#ضرب_المثل
#جواب_ابلهان_خاموشی_ست
ابوعلی سینا در سفر بود، در هنگام عبور از شهری جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.
خر سواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.!
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.!
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد.!
ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد، خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.!
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.!
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟
اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است!؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد...
قاضی پرسید : با تو سخن گفت ؟
چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند..!
قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا
http://yon.ir/Y3Lda
#مجردها_بدانند
🔵هنگام ازدواج💞 بیشتر با گوش هایت👂 مشورت كن تا با چشمهایت.
🔵 مردی كه به خاطر ”پول”💸 زن میگیرد، به نوكری میرود.😏
🔵لیاقت داماد، به قدرت بازوی اوست.💪
🔵زنی سعادتمند است كه مطیع ”شوهر” باشد. ☺️
🔵زن عاقل با داماد ”بیپول” خوب میسازد. 👌
🔵 داماد زشت👨و با شخصیت به از داماد خوشصورت و بیلیاقت.✅
http://yon.ir/Y3Lda
👈 توبه شعوانه
شعوانه نام زنی بود که آواز خوش و طرب انگیزی داشت، در بصره مجلس فسق و فجوری برپا نمی شد، جز آنکه وی در آن حضور داشت. به تدریج از این راه ثروتی بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرد که از آنان نیز برای همین منظور استفاده می نمود.
روزی با جمعی از کنیزانش از کوچه ای می گذشت. در آن حال از خانه ای صدای خروش شنید. یک از کنیزان را به درون آن خانه فرستاد و دستور داد تا از اندرون آن خانه خبری بیاورد. کنیز وارد آن خانه شد ولی باز نگشت. کنیز دیگری را فرستاد تا او را از سبب آن خروش، آگاه سازد، ولی کنیز دوم نیز باز نگشت.
سومی را فرستاد، او به اندرون خانه رفت و باز آمد و گفت: این، خروش گناهکاران و عاصیان است، شعوانه با شنیدن این سخن به درون خانه رفت. واعظی را دید بر منبری نشسته و جمعی پیرامونش حلقه زده اند. آن واعظ آنان را موعظه می نمود و از عذاب خدا و آتش دوزخ بیم می داد و آنان همه به حال خویشتن گریه می کردند.
هنگامی که شعوانه به مجلس وارد شد، آن واعظ در حال خواندن این آیات (که درباره تکذیب کنندگان روز قیامت است) بود: «بل کذبوا بالساعة و أعتدنا لمن کذب بالساعة سعیراً اذا رأتهم من مکان بعید سمعوالها تغیظاً و زفیراً و اذا ألقوا منها مکاناً ضیقاً مقرنین دعوا هنالک ثبوراً لا تدعوا الیوم ثبوراً واحداً و ادعوا ثبوراً کثیراً: بلکه آنان قیامت را تکذیب کرده اند و ما برای کسی که قیامت را تکذیب کند آتشی شعله ور و سوزان فراهم کرده ایم. هنگامی که این آتش آنان را از مکانی دور ببیند صدای وحشتناک و خشم آلودش را که با نفس زدن شدید همراه است می شنوند و هنگامی که در جای تنگ و محدودی از آن افکنده شوند در حالی که در غل و زنجیرند فریاد واویلای آنان بلند می شود. به آنان گفته می شود: امروز یک بار واویلا نگویید بلکه بسیار واویلا بگویید.»
شعوانه چون این آیات را شنید، دگرگون شد. رو به واعظ نمود و گفت: اگر من توبه کنم، خدا مرا می آمرزد؟ واعظ گفت: آری! اگر توبه کنی خدا تو را می آمرزد، اگر چه گناهت همانند گناه شعوانه باشد.
شعوانه گفت: ای شیخ! شعوانه من هستم که دیگر گناه نخواهم کرد. واعظ بار دیگر او را تشویق به توبه نموده و به کرم و عفو خدا امیدوار ساخت. شعوانه از آن مجلس بیرون رفت و بندگان و کنیزانش را آزاد کرد و سخت مشغول عبادت گردید تا بدان حد که جسمش لاغر وضعیف شد و کارش به جایی رسید که زاهدان و عابدان در مجلس وعظ او حاضر می شدند.
وی در حال موعظه بسیار می گریست و حاضران نیز به همراه او می گریستند. روزی به او گفتند: می ترسیم از شدت و کثرت گریه نابینا شوی! شعوانه در پاسخ گفت: کور شدن در دنیا بهتر از کوری در روز قیامت است.
📗 #گنجینه_معارف، ج 2
✍ محمد رحمتی شهرضا
http://yon.ir/Y3Lda
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
📚 منابع:
۱. ابواب الجنان، محمدرفیع واعظ قزوینی
۲. تاریخ کامل، عزالدین ابن اثیر، جلد ۳، صفحه ۱۶۲
۳. جامع النورین، ملا اسماعیل سبزوارى، صفحه ۳۱۷
۴. خزینه الجواهر، علی اکبر نهاوندى، صفحه ۲۹۱
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🔮 ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻋﺪﺩ ۷ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ؟؟
🕊 ﺣﮑﻤﺖ ﺧﺪﺍ را بهتر بشناسیم 🕊
🍃ﻋﺪﺩ۷ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻃﺒﻘﺎﺕ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎﺳﺖ.
🌺ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﯾﺎﻡ ﻫﻔﺘﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ.
🍃ﻋﺠﺎﯾﺐ ﺩﻧﯿﺎ ۷ ﺗﺎﺳﺖ .
🌺ﻃﻮﺍﻑ ﺩﻭﺭ ﮐﻌﺒﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ
🍃ﺳﻌﯽ ﺑﺒﻦ ﺻﻔﺎ ﻭﻣﺮﻭﻩ ۷ ﺗﺎﺳﺖ
🌺ﻧﻘﺎﻁ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ۷ﺗﺎﺳﺖ .
🍃ﺁﯾﺎﺕ ﺳﻮﺭﻩ ﻓﺎﺗﺤﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ.
🌺ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ۷ ﺗﺎﺳﺖ.
🍃۷ﻋﺪﺩ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
🌺ﻣﻌﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ۷ ﺗﺎﺳﺖ .
🍃۷ﻧﻮﻉ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
🌺ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﺪﺍﺭﻫﺎﯼ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ۷ ﺗﺎﺳﺖ.
🍃ﻧﻮﺭ ﻣﺮﺋﯽ ۷ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ .
🌺ﺍﺷﻌﻪ ﻧﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﻣﺮﺋﯽ ۷ ﺗﺎﺳﺖ .
🍃ﺗﮑﺒﯿﺮ ﺩﻭ ﻋﯿﺪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ.
🌺ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻗﺎﺭﻩ ﺧﺎﮐﯽ ۷ﺗﺎﺳﺖ.
🍃" ﺑﺎﺧﺸﻮﻉ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :"
🌺ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ
🍃ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺍﺯ ۷ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ.
🌺ﺍﻟﻬﻢ ﺻﻞ ﻋﻠﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ
ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ۷ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ.
🍃ﺍﺷﻬﺪ ﺍﻥ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ
ﻫﻢ ﺍﺯ ۷ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ...
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
👈 روزی به کافر
حضرت ابراهیم علیه السلام تا مهمان بر سر سفره اش نمی نشست، غذا نمی خورد. یک روز پیرمردی را دید و از او خواست که امروز بیا منزل من برویم و با هم غذا بخوریم. پیرمرد دعوت ابراهیم را قبول کرد و به خانه آن حضرت آمد.
ابراهیم علیه السلام فرمود سفره گستردند و چون اول باید میزبان دست به طعام دراز کند، حضرت خلیل «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و دست به طعام دراز کرد، اما آن پیرمرد بدون این که نام خدا ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
ابراهیم فهمید که پیرمرد کافر است، روی خود ترش کرد؛ یعنی اگر از اول می دانستم کافر هستی دعوتت نمی کردم. پیرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.
خطاب رسید: ای ابراهیم! بهترین نعمتها که جان است به این پیر گبر دادم و صد سال است او را با آن که کافر است روزی می دهم، تو یک لقمه نان از او دریغ داشتی؟ برو و او را بیاور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. ای ابراهیم! بسیار زشت و قبیح است که انسان رفتاری کند که مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجیده برخیزد و برود.
ابراهیم علیه السلام به دنبال آن پیر گبر رفت و از او عذر خواهی کرد و گفت: بیا برویم، من گرسنه ام؛ تا تو نیایی غذا نمی خورم. می خواهی بسم الله بگو می خواهی نگو! پیرمرد پرسید: تو مرا راندی، چه باعث شد که آمدی و مرا بدین حال به منزل آوردی و عذر خواهی می کنی؟
ابراهیم علیه السلام گفت: خدای تعالی مرا عتاب کرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزی داده ام و باز می دهم، تو یک ساعت تحمل او را نداشتی و او را رنجانیدی؟ برو او را راضی کن و از او عذربخواه و او را به منزل بیاور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش!
پیرمرد اشکش جاری شد و گفت: عجب! آیا خدا اینگونه با من معامله می کند؟! ای ابراهیم دینت را بر من عرضه کن! آن پیرمرد توبه کرد و خداپرست و موحد شد.
📗 #المحجة_البیضاء
✍ مرحوم فیض کاشانی
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚜خوردن نان درصبح⚜
✨امام صادق علیه السلام✨
💌وقتے نماز صبح را خواندی،
💌تڪه نانے میل ڪن تا با آن دهانت را
💌خوش بو ڪنے حرارت خود راخاموش
💌نمایے ؛دندانهایت را محڪم کنے
💌لثه ات را محڪم سازی
💌روزی ات را جلب ڪنے
💌و اخلاقت را زیبا سازی.
📚 بحارالانوار .ج66
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
♥️پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلّم :
🔅•⇦برای بیمار ، چهار ویژگی است :⇩
✍🏻قلمِ تکلیف از او برداشته میشود ؛
✍🏻خداوند به فرشته فرمان میدهد همه پاداش آنچه را در دوران تندرستی خویش انجام میداده است ، بنویسید ؛
✍🏻بیماری وی بر همه اندامهایش گذر میکند و گناهانش را از آن بیرون میبرد .
✍🏻پس اگر بمیرد ، آمرزیدهشده میمیرد و اگر زنده بماند ، آمرزیدهشده زندگی میکند .
📚بحارالأنوار ، ج 81 ، ص 184 ، ح 35
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
#واريس_چيست؟
💠 وقتي كه جريان گردش خون به درستي انجام نشود، رگها براثر جمع شدن خون در آنها برجسته مي شوند كه بيشتر در پاها و رانها ديده مي شود كه به آنها واريس گفته مي شود.
خون سرد وسوداوی به علت سنگین بودن وسرد بودن در اندامهای تحتانی بیشتر رسوب میکند وهمین امر تولید واریس در پاها را بیشتر میکند. به علت عدم ورزش وعدم تحرک واستادن بیش از حد و مصرف غذاهای سوادا زا وصنعتی این بیماری شایع شده است
✨ #درمان
👈 راه درمان این است که اولا خون را با خوراک ها گرموروغن های مالشی وپیاده روی گرم کرده وسپس ان را نضج داده به وسیله دارچین و ارام آنرا رقیق کرده به وسیله زنجبیل ویا سیر ویا سیاهدانه وسپس خون رو به واسطه حجامت یا فصد از رگها خارج کرد.
#استاد_صاحب_الامری
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
♥️•⇦امام على علیه السلام :
✍🏻در سفارشى به فرزند خود
امام مجتبى علیه السلام فرمودند:
فرزندم! آیا چهار نکته به تو نیاموزم که با رعایت آنها از طبیب بى نیاز شوى؟ عرض کرد: چرا، اى امیرالمؤمنان.
🍏حضرت فرمودند: ⇩⇩
⓵⇐تا گرسنه نشده اى غذا نخور
⓶⇐و تا اشتها دارى از غذا دست بکش
⓷⇐و غذا را خوب بجو
⓸⇐و قبل از خوابیدن قضاى حاجت کن.
👈🏻اگر این نکات را رعایت کنى، از مراجعه به طبیب بى نیاز مى شوى.
📚خصال ص 229
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
👈 قرآن گنجینه گرانبهای زندگی
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین عزیز ماست!. سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند.
هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟ مگر نامه اولم را باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه...
پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند، نخواندید؟ پسر گفت: نه...
مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت: او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت: نه ...
👌به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن راه و روش زندگی من است.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
هدایت شده از درمانخانه اسلامی 💠
4_5931489778695405969.mp3
2.71M
🔴🔊گزارش شنیدنی رادیو ایران
در مورد نمک دریا
📛چرا وزارت بهداشت درباره نمک به مردم دروغ می گوید؟؟؟!!!
⛔️مضرات نمک صنعتی
مزایای نمک دریا
🙏اگه جان عزیزانتون براتون مهمه،حتما گوش کنید و پخش کنید
#عاقبت_شوخی_با_نامحرم
یکی از علمای مشهد می فرمود :👇🏻👇🏻👇🏻
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجزه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک در آنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود و با سرو روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود .
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
مردی در ساحل رودخانهای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مردی در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك میطلبد.
داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد، جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك را به بالینش آورد.
هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانهاند كمك میخواهند.
دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد.
اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید.
بالاخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمیشد.
👈 كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه میرفت و متوجه میشد كه دیوانهای مردم را یكی یكی به آب میاندازد، در این صورت این همه انرژی صرف نمیكرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت میپرداخت و جان افراد بیشتری را نجات میداد.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم. فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست؟ گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی می کند .گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید .چند روز بعد شهریار آمد. دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیدهام.
از او پرسیدم: این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته ای؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده ام .مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند.حضرت , شاعران اهل بیت را احضار فرمودند: ابتدا شاعران عرب آمدند . سپس فرمودند: شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند. آنها نیز آمدند. بعد فرمودند شهریار ما کجاست؟ شهریار را بیاورید! و شما هم آمدید. آن گاه حضرت فرمودند: شهریار شعرت را بخوان ! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید .
شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید: من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام .
آیت الله مرعشی نجفی فرمودند: وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت، معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده ، من آن خواب را دیده ام .ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقینا در سرودن این غزل به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
گر خدایی نیست جز رب جلی
لا امیرالمومنین، الا علی
عید غدیر خم بر شما محبین ولایت مبارکباد
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
💧نماز باران💧
💧شهر قم در گیر و دار جنگ جهانی دوم از قحطی و خشکسالی ناله داشت، زمین ها خشک بود، باغات در شرف انهدام قرار داشت، مردم دچار مضیقه و سختی بودند، عوامل مادی از حل مشکل به عجز نشسته بودند، تنها راهی که برای نزول باران وجود داشت، یکی از دستورهای مهم اسلامی بود و آن هم نماز باران.
💧کم تر کسی به خود جرأت می داد که به این مهم اقدام کند، کسی را می خواست که قلبش به نور یقین منور و جانش در اتصال با عالم ملکوت باشد.
💧آن کس که به خویش با کمال اطمینان جرأت قدم نهادن در این میدان را داد، مرجع بزرگ آن زمان مرحوم آیت اللّه العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری بود، مردی که بارها برای دفع استعمارگران، به میدان جهاد رفته بود و برای احقاق حق مسلمانان پافشاری داشت.
💧جمعیت زیادی با چشم گریان و دلی بریان و سر و پای برهنه به رهبری و پیشوایی آن مرد الهی به سوی خاک فرج قم حرکت کردند.
💧زمانی است که متفقین در شهر قم قوا دارند و از نزدیک ناظر اوضاعند؛ ارتش کفر تصور دیگر داشت و حزب حق مقصدی دیگر؛ قوای کفر پس از خبر شدن از حقیقت حال، سخت در تعجب شد، مگر ممکن است جمعیتی به سرپرستی یک مردی عالم با انجام عملیاتی چند از آسمان باران به زمین بیاورد؟!
💧پس از انجام مراسم باران در سه روز، اشک آسمان بر زمین هم چون سیل باریدن گرفت، به عنوان خبری مهم در همه جا پخش شد، من خودم چند نفر از آن هایی را که در آن نماز شرکت داشتند، دیده ام و از زبان آنان داستان را شنیده ام، بر سنگ مزار او در مسجد بالای سر حرم حضرت معصومه علیها السلام این واقعه را ثبت کرده اند، تا همه بدانند که نماز این دستور مهم الهی قدرت حل بسیاری از مشکلات را دارد، چه اگر نداشت خدای متعال امر نمی فرمود: «وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» از صبر و نماز یاری بخواهید.
💠بقره : 45.
📚منبع : عرفان اسلامی: 5/ 126
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
#ماجرای_نماز_بدون_وضوی_امام_جماعت
دکتر حسام الدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و "معتمد" محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد "محراب" شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
"حاجی شیخ هادی وضو ندارد."
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای "رضای خدا،" همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و "مامومین" کم کم از دور شیخ "متفرّق" شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا "مسلمان" است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به "عمره" مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا "جای آمپول" را "آب بکشم."
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به "یاد" شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.!
به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم.
خانواده اش را نابود کردیم.
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.
او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم.
خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت:
من برای "آب کشیدن" جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت:
قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
"دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟"
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✨شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
🌸امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🌼آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
🌼بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
🌼خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
امام على علیه السّلام فرمودند:
به ادب و تربيت نفس خود پرداختم و براى آن ادبى بهتر از تقواى الهى در تمام حالاتش نيافتم و اگر از پس اين امر برنيامد؛ براى آن چيزى بهتر از دم فروبستن از دروغ و غيبت مردمان نیافتم.🌷🌻🍀
👈 بی توجهی به همسایه
سید جواد آملی (فقیه و صاحب مفتاح الکرامه) شبی در منزل مشغول صرف شام بود که در خانه اش به صدا درآمد. وقتی فهمید که پیشخدمت استادش، سید مهدی بحرالعلوم پشت درب است، با عجله به طرف او دوید و منتظر صحبت با او شد. پیشخدمت گفت: حضرت استاد بر سر سفره شام نشسته اند، اما دست به غذا نخواهند برد تا شما را ببینند.
جای معطلی نبود. سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به طرف خانه بحرالعلوم حرکت کرد. تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیر بی سابقه ای گفت: سید جواد! از خدا نمی ترسی؟ از خدا شرم نداری؟ سید جواد غرق حیرت گردید که چه شده و چه واقعه ای رخ داده که استادش او را این چنین مورد عتاب قرار داده است. هر چه فکر کرد، نتوانست علت ناراحتی را بفهمد. سرانجام از استاد سؤال کرد.
استاد فرمود: هفت شبانه روز است که فلان همسایه ات با آن عائله زیاد، گندم و برنج ندارند و در این مدت از مغازه محلشان خرما نسیه کرده و با آن به سر برده اند. امروز نیز که برای نسیه کردن خرما رفته، قبل از آنکه اظهار کند، مغازه دار گفته است که حساب شما زیاد شده است. او هم خجالت کشیده و دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله او بی شام مانده اند.
سید جواد گفت: به خدا قسم که من از این جریان خبر نداشتم و اگر می دانستم، حتما به احوالش رسیدگی می کردم. استاد گفت: همه داد و فریادهای من برای آن است که تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر و غافلی؟! چرا باید آن ها هفت شبانه روز به این وضع بگذرانند و تو متوجه نباشی؟ اگر با خبر بودی و اقدام نمی کردی که اصلا مسلمان نبودی!
سید جواد به دستور آقا، غذا به منزل آن شخص برده و آن شخص هم متوجه می شود که غذا از خانه سید جواد نیست، دست به غذا نمی زند و جویای ماجرا می شود و پس از اطلاع از جریان، می گوید: من راز خود را به احدی نگفتم و تعجب می کنم که سید بحرالعلوم چگونه از این امر مطلع شده است.
📗 #داستان_راستان، ج 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است..
یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود.!
گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟!
گفت: من کلاه کسی را برنداشتم.!
گفتم: من تو را می شناسم، این لباس و این موقعیت از آن تو نیست.!
گفت: آری، دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام😍
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد.
برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن، احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود...
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟
گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟
داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند😍
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱