eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
794 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 🌷در گردان ما دیدبانی بود به نام "امیر سلیمانی” اهل آبادان که در ده روز مرخصی قبل از آغاز عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. فرمانده گردان «احسان قاسمیه» با بچه‌ها قرار گذاشت که هیچ کس به امیر خبر ندهد که خود را به عملیات برساند. 🌷امیر از یک خانواده متمول آبادانی بود. پدرش یکی از ثروتمندترین افراد کشور بود. پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را در سن ۱۷ سالگی برایش تهیه کرده بود. سر قضیه‌ای امیر با شهید پیچک دعوایش می‌شود. بعد همین اختلاف باعث رفاقتشان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و یک فرزند ثروتمند که در رفاه زندگی می‌کند را به جبهه کشاند. 🌷از این‌که امیر را با خود به منطقه نبردیم خوشحال بودیم. روز دوم درحالی‌که از خاکریز پایین می‌رفتم یک نفر به کمرم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: "فیروز موفق باشی.” او داماد دو روزه بود، که به جبهه آمد. امیر در مرحله سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز امیر سلیمانی : جانباز سرافراز فیروز احمدی فرمانده دید‌بانان گردان بریر(ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰ خاتم(ص) در خصوص عملیات والفجر یک گفت. منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 ...!! 🌷من به همراه یکی دیگر از رزمنده‌ها مأمور مین‌گذاری زیر پل ماووت به سلیمانیه عراق شدیم. صبر کردیم تا کلیه بچه‌های گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند. بعد از رفتن آن‌ها کارمان را شروع کردیم. برادر سلیمان آقایی به من گفته بود بعد از مین‌گذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جاده‌های فرعی را هم مین‌گذاری کنم. شهید ابوالفضل رضایی و برادر وهابی ـ اگر اسمش را به درستی به خاطر داشته باشم ـ و یکی دیگر از دوستان که قدی بلند داشت مأمور مین‌گذاری اطراف پاسگاه‌های شمشیری ۱ و ۲ شده بودند. هنوز کار ما در زیر پل تمام نشده بود، آن برادری که قدش بلند بود با تنی مجروح خودش را به ما رساند و با ناراحتی گفت:... 🌷گفت: ضدتانک منفجر شده و ابوالفضل پودر شد! پرسیدیم: تو چطور مجروح شدی؟ گفت: می‌خواستیم با برادر وهابی از جاده مال‌رو بیاییم که بی‌سیمچی گفت: جاده مالرو مین‌گذاری شده و از جاده اصلی بروید! نگو بی‌سیمچی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تله‌گذاری شده بود و ما پایمان به سیم‌تله M16 خورده و هر دو مجروح شدیم. وقتی حال وهابی را پرسیدیم گفت: نتوانست راه بیاید. سریع دو نفر از بچه‌هایی که جاده را تله‌گذاری کرده و آشنا به محیط بودند رفتند و وهابی را به عقب آوردند و هر دو نفر را به عقب فرستادیم. من که از شهادت ابوالفضل شوکه بودم با چشمانی اشک‌بار به سرعت خودم را به شهر ماووت رساندم تا خبر شهادت ابوالفضل را به برادر آقایی بدهم تا برای برگرداندن بقایای پیکر مطهرش فکری بکنند. 🌷برادر آقایی قبل از این‌که در مورد ابوالفضل چیزی بگویم از من پرسید: آن جاده را مین‌گذاری کردی؟ گفتم: نه، آمدم خبر شهادت را بدم. برادر آقایی با ناراحتی گفت: ابوالفضل شهید شده که شده تو چرا مأموریتی که بهت محول شده را انجام ندادی. من تازه آن‌جا فهمیدم موقعیت‌شناسی یعنی چه. اجرای مأموریتی که باعث تأخير در حرکت عراقی‌ها می‌شد واجب‌تر از رساندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و مأموریت‌ام را انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچه‌ها که سراغ ابوالفضل رفته بودند فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر او برگشتند. صبح شده بود و ما شهر را با انواع مین‌ها آلوده کرده و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقب‌نشینی کردیم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابوالفضل رضایی : رزمنده دلاور حسین گودرزی از نیروهای تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهداء منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 .... 🌷آتش دشمن بسیار سنگین بود. من مشغول دیدبانی بودم که دو نفر از نیروهای پیاده همان خط پیش من آمدند و گفتند در سمت ما تانک‌های دشمن منطقه را ناامن کرده است و از من تقاضا کردند که کاری کنم؛ با اصرار آن‌ها پذیرفتم. آن سمتی را که آن‌ها گفتند را با دوربین رصد کردم و شیاری در بین تپه ۱۱۰ تا ۱۱۲ نظرم را جلب کرد. تانک‌ها به نوبت از پشت تپه خارج شده و شلیک می‌کردند و دوباره به پشت تپه برمی‌گشتند. با توپخانه تماس گرفتم و درخواست گلوله کردم. سرهنگ محمدی (فرمانده آتشبار توپخانه) پشت خط بود و خودش تطبیق آتش را بر عهده گرفت و مختصات را گفتم. 🌷نیت حضرت ابوالفضل(ع) کردم که آقا یاری کند و از آتشبار تقاضای یک راکت اولیه کردم. یک موشک کاتیوشا شلیک شد. در همان لحظه تانک در حال شلیک بود که موشک کاتیوشا درست به بُرجک تانک اصابت کرد. با مهماتی که تانک داشت انفجار مَهیبی رخ داد. رزمندگان در خط، بلند تکبیر گفتند. ۴۰ موشک دیگر برای همان نقطه درخواست کردم که به محض اجرا و انفجار موشک‌ها‌، منطقه‌ای که تانک‌ها در آن مستقر بودند به جهنم عراقی‌ها تبدیل شد. این یک امداد غیبی بود که گلوله مستقیماً به هدف خورد و خط در آن روز و شب امن و امان شد. : جانباز سرافراز فیروز احمدی فرمانده دید‌بانان گردان بریر(ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰ خاتم(ص) در خصوص عملیات والفجر یک گفت. منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 ! 🌷سال ۶۲ در قرارگاه خاتم الانبیاء اولین روز آشنایی من با محمد باقری بود. یکی از فرماندهان ارشد به من گفت برای موضوعی با او جلسه‌ای بگذارم. قرارگاه خاتم الانبیاء در راه اهواز - طلائیه در زیر زمین قرار داشت. اتاق او را پیدا کردم. در اتاق‌های فرماندهان معمولاً دو قسمت بود، یک قسمت با میزی کوچک در جلو که منشی‌ای می‌نشست و یک بخش هم در پشت او که در حقیقت دفترِ کار آن فرمانده بود. وارد که شدم جوانی پشت میز بود، به او گفتم که با برادر باقری کار دارم. گفت: بفرمایید. گفتم: با خودشان کار دارم، با ایشان هماهنگ شده و منتظر من هستند. 🌷باز گفت: امرتان را بفرمائید! باز هم گفتم که فقط با خودشان می‌توانم صحبت کنم. خلاصه خیلی تحویلش نگرفتم، تا بیچاره به زبان آمد و گفت که من خودم محمد باقری هستم! دقت کردم، دیدم بله، خودش باید باشد. عین برادر شهیدش بود! صورت او به قول خارجی‌ها Babyface بود و خیلی جوان بنظر می‌رسيد. خلاصه تا سال‌ها هر وقت او را در جایی می‌دیدم یاد آن زمان می‌افتادیم و لبخندی می‌زدیم. امروز، قرار گرفتن او در چنین منصب خطیری، مایه خوشحالی است. : رزمنده دلاور فردین اردوانی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 .... 🌷عمو حسن پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی بود که با شروع جنگ تحمیلی کسب و کارش که یخ‌فروشی بود رها کرد و با رزمنده‌ها به مناطق غرب و جنوب رفت. او با وجود سن و سال بالا، همراه هر گردانی می‌دوید و شعارها و سرودهای حماسی و مذهبی می‌خواند و به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. یک روز عمو حسن از من پرسید: «لباس‌هایت را کجا می‌شویی؟ گفتم خودم می‌شویم. گفت:«لباس‌های خودت و رفقایت را بیاور تبلیغات تا با ماشین لباسشویی برایتان بشوییم.» 🌷من هم لباس‌ها را جمع کردم و بردم تبلیغات، پرسیدم عمو پس ماشین لباسشویی‌ات کجاست؟ خندید و چیزی نگفت. بعد دیدم عمو حسن یک پیت حلبی گذاشته روی اجاق و با یک چوب، لباس‌ها را به هم می‌زند و اسم آن را گذاشته ماشین لباسشویی! دیانت و حسن‌خلق عمو حسن زبانزد همه بود. عملیات کربلای ۵ که شروع شد، عمو حسن غیرتش قبول نکرد توی چادر تبلیغات بماند و با اصرار خودش اسلحه به‌دست گرفت و همراه رزمنده‌ها به خط مقدم رفت و در بحبوحه همان عملیات به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حاج حسن امیری‌فر، پیرمرد ۷۰ ساله ای که به «عمو حسن» معروف شده بود. : رزمنده دلاور قاسم زینلی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ...! 🌷وقتی علی ابراهیمی در عملیات کربلای ۵، با ترکش خمپاره به شهادت رسید، جنازه‌اش را به قرارگاه بردیم و از آن‌جا با چند برادر دیگر، عقب ماشین گذاشتیم تا به مشهد بیاوریم.... یک‌دفعه جنازه حرکت کرد و روی زمین افتاد. فوراً جنازه‌ی مطهر را برداشتیم و روی ماشین گذاشتیم، اما هنوز کمی راه نیامده بودیم که باز پیکر شهید روی زمین افتاد. جنازه را بلند کردیم و عقب ماشین گذاشتیم. روی سینه‌ی شهید رفتم و شهید را به مادرش فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) قسم دادم، گفتم که می‌خواهیم تو را در بهشت رضا دفنت کنیم. 🌷چون در وصیت نامه‌اش نوشته بود: «می‌خواهم مثل جدم اباعبدالله (علیه السلام) در میدان جنگ به خاک سپرده شوم.» و در جای دیگری هم نوشته بود: «من عاشق خدا هستم و هیچ‌جا از جبهه به خدا نزدیک‌تر نیست. لذا جبهه را انتخاب می‌کنم.» بعد از این قسم پیکرش آرام گرفت تا این‌که او را در بهشت رضا کنار شهید حاج ابراهیم شریفی دفن کردیم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی ابراهیمی و شهید معزز حاج ابراهیم شریفی 📚 کتاب "مجموعه گل مجموعه اول" 🌷شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 !! 🌷همیشه کارش خفه کردن دوشکای دشمن بود اما شهید نمی‌شد. بعد از این‌که دستش قطع شده بود. یک روز مادرم داشت نماز می‌خواند. من و هاشم به ایشان «ننه» می‌گفتیم. هاشم به ننه‌ام گفت: ما داریم جانمان را قسطی به خدا می‌دهیم، بعد این مجروحیت‌های من هر کدامشان یک شهادت هست. مادرم گفت که هر چی خدا بخواهد همان می‌شود، زیاد فکر نکن. هاشم گفت: مادر تو رو به قبله نشسته‌ای. بگو خدایا من از هاشم راضی هستم، تو هم راضی باش. مادرم هم گفت خدایا من از هاشم راضی هستم، تو هم راضی باش. تا این.... 🌷تا این جمله را مادر گفت؛ هاشم یک پشتک زد و کف پای مادرم را بوسید. گفت این دفعه دیگر تمام است. واقعاً هم همان شد. یعنی تا رضایت مادرم را گرفت ۱۰ روز نشد و شهید شد. هاشم اصلاً عادتت نداشت خداحافظی کند و از زیر قرآن رد شود، اما این‌بار ساکش را گذاشت روی کولش و چند قدم که رفت، برگشت عقب نگاه کرد و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت. همان عملیات هم شهید شد. کارش گیر مادر بود و رضایت مادر را گرفت و شهید شد. حالا اگر آدم می‌خواهد به جایی برسد، دعای مادر پشت سرش باشد خیلی عالی است. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار هاشم کلهر : رزمنده دلاور محمدعلی کلهر برادر گرامی شهید منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 🌷می‌گفت: "می‌خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده‌مان نگویید." بچه اصفهان و از سربازهای ارتش بود. می‌گفت: "حس کنجکاوی‌ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیده‌ام، شب‌ها خواب ندارم. فکر می‌کنم از بچه‌های خودمان باشد و الان خانواده‌اش منتظرش هستند." 🌷رفتیم تا کنار جمجمه رسیدیم. پیکری هم آن‌جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاک‌ها را کنار زدیم و پیکر را روی برانکارد گذاشتیم. قصد بازگشت داشتیم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی‌سیم و آن سوتر شهیدی دیگر و.... 🌷آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می‌ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری‌اش بدهم. گفت: " آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقت‌ها در خواندن نماز کوتاهی می‌کنم. از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت می‌خوانم." ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 .... 🌷عمو حسن پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی بود که با شروع جنگ تحمیلی کسب و کارش که یخ‌فروشی بود رها کرد و با رزمنده‌ها به مناطق غرب و جنوب رفت. او با وجود سن و سال بالا، همراه هر گردانی می‌دوید و شعارها و سرودهای حماسی و مذهبی می‌خواند و به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. یک روز عمو حسن از من پرسید: «لباس‌هایت را کجا می‌شویی؟ گفتم خودم می‌شویم. گفت:«لباس‌های خودت و رفقایت را بیاور تبلیغات تا با ماشین لباسشویی برایتان بشوییم.» 🌷من هم لباس‌ها را جمع کردم و بردم تبلیغات، پرسیدم عمو پس ماشین لباسشویی‌ات کجاست؟ خندید و چیزی نگفت. بعد دیدم عمو حسن یک پیت حلبی گذاشته روی اجاق و با یک چوب، لباس‌ها را به هم می‌زند و اسم آن را گذاشته ماشین لباسشویی! دیانت و حسن‌خلق عمو حسن زبانزد همه بود. عملیات کربلای ۵ که شروع شد، عمو حسن غیرتش قبول نکرد توی چادر تبلیغات بماند و با اصرار خودش اسلحه به‌دست گرفت و همراه رزمنده‌ها به خط مقدم رفت و در بحبوحه همان عملیات به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حاج حسن امیری‌فر، پیرمرد ۷۰ ساله ای که به «عمو حسن» معروف شده بود. : رزمنده دلاور قاسم زینلی 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 !! 🌷ماه رمضان با این‌که امام فرموده بود روزه گرفتن برای رزمندگان در جبهه‌ها واجب نیست اما سید صحبت می‌گفت: روزه معراج مؤمن است و تا آخرین روز زندگی‌اش روزه‌هایش را گرفت. آن روز غروب، چند دقیقه تا اذان مغرب بیشتر باقی نمانده بود، سید خودش را آماده می‌کرد که قبل از افطار نمازش را بخواند بعد افطار کند؛ به سمت تانکر آب رفت که وضو بگیرد. آن روز منطقه زیر آتشبار توپخانه عراق قرار داشت، ذخیره آب تانکر هم خالی شده بود. نزدیکی‌های ظهر ماشین تانکر آب وارد منطقه شد که ناگهان یک گلوله خمپاره نزدیک ماشین منفجر شد و تانکر را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرد؛ راننده تانکر هم به شدت مجروح شد. او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند و تانکر آب را هم به تعمیرگاه فرستادند. 🌷این‌جور وقت‌ها که بچه‌ها بدون آب می‌ماندند به چشمه کوچکی که بین مرز ایران و عراق قرار داشت می‌رفتند و آب برمی‌داشتند؛ سید صحبت از معبر همیشگی که مین‌های آن خنثی شده بود به سمت چشمه رفت تا وضو بگیرد، اما گویا گشتی‌های عراقی قبل از او محوطه را مین‌گذاری کرده بودند و سید برای آخرین بار از چشمه، وضوی شهادت گرفت. موقعی که به سمت سنگر برمی‌گشت، شاخک‌های مین والمرا زیر پایش تعظیم کرده و خم شدند. به دنبال شکسته شدن شاخک‌ها، چاشنی اول عمل کرد و سیم فولادی رابط مین، بالا آمد و سفره شهادت را مقابل سینه سید صحبت باز کرد و سید سر سفره آقا و مولایش با شهادت افطار کرد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید صحبت گل محمدی منبع: سایت بسیج نیوز 🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 ❌❌ بانوان حتماً بخوانند! !! 🌷زمستان ۱۳۶؟ شنیدم توی بیمارستان شهید کلانتری لباس رزمنده‌ها را می‌شویند. ده، پانزده خانم جمع شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. پنجاه، شصت متر از زمین خالی کنار اورژانس را حصار زده بودند. یکی از خانم‌های آن‌جا توضیح داد چه‌کار کنیم. هر کدام نشستیم پای یک لگن، لگن‌های فلزی و پلاستیکی سرخ و سفید. لباس‌ها و ملافه‌های بیمارستان شهید کلانتری و بیمارستان صحرایی و جبهه را می‌شستیم. لای ملافه‌ها تکه گوشت و استخوان و پوست هم می‌دیدیم. خیلی‌ها دل و جرأت دیدن آن صحنه‌ها را نداشتند و غش می‌کردند. من و خدیجه بیاد ترسی نداشتیم، چون مرده‌ها و شهدا را هم غسل می‌دادیم. تکه گوشت و پوستی اگر لای آن‌ها بود، غسل می‌دادیم، لای پارچه سفیدی می‌گذاشتیم و توی محوطه‌ی کنار رخت‌شویی دفن می‌کردیم. 🌷کم‌کم رخت‌شویی برای ما شد آرامگاهی از اعضای بدن شهدایی که نمی‌دانستیم کجایی هستند. همیشه فضای رخت‌شویی پر بود از بوی خون و وایتکس و گریه مادرها. زیر لب مویه می‌کردند. هر روز دستم توی وایتکس و آب سرد بود و لباسم هم خیس. وقتی باد بهم می‌خورد سوز سرما را توی استخوان‌هایم حس می‌کردم. کم نبودند خانم‌هایی که با وجود مشکلات فراوان می‌آمدند رخت‌شویی. یکی از همسایه‌ها چند تا بچه کوچک داشت. هر روز می‌آمد رخت‌شویی. لحظه‌ای بیکار نبود. وقتی می‌خواست برگردد خانه، دست‌وپایش را سنگ می‌کشید و چند بار می‌شست. طوری که سرخ می‌شدند. بهش گفتم: «اگه این‌قدر حساسی چرا می‌آی؟!» 🌷....گفت: «شوهرم راضی نیست بیام. می‌گه بچه‌ها مریض می‌شن. این کار رو می‌کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم.» متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می‌کند و حتی دستش را می‌بوسد تا بگذارد بیاید رخت‌شویی! یک روز گفت: «دعا کن مزد التماس‌هام بشه شهادت.» روز قدس سال ۱۳۶۴ با هم رفتیم راهپیمایی. تا در مصلا با هم بودیم. خداحافظی کرد. بیست دقیقه نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم. رفتم غسال‌خانه، چشمم افتاد بهش. شوکه شدم، خودش بود. بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد. : خانم فاطمه اسلامی‌پور، خاطره ای از رخت‌شویی اندیمشک در دفاع مقدس 📚 کتاب "حوض خون" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷چهره خاصی داشت و من علّتشو بعدها فهمیدم. قد بلندی داشت و چهارشانه بود،‌ با محاسن بلندی که داشت خیلی به دل می‌نشست. همیشه آخرای نماز برای بچه‌‌ها شور می‌خوند و ما سینه می‌زدیم. مهدی با یک شور خاصی می‌خوند؛ شهِ با وفا ابوالفضل. خیلی قشنگ می‌خوند و ما را دیوونه می‌کرد. که من بعدها فهمیدم چون چهره او شباهت خاصی به حضرت ابوالفضل داشت به خاطر همین شباهتش، وقتی برای ما می‌خوند ما را بیشتر به شور می‌‌آورد. 🌷توی عملیات‌ها هم وقتی به چهره او نگاه می‌کردیم روحیه ما چند برابر می‌شد. این اواخر مهدی با همان پای قطع شده باز هم به جبهه می‌اومد. همیشه می‌گفت: آدم نباید در مقابل این دشمن خوابیده شهید بشه. دوست داشت ایستاده شهید بشه!! بعدها هم شنیدم وقتی که ترکش خورده بود خودش رو گیر داده بود به سیم خاردارهای ارتفاعات کانی‌مانگا، می‌دونست که قرار شهید بشه، شنیدم که دستاشو پیچیده بود دورِ سيم خاردارها تا نیافته، وایستاده شهید شد.... 🌹خاطره اى به ياد جانباز شهید فرمانده مهدی خندان 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 .... 🌷شب عملیات مسلم بن عقیل (علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیرو‌ها شدیداً مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند. در همین گیر و دار، ناگهان چشمم به همت افتاد. دیدم ساکت و آرام همین‌طور که به آسمان نگاه می‌کند، اشک می‌ریزد. تعجب کردم. گفتم: «حتماً مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات کمک می‌گیره.» به هر حال کنجکاوی باعث شد که بروم سراغش، از او پرسیدم: «چیه حاجی چرا گریه می‌کنی؟ به آسمان اشاره کرد و گفت: «به ماه نگاه کن.» 🌷نگاهی به ماه انداختم و گفتم: «خب، چی شده؟» گفت: «ماه لحظه به لحظه بچه‌ها رو همراهی می‌کنه. هرجا اونا توی دید دشمن قرار می‌گیرن، ماه میره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن، ماه میاد و همه جارو روشن می‌کنه. می‌بینی لطف خدا رو که چطور شامل حال ما می‌شه؟ حالا فهمیدی برا چی اشکم در اومده؟» او رفت و این امداد غیبی را از پشت بی‌سیم به اطلاع فرمانده گردان‌ها هم رساند و آن‌ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد. دقایقی بعد صدای گریه‌ی همه‌ی آن‌ها ار پشت بی‌سیم شنیده می‌شد. 🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر شهید حاج محمدابراهیم همت منبع: باشگاه خبرنگاران جوان 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 !! 🌷به ملاحظه‌ی ناراحتی قلبی‌ام، روزهای اول، خبر شهادت ابراهیم را به من ندادند؛ اما از حال و هوای برادرم و بقیه‌ی اطرافیان حدس می‌زدم که باید اتفاقی افتاده باشد. دو_سه روز بعد، توی خیابان داشتم می‌رفتم که یکی سر راهم سبز شد. تا دیدمش، شناختمش. توی محل به قول معروف، گاو پیشانی سفید شده بود؛ همه می‌دانستند با انقلاب و انقلابی‌ها میانه‌ی خوشی ندارد. لبخند موزیانه‌ای روی لبش بود. یک‌دفعه بدون هیچ سلام و علیکی و بدون هیچ مقدمه‌ای و با یک دنیا نیش و کنایه گفت: پسرتم که کشته شد حاج خانوم! 🌷دلم به درد آمد، امّا خودم را نباختم. بلافاصله رو به آسمان کردم و از ته دل گفتم: الحمدلله رب العالمین. لبخند از لب‌های او رفت. گفتم: چی فکر کردی؟! ابراهیم منم فدای سر آقا علی‌اکبر امام حسین علیه السلام شد. طرف انگار شادی‌اش تبدیل به عزا شده بود. مات و مبهوت داشت مرا نگاه می‌کرد. برای این‌که حالش بیشتر جا بیاید، همان‌جا، در آن هوای گرم زانو زدم و بر آسفالت‌های داغ خیابان، سجده‌ی شکر کردم! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابراهیم امیر عباسی 📚 کتاب "ساکنان ملک اعظم ۵" ❌❌️ از دامن زن، مرد به معراج می‌رود. [امام خمینی (ره)] 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 .... 🌷عمه‌ها آمده بودند و خانه‌مان شلوغ بود، همه بودند ولی من دائم در اتاق‌ها با نگاهم احمدرضا را دنبال می‌کردم، وسایلی را جمع می‌کرد و انگار او میهمان بود و مهیای رفتن، جلو رفتم و گفتم: «احمدرضا جان! مادر، میهمان داریم. کجا قصد کردی بروی که داری وسایل جمع می‌کنی؟» آرام و مطمئن نگاهم کرد: «امروز عصر اعزام داریم، من هم با بچه‌ها می‌روم.» با ناراحتی گفتم: «امشب عمه‌ها هستند نمی‌خواد بری.» لبخند زد! یعنی همه بروند من برای میهمانی بمانم، همه دوستانم بروند من بمانم و خوش بگذرانم. از کمان نگاهش قصدش را خواندم. 🌷رفت، آرام نداشتم. راه افتادم ببینم با کدام گردان و به کجا می‌رود، دوستان همرزمش چه کسانی هستند، وسیله‌ی ارتباطی نبود اما می‌شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت، دوربین‌هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می‌گرفت و با آن‌ها مصاحبه می‌کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می‌دهد، کت نظامی‌اش را روی صورت کشیده بود. می‌خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می‌کردند و تکرار می‌کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت» دلم لرزید! 🌷....گفتم: «مادر مگر می‌خواهی شهید شوی که می‌گویند شفاعت شفاعت....» لبخند آرام و مهربانی زد: «نه مادرِ من، بین بچه‌های جبهه مرسوم است طلب شفاعت کردن.» همیشه برای رفتن عجله داشت، من احمدرضا را تکه‌ای از وجود خودم می‌دانستم. رفتنش سخت بود اما او هدیه و امانت موقتی بود که زندگی ما را زیبا کرده بود و زیباتر از آمدنش، رفتن او پیش پروردگارش بود. با چهره‌ای تابان و شوقی وصف‌ناپذیر و پروازی لبریز از عشق به سوی معشوق! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی سال ۶۴ 🔰 تنها وصیت‌نامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی👇 «بسم الله الرحمن الرحیم فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین والسلام کوچکترین سرباز امام زمان (عج الله) احمدرضا احدی» 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷 سال ٧۴ یا ٧۵ بود که عراق اجازه داد، مناطقی را نزدیک سعیدیه و بستان که بسیار به نقطه صفر مرزی نزدیک است تفحص کنیم. ما گروهی از بچه‌هاى سپاه را که اکثراً کارمند قدیمی شرکت نفت اهواز بودند؛ جمع کردیم. آن‌ها زمان جنگ آشنا به بحث تخریب بودند و به همین دلیل می‌توانستند به عنوان مین‌ياب برای تفحص این مناطق به ما کمک کنند. تعداد زیادی جسد از آن منطقه کشف شد. 🌷مسئول گروه برای ما تعریف کرد که «یک شب در جایی گودالی پیدا کردیم که می‌دانستيم که در آن‌جا شهید مدفون است، اما انتهای کار بود که خسته شده بودیم و از تفحص دست کشیدیم. پس از ساعت‌ها تفحص چند عدد پلاک و لباس بسیجی که در آن منطقه پیدا کرده بودیم نشان دهنده این بود که در آن‌جا پیکر شهید وجود دارد. از خستگی خوابیدیم در خواب دیدم شهیدی آمد و گفت:.... 🌷....گفت: «چرا کار را ادامه ندادید، من بچه زنجان هستم، ما منتظر شما بودیم، آمدم؛ بگویم امشب باران شدیدی می‌آيد و منطقه را آب می‌گيرد. من به همراه ١٢ نفر دیگر که مجموعاً ١٣ نفر می‌شويم با هم به جبهه اعزام شدیم و پیمان بسته‌ايم که یا همه با هم شهید بشویم یا همه همدیگر را شفاعت کنیم. اگر امشب ما را پیدا کردید هر ١٣ نفر را به شهرمان منتقل کنید و چنان‌چه نتوانسته‌ايد؛ همه ١٣ نفر را پیدا کنید؛ مابقی را منتقل نکنید! زیرا طبق عهدی که بسته‌ايم؛ باید همه با هم در یک منطقه باشیم.» 🌷از خواب بیدار شدم و بسیار متعجب از محتوای خواب بودم اما توجهی نکردم. صبح شد متوجه شدم نیمه شب باران شدیدی آمده و همه آن گودال را آب فرا گرفته است. وقتی به اهواز آمدم جریان را تعریف کردم، اما همگی در صحت این خواب شک داشتیم. اسم دو یا سه نفر از شهیدان در ذهنم مانده بود به همین دلیل تلفنی پیگیر نام این شهیدان شدیم از منطقه مورد نظر به ما گفته شد که این دو شهید به همراه ١١ شهید دیگر همه در یک‌جا بوده‌اند و همه با هم به شهادت رسیده‌اند؛ به این ترتیب از صحت خواب اطمینان پیدا کردیم.» : سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده، فرمانده سپاه حفاظت هواپیمایی 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 !! 🌷همیشه دنبال پوتین بچه‌ها بود. آن‌قدر واکس می‌زد که برق می‌افتاد. بعد پوتین را نشان طرف می‌داد و می‌گفت: خوب من پوتین شما را واکس زدم، حقی به گردن شما دارم، یا نه؟ طرف از همه‌جا بی‌خبر می‌گفت: بله. 🌷....تسبیحی از جیبش درمی‌آورد و می‌گفت: پس باید به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزار صلوات بفرستی! طرف برق از سرش می‌پرید و می‌گذاشت دنبالش...! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسن اصغری : سرهنگ بختیاری منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 .... 🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که می‌دیدیم ثبت کرده و آن‌ها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همین‌طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک‌دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند. 🌷دشمن آن‌ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیه‌مان را ضعیف کند. آن‌جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. محزون گفت: «کی می‌شود برویم و شهدا را بیاوریم، این‌ها را که می‌بینم از زندگی بیزار می‌شوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بی‌سیمی گفت: «از بین لاله‌ها صحبت می‌کنم....» 📚 کتاب "مهر تا مهر" 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊 🌷 🌷 ! 🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همه‌ی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطی‌ام شیخ یونس رفتم. بعد از احوال‌پرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیه‌ای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را می‌داد.... 🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت. 🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلوله‌های نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازه‌ی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیه‌ای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید. : رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 !! 🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان‌ ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون‌ مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت‌ آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. 🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین بیشتر تلمبه‌ خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌هاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد. 🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اين‌كه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. 🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ....؟!! 🌷ایام مهر ماه بود و شروع ترم دانشگاه. پيرمرد و پيرزن، دخترِ تنها پسر شهيدشون و به شهری غریب آوردند. یک هفته موندند و بالاخره ﺩﺧﺘﺮ شهيد تنها ماند!! گفت: روز اول که تنها شدم، خیلی گریه کردم و غربت شهر منو احاطه کرد. ترس هم کمی همراهم بود. شب که شد با خودم می‌گفتم: اگه بابام بود.... و با هق هق گریه خوابیدم.... تو خواب دیدم یه جوون با لباس رزمندگی اومد ايستاد پيشم و بهم گفت: توی این شهر مهمان ما شهدايى، هیچ غصه نخور. اگه بابات این‌جا پیشت نیست من هستم. گفتم: شما؟ گفت: محمدابراهیم موسی پسندی. صبح که شد پُرس و جو كردم و فهميدم کیه. 🌷بعد از شروع کلاسها.... یکی از اساتيد كه دید من محجبه‌ام و ولايى، خیلی بهم گیر داد و حرفهاى سیاسی رو خطاب به من می‌زد و با من به شدت بحث می‌کرد. تا اين‌كه در يكى از جلسات برگشت گفت: خانم فلانی دیگه حق نداری بیای سر اين کلاس. رفتم بیرون درحالی‌که فقط گریه می‌کردم، توی دلم با بابام حرف می‌زدم و اشك می‌ریختم.... دوباره شب دیدمش. همون شهید اومد بهم گفت: فردا برو سرِ كلاس بشین و كارى نداشته باش و به استادتون بگو: اگه ما و نسل بسیجی نبود؛ تو اين‌قدر راحت و آسوده نمی‌تونستی؛ حتی زندگی کنی!! از اين به بعد اگه خودتو اصلاح نکنی به شهدا بايد جواب پس بدی....!!! 🌷صبح رفتم سر كلاس. بچه‌های کلاس بهم گفتند: تو را به خدا خودت برو بيرون. این استاد از شماها و.... بدش میاد. استاد اومد يه نگاهی به کلاس و من انداخت. بعد روى تابلوی کلاس نوشت: ما هر چه آبرو و اعتبار و آسايش و امنيت داریم از شهدا داریم. و بعد سر كلاس رسماً از من معذرت خواهی کرد. از من پرسید: شما با شهيد محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید؟ من در جواب گفتم : بله.... ظاهراً عين خواب من رو استاد هم دیده بود. بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل فرق کرده بود....!! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدابراهیم موسی پسندی 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 ؟!‏ 🌷از آن‌جا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمی‌توانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را می‌پرسید، یکی از این سئوال‌ها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟ 🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقت‌ها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به‌ عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما می‌گفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آن‌ها اسیر شوید، بی‌درنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروح‌‌ها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود. :‌ رزمنده دلاور هادی بابایی 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 💕 🌷آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم. در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خونریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود. خونریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل می‌کردم. کلاپی گذاشتم روی وریدها، وریدها خونریزی‌شان بند آمده بود و سپس شروع کردم به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که.... 🌷که متوجه خونریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگ‌آور است. دقیقاً یادم هست که جمعاً ۵۶ واحد خون و سرم به او دادیم که ۳۶ واحدش خون بود. مریض از همه جایش خونریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی می‌داد. در مسیر (این را همکارانمان به خوبی می‌دانند) ترانفوزیسیون می‌شود. چون ما در بیمارستان ام.اف.پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشم تا بتوانم عملم را انجام بدهم. 🌷فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون دادن توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک می‌ریختم و کار می‌کردم. چون خون این‌ها واقعاً لازم بود و علی‌رغم این‌که خودشان به این خون‌ها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی می‌آمدند و خون می‌دادند و من آخرین بخیه‌ها را می‌زدم، با ادامه عمل، خونریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد. 📚 کتاب "همپایِ مردان خطر" 🥀🕊🥀🕊🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷شب عمليات والفجر مقدماتی سال ۱۳۶۱ در منطقه فكه، گردان ما در محاصره دشمن افتاده بود و هوا كم‌كم روشـن می‌شد. ناگهان انفجار مهيبی مرا به خود آورد. كمی دورتر يكی از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خودم را بالای سرش رساندم. پس از بستن زخم‌هايش پرسيدم: «می‌توانی راه بروی؟» گفت: «اگر زير بغلم را بگيری، سعی خود را می‌كنم.» از طرف فرماندهی دستور بازگشت به مواضع قبلی صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كندی به طرف نيروهای خودی حركت كرديم. با سختی حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگر هـيچ اثری از نيروهای خودی نبود. 🌷خدا خدا می‌کردم كمكی برسد. از دور صدای يك لودر به گوشم رسيد و كم‌كم نزديك شد. با ديدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يک مجروح اين‌جا هست كـه بايد بـه عقب ببريم.» راننده لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگی از سر و رويش می‌باريد گفت: «شما چطور هنوز اين‌جا مانده‌ايد! سريع به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن است. اگر می‌توانی كمک كن تا او را به عقب منتقل كنيم.» گفت: «لودر كه جايی برای حمل مجروح ندارد.» به او گفتم: «اجازه بده تا او را روی گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه می‌دارم.» مجروح را روی گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دست‌هايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گرفتم و.... 🌷و خودم را روی او انداختم تـا نيفتد. هوا كم‌كم روشن می‌شد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟! بر روی لودر و با لباس‌های خونين نه می‌شد وضو گرفت و نه می‌شد تيمم كرد و نه حتی سمت و سوی قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كی به مقصد می‌رسـيم. ترس از افتادن آن مجروح مرا نگران می‌كرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگرانی‌هايم اضافه شده بود. نمازم داشت قضا می‌شد. همان‌طور كه دو دستی و محكم آن مجروح را روی گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم: دو ركعـت نمـاز صبح می‌خوانم واجب قربة الی االله، االله اكبر.... عجب نمازی بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هم عوض نمی‌كنم. : رزمنده دلاور مجيد محبی 📚 کتاب "شكسته‌های ايستاده" 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
 🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 !! 🌷هنگام نماز صبح اولین روز عملیات والفجر ٨ در جزیره‌ى ام الرصاص کشور عراق؛ فردی را دیدم که درحالی‌که جراحت سختی داشت، در حال خواندن نماز بود. تعجبم آن‌جا بیشتر شد که متوجه شدم فرد دیگری به این رزمنده اقتدا کرده و نماز جماعت می‌خواند. تعجبم مجدداً بیشتر شد زمانی که دستش را بصورت قنوت بالا برد؛ مچ دست این رزمنده قطع بود.... 🌷به ذهنم آمد وقتی که نماز ستون‌ دين‌ شد؛ پس در هر حالت این ستون خیمه اسلام باید برافراشته باشد، حتی با بدن مجروح!! و باز مرا بیاد نماز ظهر عاشورا برد که این کار، در مقام‌ عمل‌ بالاترين‌ تأكيد و سفارش‌ بر اهميت‌ جايگاه‌ فريضه ‌نماز و برپایی نماز جماعت بود که رزمندگان اسلام نیز به تأسى از اولیای خدا در همه حال نماز را فراموش نمی‌کردند. 🌷گرماى‌ شديد هوا، تشنگى‌ فراوان‌، بى‌شرمى‌ دشمنان‌، خطر تيرها و يورش‌هاى بى‌امان‌، اندوه‌ شهادت‌ ياران‌ و بسيارى‌ از علل‌ و عوامل‌ ديگر، هيچ‌ كدام‌ در آن‌ عاشورای حسینی نتوانست‌ كوچك‌ترين‌ خللى‌ در برپايى‌ اين‌ فريضه‌ مقدس‌ ايجاد نمايد و امام‌ (ع) اين‌گونه ‌راه‌ را بر همه‌ بهانه‌گران‌ و مستمسكان‌ براى‌ ترك‌ نماز بست‌ و اهميت‌ و عظمت ‌آن‌ را يادآور شد. : رزمنده دلاور حسن صفائیان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD