📜#حکایت_آموزنده
عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت؛
استغفر الله
مریدی به او گفت؛
چرا این همه استغفار میکنی،
ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد؛
سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست!
*روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته
پرسیدم؛حجره من چه؟
گفتند حجره شما نسوخته،
گفتم؛ الحمدالله...!
معنی آن این بود که مال من نسوزد،
مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدالله از روی خود خواهی بود نه "خدا خواهی"
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
#حکایت_آموزنده
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند :
از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید :
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .
خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار...
#داستانهای_آموزنده
📔#حکایت_آموزنده
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش خدواند را شکر می نمود واز او برای فردایش توان ونیرو میخواست.
دوستی، از او پرسید:
این همه تضرع و درخواست از خداوند برای چیست و چه کار و حاجت مهمی داری که هر روزه این چنین دعا می کنی؟
▪پیرمرد گفت:
دو باز شکاری دارم،🦅🦅
که باید آنها را رام کنم،
دو تا خرگوش هم دارم🐇🐇
که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
دوتا عقاب هم دارم🦅🦅
که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم،
ماری هم دارم🐍
که آنرا حبس کرده ام،
شیری نیز دارم🦁
که همیشه، باید آنرا
در قفسی آهنین، زندانی کنم،
بیماری نیز دارم🥴
که باید از او مراقبت
کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪مردگفت:
چه مےگویی،
آیا با من شوخی میکنی؟
مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟
پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم،
اما
حقیقت زندگی همگان است
🔵 آن دو باز چشمان منند،👀
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم تا به جایی که نباید، نگاه نکنند،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،🦵🦵
که باید مراقب باشم بسوی ظلم و گناه
نروند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند، 🙌
که بایدآنها را به درست کار کردن، آموزش دهم تا مایحتاج زندگی ام را از راه درست و حلال کسب کنم ،
🔵 آن مار، زبان من است،👅
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی از او ، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است❤
که با وی همیشه در نبردم
که مبادا کینه و کدورتی در آن جای بگیرد و نسبت به کسی کینه بورزد،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،👤
که برای بهبودی خود،
محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من است،
✨این کار روزانه من است
که اینچنین
مرا به خود مشغول نموده است....
*#حکایت_آموزنده*