشست. 🐝زنبور کوچولو خیلی تعجب کرده بود چون اون جنگل هم درختای کمی داشت وهم درختها سرسبز و شاداب نبودن .میدونید چرا ؟ 🐝زنبور کوچولو تو فکر بود که یه دفعه دید زمین داره نگاهش میکنه .🐝 زنبور کوچولو گفت : سلام زمین مهربون چرا ناراحتی ؟ چرا این جنگل درختاش کم هستن ؟ زمین آهی کشید و گفت : آخه چند ساله که بارون کم میاد و آب کمتر شده . تازه آدمها وقتی میان جنگل آشغال میریزن و جمع نمیکنن و این باعث میشه آشغال ها زیاد بشن و نفس کشیدن برای من سخت بشه .😱 تازه آدمها که با هم دعوا میکنن من ناراحت میشم 😱 بعضی جاها مردم خیلی فقیر هستند من ناراحت میشم😔 🐝زنبور کوچولو که اینها رو شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت😢😥 زمین مهربون که ناراحتی زنبور کوچولو رو دید با صدای بلندی گفت : اما زنبور کوچولو یه روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه 😊😀😃 🐝زنبور کوچولو با خوشحالی و تعجب گفت : چه روزی ؟؟ زمین خندید و گفت : روزی که امام زمان علیه‌السلام بیان . اون وقت دیگه یک عالمه بارون میاد ودرخت ها و سبزه ها سرسبز میشن دیگه هیچکس آشغال تو دریا و زمین نمیریزه مردم با همدیگه دعوا نمیکنن با هم مهربون میشن. دیگه هیچکس فقیر نیست و خیلی از چیزهای خوب دیگه..... 🐝🐝زنبور لپ گلی با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت : واای چه روزای خوب و شیرینی من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز برسه . زمین مهربون هم با خوشحالی گفت: 😀😄😃 آره زنبور لپ گلی منم خیلی منتظر اون روز هستم . و همه سختیها رو به امید اون روز تحمل میکنم . 🐝🐝زنبور کوچولو با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت تا این قصه شیرین رو برای دوستانش تعریف کنه 🐝🐝🐝🐝🐝 به امید آن روز 🌼🌸🌺🌻🌹 😍 بچه های عزیز؛ دعا برای فرج فراموش نشه ❤️
دارالقرآن نور
#قصه #ضرب_المثل ⬅️ بین همه پیامبرها #جرجیس را انتخاب کرده 😄 👇👇👇👇👇 روزي روباه ، خروسي را گرفت و دوي
😍😍 یک روز از روزهای خدا مریم کوچولو به مامانش می گه مامانی هر شب بابا برام قصه میگه من دلم می خواد یک شب خودم برای بابا قصه بگم  اما مامانی  نه قصه ای می دونم که بابا بلد نباشه  و نه می تونم  کتاب داستان را بخونم مامانی چکار کنم  مامانیش گفت غصه نخور دختر گلم من امروز داستان زهرا کوچولوی بازیگوش را برات تعریف می کنم    اون وقت  وقتی بابا اومد تو امشب قبل خواب این داستانو   براش تعریف کن  مامان براش تعریف کرد که:                                                                               *   زهرا بازیگوش بود و همیشه وسایلش را گم می کرد و هر چی مامان و بابا به اون تذکر می دادند که هر چیزی را که برمی داری سر جاش بذار  و هر وسیله را بعد استفاده سر جاش بگذار زهرا کوچولوی بازیگوش گوش نمی کرد  تا اینکه یک روز عروسک کوچولوی یادگاری مادر بزرگش رو که مادر بزرگ مهربونش از مشهد براش اورده بود را گم کرد خیلی ناراحت شد هرچی گشت انگار آب شده بود رفته بود تو زمین 💧 خلاصه ناراحت جلوی در خونه نشسته بود و دوستانش را در حال بازی نگاه می کرد و غصه عروسکش را می خورد که یک فکری به سرش زد مادر بزرگش به اون گفته بود صدقه مشکلات را حل می کند پس رفت و یکی از سکه هایی رو که بابا بهش داده بود داخل صندوق صدقات کوچیک روی جاکفشی انداخت و گفت خداجون میدونم اشتباه کردم و مراقب عروسکم نبودم ولی قول میدم دیگه وسایلم رو بعد از بازی سر جاشون بگذارم پس خدای مهربونم کاری کن عروسکم پیدا بشه بعدش رفت تو آشپزخانه تا آب بخوره که مامان جونش صداش کرد دختر گلم عروسکتو گذاشته بودی توی یخچال 😳😅 زهرا جون از اون به بعد به مامان قول داد که دیگه حواسشو جمع کنه و هر چیزی رو سر جای خودش بذاره                                                               * داستان که تموم شد مامان مریم کوچولو گفت مریم گلم امشب این داستان را برای بابا جون تعریف کن  مریم هم پرید و مامان خوبش رو بوسید😘 😴 📣 کوچولوهای نازنین دعا برای فرج یادتون نره 💐 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ  eitaa.com/darolqhorannoor ┄┅─✵💝✵─┅┄
دارالقرآن نور
#داستان😍😍 #قصه_مریم_برای_باباش #نظم_و_صدقه یک روز از روزهای خدا مریم کوچولو به مامانش می گه مامانی
😍 😍 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه . چون قفسش از قفس من بزرگتره.   خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.   ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن. اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.   اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.   گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد…   گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن. 😍 👌بچه های عزیزم دعا برای فرج یادتون نره ❤️ 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ  eitaa.com/darolqhorannoor ┄┅─✵💝✵─┅┄
دارالقرآن نور
#داستان 😍 😍 #دوستی_گوزن_و_زرافه #حسادت یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.سر ظهر بود
😍 🌺🌺🌺 کریمانه (صبر) 🔷 روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با مسخره کردن امام باقر (ع) ایشان را خشمگین کند و به این وسیله برای خود و برخی از رهگذران نادان، اسباب خنده و شادی فراهم نماید. برای اجرای نقشه اش، سر راه امام قرار گرفت. وقتی امام به نزدیکش رسید، در حالی که نیش خندی به لب داشت، با صدای بلند گفت: سؤالی دارم. امام آماده شنیدن سؤال شد. مرد با بی ادبی گفت: آیا تو بقر هستی؟ و خنده احمقانه ای سر داد تا رهگذرانی هم که سؤالش را شنیده بودند، بخندند. امام باقر (ع) بدون این که ذرّه ای عصبانی شود، به آرامی گفت: نه، من باقر هستم. 😔 مرد مسیحی که به هدف خود نرسیده بود، سعی کرد به امام طعنه بزند. بنابر این از آن حضرت پرسید: آیا تو فرزند یک آشپز هستی؟ امام باقر (ع) با این که به قصد زشت او پی برده بود، با حوصله این طور پاسخ گفت: آشپزی حرفه مادرم بود [داشتن حرفه آشپزی که عیب نیست ]. مرد نادان که دیگر نمی دانست چه بگوید، با بی شرمی پرسید: آیا تو پسر آن زنِ بد اخلاقی؟ امام آخرین سؤال بی ادبانه او را به بهترین شکل پاسخ داد: اگر تو راست می گویی، خداوند او را بیامرزد و اگر تو دروغ می گویی، خداوند تو را بیامرزد! 🌺 از پاسخ مؤدّبانه امام، مرد مسیحی مات و مبهوت شد. انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. از رفتار خود بسیار شرمنده شد و با خود اندیشید: این شخص، بنده برگزیده خداست وگرنه هر انسان معمولی با سخنان توهین آمیز من، از کوره در می رفت و عصبانی می شد. بی تردید، دین اسلام، دین حق و حقیقت است که چنین انسان بزرگی، امام و پیشوای آن است. او به دلیل اخلاق و رفتار بزرگوارانه امام باقر (ع) همان جا به دین اسلام گروید و مسلمان شد.🌺🌺🌺 ☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃 😍 ☘ ❤️دردانه های مهدوی شبتون بخیر ❤️دعا برای فرج یادتون نره 👏 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ  eitaa.com/darolqhorannoor ┄┅─✵💝✵─┅┄
دارالقرآن نور
😍 #داستان_امام_باقر 🌺🌺🌺 #پاسخ کریمانه (صبر) #امام_باقر #عموپویا 🔷 روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با م
😍😍 آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن ازدواجش شیک و مرتب باشد. تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید. آقا موشه، زود بیا خونه. آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟ پروانه خانم جواب داد: بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن. آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید. توی راه با عصبانیت فریاد می کشید: خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم تا با همسرم در آنجا زندگی کنیم حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟ به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است. آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم. پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است. آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد. او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد. مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت: «خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟» آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست. مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت. آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر. خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ... باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش خزید 😴 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ  eitaa.com/darolqhorannoor ┄┅─✵💝✵─┅┄
دارالقرآن نور
😍😍#داستان #وقتی_موبایل_آقا_موشه_زنگ_خورد #تسلیم_نشدن آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود ت
😍😍 ؟ 🐤 يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند. يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم . مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟ سگ گفت: من نمي توانم. گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم. غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم. مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم کرد . او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت. مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟ سگ گفت: من بايد به شكار بروم. گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم. غاز گفت: من بالم درد مي كند. مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد. مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟ سگ گفت: من نمي توانم.🐶 گربه گفت: من نمي توانم.🐈 غاز گفت: من هم نمي توانم. مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند. مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟ ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند. مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت. نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.🍪🍪 سگ گفت: من كمك خواهم كرد. گربه گفت: من كمك خواهم كرد. غاز گفت: من كمك خواهم كرد. اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد. مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد. 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ  eitaa.com/darolqhorannoor ┄┅─✵💝✵─┅┄