🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #با_شهدا🌷
#داغ_ديدار
🌷از شدت درد، چهرهاش سرخ شده بود؛ باز دست از شوخیهای لطيفش برنمیداشت. روز به روز كمرش خميدهتر میشد؛ باز میرفت و كارهای "از پا افتادهها" را انجام میداد. روزی كه دل درد شديد گرفت، مجبور شدند شبانه او را به بيمارستان شهر ببرند. دو ماه بعد، يك اسكلت نيمه جان را از داخل ماشين درآوردند و گذاشتند روی تخت بهداری اردوگاه و با غرور گفتند: به ايران بنويسيد كه ما بيمارتان را عمل كرديم! پزشكيار ايرانی، يواشكی به بچهها گفت: داخل شكم "مجتبی" پر از غدههای سرطانی شده. مجتبی هم زير چشمی نگاه میکرد. تو صورت او لبخند بود و تو چشمهای بچهها اشك. فكر میكردند خبر ندارد. همان روز اول، پزشكان عراقی به او گفته بودند: "همهی رودههات سرطانی شده. اميدی به معالجه نيست".
🌷يك روز دوان دوان از بهداری زد بيرون. دلش گرفته بود. مؤذن خوش صدای اردوگاه را پيدا كرد. سر و صورتش را بوسيد. كشيدش گوشهای و گفت: "آقا بالا! يه مرتبهی ديگه برام اذان بگو! دلم گرفته. میخوام با شنيدن اذان دلشاد بشم. میدونم كه به زودی شهيد میشم و آرزوی ديدن امام خمينی تو دلم میمونه." حاج آقا ابوترابی هميشه به مجتبی سر میزد. روزهای آخر كه خيلی درد میكشيد، بچهها گفتند: "حاج آقا! وقتی به عيادت مجتبی میرويم، سرش را زير پتو میکند و با ما حرف میزند." حاج آقا كه به سراغش رفت، سرش را آورد بيرون. ـ مجتبی جان! چرا سرت را زير پتو می كنی؟ ـ از شدت....
🌷.... ـ از شدت درد. نمیخوام بچهها چهرهی منو اينطور ببينند. من هميشه با صورت خندان با اونا برخورد میکردم. اگر بچهها منو اينطور، گرفته ببينند خنده از چهرههاشون گرفته میشه. اونوقت دشمن خوشحال میشه. بعد هم وصيتهايش را شروع كرد: "حاج آقا جون! آرزو داشتم امام را ببينم. اولين روزی كه به ايران برگشتی سلام مرا به آقا برسان و بگو "مجتبی احمد خانی" گفت، من سعادت ديدار با تو را نداشتم. بعد هم به مادرم بگوييد مجتبی گفت در شهادت من گريه نكنيد." چند روز بعد؛ يعنی ۱۸ خرداد ۶۶، تخت مجتبی برای مريض بعدی خالی شد و اردوگاه شد ماتم سرا. دو سال بعد مثل همين روز، سه روز بود كه اردوگاه شده بود اشك و آه. داغ ديدار امام خمينی به دل همهی بچهها ماند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مجتبی احمد خانی و سید آزادگان مرحوم سید علیاکبر ابوترابی فرد
#راوی: آزاده سرافراز صفرعلی پيرمراديان
منبع: سایت نوید شاهد
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #با_شهدا🌷
#دشمنی_که_دوست_بود!!
🌷مجروحان تعریف میکردند: زمانیکه قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت مینوشتند، نماز میخواندند، به فکر خانوادههایشان بودند، حین اینکه هر کسی کاری میکرد، یک مار وارد سنگر شد. بیسیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، میتوانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمیتوانید خارج شوید، اگر میخواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمهخیز بیرون بروید.» یکی از بچهها بلافاصله....
🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شدهاند و جا تنگ بود. بیسیمچی دوباره بیسیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمهخیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد.
🌷آن زمان اصلاً هیچکس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، میگفت: «آماده باش بودیم و نمیتوانستیم کفشهایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک میزد، ما هم باید پاتک میزدیم. باران شدید میآمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفشهایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمیفهمیدیم. آنقدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفشهایمان پر از آب شده است، وقتی که میخواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمیتوانستند بخوابند.
🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار میگرفتیم، آمپول میزدیم. یکبار یکی از انگشتهایم زخم شده بود و خون میآمد ولی احساس نمیکردم که دستم زخمی است. داشتم کار میکردم و فکر میکردم خون مجروح است که دارد میآید، همینطور گذشت تا زمانیکه به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون میآید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم....
#راوی: خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج)
🥀🕊🥀🕊🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
#با_شهدا🌷
#گرهگشایی_با_جان!
🌷شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جیزن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر میکرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم. کوله پشتیها با گلولههای آر.پی.جی آماده پر شده بود. ابتدای ستون برادران تخريبچی حرکت میکردند و ما پشت سر آنها. پیامهای مختلف از نفرات پیشین دهان به دهان همچون؛ ذکر خدا یادت نره، آیه وجعلنا، میدان مین، حرکت بر روی نوار سفید در معبر، به انتهای ستون منتقل میشد. بنده و برادر ابوالحسنی از دانشجویانی که او را استاد صدا میزدیم پشت سر هم بودیم. گاهی با روشن شدن منورهای زمینگیر میشدیم. ناگهان....
🌷ناگهان از قسمتی از منطقه عملیات لو رفت و دشمن متوجه حضور ما شد و بارش تیربار و دوشکا و خمپارهها آغاز شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوستانی که اطرافم بودند بر زمین افتادند. نفر جلوتر از ناحیه پا صدمه دیده بود و ناله میکرد و نفر پشت سرم که برادر ابوالحسنی بود گلولهای به پیشانیش اصابت کرده بود و در همان لحظه به شهادت رسید بود. در یک لحظه متوجه شدم خرجهای موشک آر.پی.جی بر روی کوله پشتیام آتش گرفته سریعاً آنها را از خودم دور کردم. تعدادی از بچهها مجروح شده بودند و هنوز خنثی کردن مینها به آخر نرسیده بود و آتش دشمن هم امان نمیداد. در حقیقت کار گره خورده بود. در این هنگام برادر خاکباز یکی از معاونان گروهان که چند روزی از جشن نامزدی ازدواجش نگذشته بود وقتی....
🌷وقتی دید راه بسته شده به راه افتاد و به بچهها گفت بیایید، خودش را بر روی مین و سیم خاردارها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید. بدین صورت راه باز کرد. منطقه از نور منورها مثل روز روشن بود و سنگرها یکی پس از دیگری به هوا می رفت. درحالیکه دست و صورتم از آتش خرجها سوخته بود اما مانع کارم نبود. در این بین پیک گردان آمد و گفت: چون تو راه را بلدی برو عقب و اطلاع بده که بچهها همه زخمی شدهاند، نیرو بفرستند. وقتی به عقب آمدم مرا هم به اورژانس منتقل کردند. فداکاری و از جان گذشتگی امثال شهید خاکباز همیشه گرهگشای کارها بود. روح همه شهداء شاد و راهشان مستدام باد.
#راوی: رزمنده دلاور امیر تاجیک (رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته است.)
📚 کتاب "نسیمی از بهاران"
منبع: سایت نوید شاهد
🥀🕊🥀🕊🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄
🌷 #با_شهدا
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 #با_شهدا🌷
#امانتی_در_فردای_قیامت!
🌷میخواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم. علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها میگفت: با وضو باشید! هر لحظه مرگ در کمینه.... قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم. امانت میبرم و بعد از عملیات پس میدم.
🌷چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند! گفت: من توی این عملیات شهید میشم، اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم، فردای قیامت چیکار کنم؟ پیراهن رو تحویل داد و رفت. همونطور که میگفت توی همون عملیاتم شهید شد...
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی اکبر پرک
🥀🕊🥀🕊🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🕊🥀🕊🥀🕊
🌷 #با_شهدا🌷
#بهترین_سوغاتی 💕
🌷جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهيد؟»
🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
#راوی: رزمنده دلاور علی زمانی
🕊🥀🕊🥀🕊
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #با_شهدا🌷
❌️❌️ بانوان بارها و بارها بخوانند
.
#انتقام_آن_دختر_پرستار....🎋
🌷در همان روزها (آستانه عملیات بیت المقدس) و در منطقه مشغول صرف ناهار بودیم که ناگهان یکی از بچههای تکاور نیروی دریایی ارتش با حالتی پریشان و آشفته وارد شد؛ خیلی بغض کرده بود و در نهایت نتوانست مانع گریه کردن خود شود. وقتی دلیل این حالت را از وی جویا شدیم؛ این تکاور که به سختی حرف میزد؛ گفت: همین الان از خرمشهر میآیم؛ ساعاتی قبل صحنههایی دیدم که بسیار تکان دهنده و وحشتناک بود و برایم به کابوسی تبدیل شده است. تکاور در خصوص جزئيات صحنههایی که مشاهده کرده بود گفت: در خرمشهر وقتی بعثیها حمله کردند؛ من خود را درون یک تانکر خالی از آب پنهان نمودم.
🌷....تانکر هم به حدی گلوله خورده بود که سوراخ سوراخ شده بود وقتی از یکی از این سوراخها بیرون را نگاه میکردم؛ دیدم بعثیها یک دختر پرستار را به اسارت در آوردهاند. آنها بعد از آزار و اذیت بسیار به این دختر معصوم؛ در نهایت تیر خلاصی به سر او زدند و دخترک پرپر شد. در همین لحظه سرلشکر شهید عباس دوران بسیار متاثر و ناراحت شده بود؛ از جای برخاست و گفت: زود باشید بچهها؛ الان موقعش است که یک ضربه حسابی به این نامردها بزنیم و حق آن دختر معصوم را بگیریم. وقتی با عباس به پرواز درآمدیم؛ نزدیکیهای جزیره مینو چادرهای بعثیها را مشاهده کردیم و....
🌷و دیدیم که افسرانشان روی صندلی نشسته بودند و سایر افراد آنها به صورت چهار ردیفی ایستاده بودند و آشپزها مشغول دادن غذا به آنها بودند. در این هنگام به اتفاق شهید دوران؛ آنها را به رگبار مسلسل بستیم و درست مانند یک سفره ۱۰۰ متری که از فراز آسمان مشهود است؛ دیدیم که همه آنها قلع و قمع و بر زمین پهن شدند؛ در این هنگام دیدم که دماغ هواپیمای شهید دوران چپ و راست میشود؛ احساس کردم که هواپیمای وی آسیب دیده اما موضوع این نبود بلکه این همرزم من چنان خشمگین و برآشفته شده بود که چپ و راست میرفت و بعثیها را درو میکرد. در این هنگام شهید دوران فریاد میزد انتقام آن دختر پرستار را میگیرم.
🌹خاطره اى به ياد سرلشکر خلبان شهید عباس دوران، فرمانده عمليات پايگاه سوم شكارى [شهيد نوژه]
#راوی: جانباز سرافراز امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان ملقب به عقاب زاگرس
منبع: پایگاه اطلاعرسانی ارتش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀
🌷#با_شهدا🕊
یادم هست حاج ابومهدی به خرما بسیار علاقه داشت؛ یک شب با هم به ملاقات یکی از مجاهدان که بیمار شده بود، رفتیم، بعد از آن حاج ابومهدی با من به مقر آمد و در دفتر نشستیم و درباره کار صحبت کردیم، یک جعبه خرما را که یکی از دوستانم برایم آورده بود مقابل حاج ابومهدی گرفتم تا چند خرما بردارد اما با همان روحیه همیشگی شروع کرد شوخی کردن و گفت چند خرما فایدهای ندارد، کل جعبه خرما را گرفت و با خود بُرد! شوخیها و مزاحهایش، شخصیت معنویش را دوستداشتنی میکرد
راوی : دوست شهید ☘️
جمال جعفر ابراهیم مشهور به ابومهدی المهندس، در سال ۱۳۳۳ در بصره متولد شد
با ظهور گروه تروریستی داعش، او به عنوان یکی از فرماندهان نیروهای تازه تاسیس الحشد الشعبی وارد میدان نبرد شد و سرانجام در بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در یک عملیات تروریستی توسط آمریکای جنایتکار به همراه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و جمعی از همراهان به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #با_شهدا 🌷
#حسرت_آن_حالتها....🌷
🌷با آقا مهدى و شهید صادقی رفته بودیم شاهرود برای بررسی مشکلات سپاه و بسیج آنجا. شهید زین الدین روی بچههای شاهرود خیلی حساب باز میکرد. نیروهای زبدهای که رزمندگان گردان کربلای لشکر ١٧ بودند.
🌷کارمان که تمام شد سوار ماشین شدیم تا برگردیم اما آقا مهدی با لبخند و ملایمت آمد جلو و گفت: «حاج آقا، بچهها میگن تا مشهد راهی نمونده اگه قبول کنین بریم زیارت و برگردیم. زیاد طول نمیکشه.» تا آمدم حرفی بزنم شهید صادقی نشست پشت فرمان و دور زد سمت مشهد.
🌷نزدیک مشهد که شدیم حال و هوای شهید زین الدین دیدنی بود. سکوت کرد و رفت توی خودش. تمام حواسش جمع امام رضا (علیه السلام ) بود. وقتی رسیدیم اولین کاری که کرد غسل زیارت بود. بعد هم راه افتاد سمت حرم. تا صبح ماند. هنوز هم که هنوز است حسرت آن حالتهایش را میخورم. حسرت آن اشکها، نالهها و بیداری سحرگاهی اش.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهدى زين الدين، فرمانده لشكر ١٧ على بن ابيطالب (ع)
#راوى: مرحوم حجّت الاسلام ايرانى
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊🥀
#با_شهدا🌷
#روایتی_از_گردان_مسلمبنعقیل....🌷
🌷گردان مسلمبنعقیل از صبح زود و همراه با آغاز عملیات، کار پشتیبانی و رساندن آذوقه و تسلیحات را به رزمندگان در خط مقدم داشت و رزمندگان این گردان با مشقت فراوان از پایین کوه؛ مهمات و آذوقه را بر پشت قاطر میبستند و تا بالای کوه و تقسیم بین دیگر رزمندگان میبردند و با توجه به حساسیت و نوع کار در بسیاری مواقع در تیررس مستقیم تک تیراندازان بودند. نزدیک ظهر بود که محمد موافق به من گفت: «ما هم برویم بالای کوه تا اوضاع کار را از نزدیک ببینیم.» و راهی شدیم. در بین راه چند قاطر را دید که بر اثر اصابت ترکش خمپاره یا تیر زخمی شده بودند، به سمتشان میرفت و با چاقویی که داشت بند حمایل حیوان را پاره میکرد و بارش را از روی پشتش به زمین میانداخت و میگفت:...
🌷و میگفت: «این حیوان بیچاره زخمی است بارش را برداریم تا بیش از این رنج نکشد.» به بالای کوه رسیدیم، از رزمندگانی که میدید احوالات دیگر رزمندگان را جویا میشد و شهدا را جستجو میکرد و در همان حال بالای پیکر آنها میرفت و به آنها شهادتشان را تبریک میگفت. آخرین شهیدی را که زیارت کردیم شهید حسین مختار بود و بعد پیش کریم محمدیزاده که جانپناه کوچکی کنده بود و درونش سه نفر نشسته بودند رفتیم تا اوضاع را بررسی کنیم. ما ۵ نفر بودیم شهید موافق (فرمانده گردان حضرت مسلم)، شهید کریم محمدیزاده (فرمانده گروهان)، من(پیک گردان)، محمد انیسه و یک نفر بیسیمچی؛ روی تپه دوقلو در توابع شهر «ماووت» عراق بودیم که خمپاره ۸۱ میلی متری دشمن بین ما اصابت کرد و از ما، سه نفر شهید شدند، یک نفر جانباز ۷۰ درصد (محمد انیسه) و به اذن خدا به من هیچ آسیب جسمی نرسید و از قافله جاماندم.
🌷محمود و محمد موافق، دو برادر بودند. محمود دبیر درس حرفه و فن بود. وی بسیار فعال، شلوغ و دوستداشتنی بود. اما محمد گوشهگیر و کمحرف بود. عکاس ورزیدهای بود. عکسهای زیادی از رزمندگان گرفت که الان موجود است. در جنگ خیلی جدی بود. دوست داشت کلاسیک باشد. سعی میکرد کمترین تلفات را بدهد. خیلی کارش را منظم انجام میداد. خیلی کمحرف بود ولی محمود از سیر تا پیاز جبهه را تعریف میکرد و اما محمد هیچ اطلاعاتی نمیداد. محمود سال ۱۳۳۴ و محمد سال ۱۳۳۷ به دنیا آمده بودند و با فاصله ۶ ماه از هم به شهادت رسیدند. محمود که در گردان زهیر لشگر بود، ۱۹ دی ۶۵ در عملیات «کربلای ۵» شهید شد و محمد فرمانده گردان مسلم بن عقیل هم ۱۴ تیر ۶۶ در حین آزادسازی قله ماووت کردستان عراق به برادر شهیدش پیوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمد موافق، شهید معزز محمود موافق، شهید معزز حسین مختار و فرمانده شهید کریم محمدیزاده
#راوی: رزمنده دلاور محمد باقر رزمجومین از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالهشدا (علیه السلام)
منبع: خبرگزاری ایسنا
🥀🕊🥀🕊🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #با_شهدا🌷
#شهدا_حواسشان_هست!🌷
🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او میگوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. او گفت نگران نباش من میدانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بیمعرفت، مدتی است سراغی از ما نمیگیری!
🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی میرفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شدهام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی
#راوی: برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع)
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
•✾•🥀🚩🥀•✾•🥀🚩🥀•✾
🌷 #با_شهدا🌷
#سرقت_بنزین_از_ماشین_فرمانده!!
🌷روزی یک سواری تویوتای مسی رنگ مقابل مقر توقف کرد، دیدم محمد جهان آرا پشت فرمان است، وقتی از ماشین پیاده شد با من سلام علیک و روبوسی کرد. جهان آرا بدون مقدمه گفت: فکر نمیکردم تا حالا در شهر مانده باشی، وقتی شنیدم هستی، گفتم، بیایم تو را ببینم. نمیدانم چرا محمد فکر میکرد، من نمانده باشم، از دیدن او خیلی خوشحال شدم، با هم به سمت مقر حرکت کردیم، از او سؤال کردم، به بچهها بگویم شما کی هستید؟ گفت: نه. از اوضاع و احوال سؤال کرد و گفت: کم و کسری ندارید؟ گفتم: نه الحمدالله، همه چیز هست، نیرو هم زیاد داریم، تازه این همه نیرو هم اینجا لازم نیست، چون خطر زخمی و شهید شدن آنها را افزایش میدهد.
🌷با محمد سمت سنگرها آمدیم، گفتم: میخواهم جایی را نشان شما دهم که بجز بچههای مقر، کسی از آنجا اطلاع ندارد. گفت: کجا؟ گفتم: همین ساختمان نیمه ساز رو به رو. گفت: آنجا چی است؟ گفتم: الان میبینید. رفتیم داخل ساختمان، چشم محمد به یک انبار مهمات خورد با تعجب پرسید: این همه مهمات اینجا چکار میکند؟ گفتم: از این ور و آن ور جمع کرده و برای روز مبادا نگه داشتهایم، اگر یک هفته دیگر هم مهمات به ما نرسانید، تأمین هستیم. گفت: این مکان برای شما خطر دارد، اگر خمپاره یا گلولهای اصابت کند، همه به هوا میروید. گفتم: نه دو تا سقف دارد و در بالای هر سقف، یک گونی خاک گذاشتهایم.
🌷حدود نیم ساعت با هم بودیم، بعد گفت، باید برود، خداحافظی کرد و رفت. وقتی محمد رفت، یکی از بچههای مقر گفت: امروز چند ساعت تلویزیون تماشا میکنیم. گفتم: با کدام برق؟ گفت: با موتور برق. گفتم: با کدام بنزین؟ گفت: با بنزین ماشین دوست شما. با عصبانیت گفتم: ای وای، چکار کردید؟ میدانی او چه کسی بود؟ آبروی مرا بردید. یکی از بچهها گفت: مگه کی بود؟ گفتم: محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر. بچهها باور نمیکردند، جهان آرا به تنهایی نزد ما آمده باشد، درحالیکه اجازه معرفی خود را هم نداده بود. گفتم: چقدر بنزین از ماشین محمد کشیدید؟ گفت: ۲۰ لیتر. گفتم: بنده خدا، اگر در راه نماند، خوب است.
🌷می توان از شخصیت مهربان، مدیریت و سیمای نورانی جهان آرا به اندازه یک کتاب نوشت. باید یاران نزدیک محمد از روحیات و خصوصیات رفتاری این فرمانده محبوب بنویسند، من تنها چند جمله درباره جهان آرا میگویم. محمد قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشد، فرمانده قلبها و همیشه در پی جلب و جذب دل افراد بود. هرگز ندیدم کسی را از خودش ناراحت کرده باشد، بسیاری از بچهها ابتدا جذب محمد و بعد جذب سپاه شدند. محمد زمان انقلاب و پیش از جنگ هم سعی در جذب افرادی داشت که در خط انقلاب نبودند، جاذبه محمد جایی برای دافعه نمیگذاشت، حتی ندیدم در بین مخالفان، کسی محمد را دوست نداشته باشد.
🌷جهان آرا نزد هر فردی با هر فکر و اندیشهای همیشه قابل احترام بود و هست. شهید جهان آرا یکی از هزاران شهید گلگون کفن انقلاب از خطه خونین شهر است که فرماندهی سپاه شهیدان این شهر را به عهده داشت. وی در دوران دشوار دفاع مقدس، در مسیر به بار نشستن خون شهدا، آسایش و آرامش را بر خود حرام کرد و مردانه در مقابل متجاوزان بعثی ایستاد. جهان آرا و تعدادی از سرداران و سربازان فاتح ارتش اسلام هشتم مهرماه سال ۱۳۶۰ درحالیکه پس از رزمی بیامان با بعثیان متجاوز، از جبهه نبرد حق علیه باطل باز میگشتند، بر اثر سانحه سقوط هواپیما در حوالی تهران به خیل شهدا پیوستند.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد سيد محمد جهان آرا
#راوی: رزمنده دلاور علی سالمی از رزمندگان خرمشهری دوران دفاع مقدس
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
•✾•🥀🚩🥀•✾•🥀🚩🥀•✾
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD