👌 داستان👌
در زمان حضرت سلیمان ع دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان ع رو از محبت غیر خودت خالی کن.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
⭕️ توصیه امام خامنه ای برای رفع بلای #کرونا و دیگر بلاها
سلام عليكم
به آقايان و خانواده های ایشان توصیه شود:
✔️ مداومت بر دعای مبارک نور داشته باشند و قرائت آن را به مؤمنین هم توصیه کنند.
✔️ همچنین برای رفع و دفع بلا یک فقره زیارت عاشورا همه اعم از زن و مرد نیابتا از نرجس خاتون سلام الله عليها والده ماجده حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوانند و آن خاتون را نزد فرزند بزرگوارش شفیع قرار دهند که آن حضرت شفاعت نماید تا بلا از دوستان حضرت رفع و دفع شود.
✔️ دعای شریف عظم البلاء نیز فراموش نشود.
✔️ صدقه هم که معلوم است.
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
➕ این مطالب توسط یکی از مسئولین که خدمت حضرت آقا رسیده بودند بیان شده است.
👌مطلب موثق است دوستان اگر مایل بودند. انتشار دهند
🔸ارادتمندشماازستادفرهنگی فجرانقلاب اسلامی قم/سبحانی
🔻🔴سید ابن طاووس در کتاب «مهج الدعوات» از سلمان روایتی نقل کرده که در آخر روایت مطلبی آمده به این مضمون: حضرت فاطمه کلامی به من آموخت که از حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله) فراگرفته بود، ایشان آن را در صبح و شام میخواند؛ به من فرمود: اگر میخواهی هرگز در دنیا دچار تب نشوی بر آن مداومت کن؛
🔻و آن کلام این است:⤵
💦بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ💦
◀بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ ، فِى كِتابٍ مَسْطُورٍ ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ ، عَلىٰ نَبِيٍّ مَحْبُورٍ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ . وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ .
◀به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است؛ به نام خدای نور، به نام خدای نور نور، به نام خدای نور بر نور، به نام خدایی که تدبیرگر امور است، به نام خدایی که نور را از نور آفرید و سپاس خدایی را که نور را از نور آفرید و نور را در کوه طور فرو فرستاد، در کتابی بر نوشته، در ورقهای گشوده، با اندازهای درخور، بر پیامبری آراسته، سپاس خدای را که به عزّت یاد شود و به عظمت مشهور است و بر شادی و بدحالی سپاسگزاری شود، درود خدا بر آقای ما محمّد و خاندان پاکش.
◀سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه آموختم قسم به خدا آن را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه که دچار تب بودند تعلیم دادم، پس همه آنان به اذن خدایتعالی شفا یافتند.
🤲التماس دعا❤️
👌نشر_حداکثری
┗━━━🍂━━
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#حکایت
جریح عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی مشغول عبادت در صومعه خود بود، روزی مادرش نزد وی آمد. عابد مشغول دعا و راز و نیاز بود، هر چه مادر صدا می زد، عابد اعتناء نمی کرد، و به اصطلاح عشق مناجات را با چیزی معاوضه نمی نمود. بار آخر مادر چون جواب فرزند را نشنید از بی اعتنائی فرزند ناراحت شد و نفرین کرد و گفت: به روزی بیفتی که بی عفتها برای تماشای تو بیایند.
چوپانی در آن حوالی مشغول چرای گوسفندانش بود چشمش به دختری که به مزرعه می رفت افتاد نگاه چشم به تمایل دل کشیده شد.
چوپان وی را تهدید کرد و مرتکب گناه شد، مدتی از این جریان گذشت و شکم دخترک هر روز برآمده تر می شد، خانواده اش فهمیدند و بالاخره وی را وادار به سخن گفتن کردند، گفتند: از کیست؟ گفت: مردی در فلانجا. وقتی آنجا رفتند دیدند کسی غیر از عابد زندگی نمی کند، وی را آوردند و نشان دختر دادند دختر دید او نیست ولی با خود فکر کرد پس چه کسی بوده و او چه بگوید، لبان را جنباند و گفت: خود اوست. حاکم دستور داد صومعه اش را ویران کردند و ریسمان بر گردنش انداختند و در شهر می گرداندند، بی عفتها همه برای تماشای او دست و پا می شکستند، یاد نفرین مادرش افتاد. چون دل با مادرش صاف نمود، مادر صدا بلند کرد که پسرم بی گناه است، گفتند:
دختر اقرار کرده و شهادت داده است. مادرش به یکباره گفت: از بچّه بپرسید! گفتند: بچّه که متوجه نیست، گفت: بپرسید. مادر خود نیز از ته دل حاجت خویش را به خدای عرضه کرد، بچّه به حرف آمد و گفت: پدر من فلان چوپان است و «جریح عابد» از من بری است. بار دوم پرسیدند، باز تکرار نمود. رفتند چوپان را آوردند وی به گناه خویش اقرار نمود، خواستند عابد را اکرام کنند، صومعه اش را بسازند و... گفت: می روم خدمت مادر می کنم.
منبع : ره رستگاری، ج 3، ص: 68
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#قم
#بلا
#کرونا
وَ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ عَن عَبْدِ الْعَظِیمِ الْحَسَنِیِّ عَنْ إِسْحَاقَ النَّاصِحِ مَوْلَی جَعْفَرٍ عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ علیه السلام قَالَ:
قُمُّ عُشُّ آلِ مُحَمَّدٍ وَمَأْوَی شِیعَتِهِمْ وَ لَکِنْ
سَیَهْلِکُ جَمَاعَةٌ مِنْ شَبَابِهِمْ بِمَعْصِیَةِ آبَائِهِمْ وَ الِاسْتِخْفَافِ وَ السُّخْرِیَّةِ بِکُبَرَائِهِمْ وَ مَشَایِخِهِمْ وَ مَعَ ذَلِکَ یَدْفَعُ اللَّهُ عَنْهُمْ
شَرَّ الْأَعَادِی وَ کُلَّ سُوءٍ.
"از ابی الحسن اول علیه السّلام روایت شده است که فرمود: قم آشیانه آل
محمّد است و جایگاه شیعیانشان، ولی البته هلاک شوند گروهی از جوان هاشان به گناه پدران خود و برای خوار شمردن و مسخره کردن بزرگانشان و مشایخشان و با این وضع خدا شر دشمنان و هر بدی را از آنها بگرداند.
📚✏️📒📝 بحارالانوار ج ۵۷ ص ۲۱۴
#بیان:
الان عده ای میگویند مگر مردم قم هم هلاک میشوند؟ بله هلاک میشوند. خداوند به کسی گارانتی نداده است.
این سخنان که خدا بلا را از قم برداشته هیچ ارتباطی با مریضی ندارد و مقصود بلاهایی مثل کشتار شیعیان توسط خلفای جور است که اهل بیت علیهم السلام فرمودند به قم پناه ببرید.
لطفا به کلام واقعی اهل بیت علیهم السلام پناه بیاورید و از عقاید غلات که منکر بلا و مریضی بر مومنین و اولیا و انبیا هستند اعلام برائت کنید.
خیلی قشنگه👌👌
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: هرچه كنی به خود كنی ،،،،گر همه نیك و بد كنی
اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در میآورم.
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت:من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی.
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:من از راه دور آمدهام و گرسنهام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#نهج_البلاغه
#کرونا
#راه_حل
#کلام_امیر
امیرالمومنین علیه السلام:
وَ ايْمُ اللَّهِ مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ فَزَالَ عَنْهُمْ إِلَّا بِذُنُوبٍ اجْتَرَحُوهَا لِأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ النِّقَمُ وَ تَزُولُ عَنْهُمُ النِّعَمُ فَزِعُوا إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ وَ وَلَهٍ مِنْ قُلُوبِهِمْ لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ...
🙏✨✨✨
به خدا سوگند هرگز نعمتی از مردم گرفته نشد مگر به كيفر گناهانى كه انجام داده اند،
زيرا خداوند بر بندگان خود ستم روا نمى دارد،
اگر مردم به هنگام نزول بلاها، و گرفته شدن نعمتها، با نیت های صادقانه و با قلبهاى پر از محبّت به درگاه خداوند زاری کنند، خدا همه آنچه از دستشان رفته به آنها بر میگرداند، و هر گونه فسادى را برایشان اصلاح خواهد کرد.
✏️📝📒📚نهج البلاغه
بهلول و مرد فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید. از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید. چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت: شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی. هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،اما خلیفه بالاخره گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟ آن مرد گفت : به یک شرط حاضرم . و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم. فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود : در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود . آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟ بهلول فوری جواب می دهد : این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد . پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود . هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت : الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم . آن مرد گفت : سئوال کن . بهلول گفت : اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم . اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود. بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🔸نالههای پیر مرد🔸
❣از امام صادق (ع) نقل است:
روزی حضرت ابراهيم(ع) در نزديكي بيت المَقْدِس پيرمردي را ديد.
✨ حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند: منزلت كجاست؟
🔹پاسخ داد كه منزلم پاي آن كوه است
✨حضرت ابراهيم فرمودند : مهمان هم ميپذيري؟
🔹 پيرمرد تاملي كرد و گفت عيبي ندارد ولي مانعي در مسير هست كه آبي است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم!
✨حضرت پرسيدند: خودت چطور عبور ميكني؟
🔹 پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!
✨حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم.
👈🏼به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد ازروي آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم ازروي آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد.
✨صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايي كن كه من آمين بگويم.
🔹 پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت: چه دعايي بكنم!؟ دعاي من مستجاب نميشود! سي وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود!
✨حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟
🔹عابد پاسخ داد سی و پنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود!
✨حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم!
✳️بله ! يك سرّي بوده است كه این عابد بايد سی وپنج سال منتظر اين خليل مي شد! در اين سي وپنج سال ناله هايش او را به جايي رسانده بود كه از روي آب رد ميشد!
✅ گاهی صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلي به در خانه ي خدا برود.
📚مجموعه شهرحکایات
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣پادشاه و پیرزن
🌼🍃نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت
🌼🍃شبی از شب ها
پادشاه در خواب دید که
فرشته ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
چون پادشاه از خواب پرید
هراسان بیدار شد وسربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست
سربازان رفتند و چون برگشتند گفتند آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است
🌼🍃و مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است
و در شب دوم
پادشاه دومرتبه همان خواب را دید..
دید که فرشته ای از فرشتگان از اسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد... که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست..رفتند و باز گشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست ....پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد ...پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی را که اسمش را بر سردر مسجد مینوشت را از بر کرد
دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند
پس ان زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد
🌼🍃پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی ،من نافرمانی نکردم
🌼🍃پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز..
پادشاه گفت بله جز چه؟
گفت: جز ان روزی که من از کنار مسجد میگذشتم
یکی از احشامی (احشام مثلا اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و این جور چیزا) را که با آن چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میشد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود
🌼🍃و تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با ان بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به اب برساند نمیتوانست ،برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم
🌼🍃پادشاه گفت : آری......این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است ،و خداوند از من قبول نکرد
پس پادشاه دستور داد که اسم ان پیرزن را بر مسجد بنویسند
❣از اکنون شروع کن
هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠تاجر متوكل
در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص 679
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠از نوشته های زیبای شهید آوینی,,,
🔻سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
🔻گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .
☝️خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
☝️خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
الهی و ربی من لی غیرک ...
#کرونا
#حرز
🔸 آیات حفظ از بلا
🔸 از امیرالمومنین سلام الله علیه روایت شده هرکس این آیات را هر روز صبح بخواند، خداوند متعال او را از هر بدی کفایت می کند؛ هر چند وی خود را به هلاکت انداخته باشد:
🔸 اعوذُ بالله مِن الشیطانِ الرَجیم
۱) قُل لَّن یُصِیبَنَا إِلاَّ مَا کَتَبَ اللهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَ عَلَى اللهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (توبه ۵۱)
۲) وَ إِن یَمْسَسْکَ اللهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ یُصَیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (یونس ۱۰۷)
۳) وَ مَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللهِ رِزْقُهَا وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا کُلٌّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ (هود ۶)
۴) وَ کَأَیِّن مِن دَابَّةٍ لَا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللهُ یَرْزُقُهَا وَ إِیَّاکُمْ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (عنکبوت ۶۰)
۵) مَا یَفْتَحِ اللهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِکَ لَهَا وَ مَا یُمْسِکْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (فاطر ۲)
۶) قُلْ أَفَرَأَیْتُم مَّا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللهِ إِنْ أَرَادَنِیَ اللهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ کَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ (زمر ۳۸)
🔸 حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ، وَ أَمْتَنِعُ بِحَوْلِ اَللَّهِ وَ قُوَّتِهِ مِنْ حَوْلِهِمْ وَ قُوَّتِهِمْ وَ أَسْتَشْفِعُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ مِنْ شَرِّ مٰا خَلَقَ وَ أَعُوذُ بِمَا شَاءَ اَلله لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ اَلْعَلِیِّ اَلعظیم.
📚✏️📒😄 بحار الانوار جلد 86 صفحه 337
🍃 أللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَج 🍃
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🌸🍃
با دستهای خالی به دنیا آمده ایم
با دستهای خالی هم از دنیا خواهیم رفت
پس،
نگران چیزهایی ڪه آرامش را از تو می گیرند نباش...
نگرانی، مشڪل فردای تو را از بین نخواهد برد ،
اما آرامشِ امروزت را قطعا از تو خواهد گرفت...
ﻧﮕﺮاﻥ ﻓﺮﺩاﻳﺖ ﻧﺒﺎﺵ..
ﺧﺪاﻱ ﺩﻳﺮﻭﺯ و اﻣﺮﻭﺯﺕ ،ﻓﺮﺩا ﻫﻢ ﻫﺴﺖ..
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﮕــــــــــــﺎﻩ
خدا...❤️
امیدوارم همیشه در نگاهش باشی
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨
✍وقتي نادر شاه خواست داخل صحن مقدس حضرت امير عليه السلام بشود جرأت نكرد،امر كرد زنجير طلايي به گردنش بيندازند و او را مثل سگ بكشند و ببرند به درب صحن مقدس؛ احدي جرأت نكرد اقدام به اين عمل بنمايد ناگاه ديدند شخصي از بيابان آمد و زنجير طلا را به گردن نادر انداخت و او را كشيد ، به درب صحن مقدس ،نادر شاه مشرف شد و زيارت كرد و برگشت ،بعد هرچقدر تجسس كردند كه آن شخص را بيابند نيافتند..
گفته اند نادرشاه افشار به واسطه نذري كه كرده بود فرمان داد گنبد و گلدسته و ايوان حضرت اميرالمومنين عليه السلام را به هزينه او به خشت طلا ،زرنگار بنمايند و بعد خود را با تشريفات سلطنتي به طرف نجف اشرف براي بازديد و زيارت آن حضرت مشرف شد ، زمانيكه به درب دروازه نجف رسيد برخي از اهل تسنن گفتند : شيعيان علي عليه السلام عقيده دارند كه شراب و سگ در شهر نجف اشرف وارد نمي شود،نادر شاه گفت بايد آزمايش كنم . فرمان داد شيشه شرابي حاضر كنند و سگي به زنجير طلا ببندند وچون حركت نمودند هرچه كردند سگ به طرف نجف رهسپار نشد و آخرالامر زنجير طلا را پاره نمود وبه بيابان فرار كرد چون شيشه را بررسي نمودند ديدند مبدل به سركه شده .نادر شاه گفت:زنجير طلا را به گردن من قرار دهيد و من به شكل سگ به نام«كلب علي»وارد حرم مقدس مي گردم و اين شعر را سرود:
كلب درگاه اميرالمومنين نادر قلي
آنكه درهركار اميدش به توفيق خداست
نديم نادرشاه چون ديد شراب تبديل به سركه شده بالبداهه اين شعر را سرود :
در خاك نجف«نديم»آسوده بخواب
انديشه مكن ز پرسش روز حساب
جايي كه بدل به سركه گردد شراب
بي شكل كه شود گنه مبدل به ثواب
📚منبع : كتاب منتخب التواريخ ص 119
تحفة الزائر ص31
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
◆ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
👁👁يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
◆ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
◆ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
◆ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود..
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#کرونا
#حرز
#تب
سيّد ابن طاووس در كتاب «مهج الدعوات» از سلمان روايتى نقل كرده كه: در آخر روايت مطلبى آمده به اين مضمون: حضرت فاطمه عليها السلام كلامى به من آموخت كه از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله فراگرفته بود، ايشان آن را در صبح و شام میخواند به من فرمود: اگر میخواهى هرگز در دنيا دچار تب نشوى بر آن مداومت كن.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
بِسْمِ اللّهِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ بِسْمِ اللّهِ
بنام خدا نور (عالم ) بنام خدا نور نور (جهان هستى ) بنام خدا که نورى است فوق نور بنام خدایى
الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُورِ بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَْ النُّورِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ
که تدبیرکننده کارهاست بنام خدایى که نور (عالم ) را از نور (خود) آفرید ستایش خاص خدایى است
الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ فى کِتابٍ
که آفرید نور را از نور و نازل فرمود نور را بر کوه طور در میان نامه
مَسْطُورٍ فى رَقٍّ مَنْشُورٍ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ عَلى نَبِی مَحْبُورٍ اَلْحَمْدُ لِلّهِ
نوشته شده و ورقه اى گشوده به اندازه معین بر پیامبرى دانشمند، ستایش خاص خدایى است
الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکُورٌ وَبِالْفَخرِ مَشْهُورٌ وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ
که او به عزت و شوکت یاد شده و به فخر مشهور است و در هر حال در خوشى و ناخوشى
مَشْکُورٌ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
سپاسگزارى شده و درود خدا بر آقاى ما محمد و آل پاکیزه اش باد
سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) آموختم به خدا آن را به بيش از هزار نفر از مردم مكه و مدينه كه دچار تب بودند تعليم دادم، پس همه آنان به اذن خداى تعالى شفا يافتند.
«مهج الدعوات»📒📝
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
📚 مالک تمام دنیا
در سال قحطی ، عارفی غلامی را دید که شادمان بود.
پرسید: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.
عارف گفت : از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من «خدایی» دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#کرونا ❗️
#گناه
#توبه
شخصی به نام #معتب که در خانه ی #امام_صادق علیه السلام خدمت
می کرد می گوید :
روزی یکی از فرزندان حضرت که #اسماعیل نام داشت ، #تب شدیدی کرد و #بیمار شد .
هنگامی که امام صادق علیه السلام از تب و بیماری اسماعیل خبردار شد به من فرمود : به نزد اسماعیل برو و از او بپرس :
« ... فسله أيّ شيء عملت اليوم من سوء فجعل الله عليك العقوبة؟ ... »
امروز چه #گناهی از تو سر زده است که خداوند متعال اینگونه تو را مجازات کرده است؟! »
معتّب می گوید : به نزد اسماعیل رفتم در حالی که او از شدّت تب و بیماری به خود می پیچید . از او درباره ی این موضوع سؤال کردم.
او در جواب سکوت کرده و پاسخی به سؤال من نداد .
من در این باره از اهل خانه سؤال کردم .
آنها به من گفتند :
اسماعیل امروز دختر #زلفا را با دست خود #کتک زد و آن دختر بر اثر ضربه به چارچوب در برخورد کرد و صورتش خراش برداشت.
معتّب می گوید : بعد از آگاهی از این قضیه ، خدمت امام صادق علیه السلام رفتم و جریان را برای حضرت بازگو نمودم.
حضرت فرمود :
الحمدلله که خدای متعال در #مجازات فرزندان ما تعجیل می نماید و آن را در همین دنیا قرار می دهد .
سپس امام صادق علیهالسلام آن دختر را به نزد خود طلبید و به او فرمود :
اسماعیل را بخاطر اینکه تو را کتک زده است #ببخش و از او درگذر .
آن دختر در جواب گفت : من او را حلال کرده و او را بخشیدم.
در این هنگام امام #هدیه_ای به آن دختر عطا فرمود . سپس به من فرمودذ:
به نزد اسماعیل برو و از حال او جویا شو .
معتّب می گوید : در این هنگام به نزد اسماعیل رفته و دیدم که او بهبود یافته و تب او قطع شده است .
🗂✏️📒📚منبع :
التمحیص ابن همام اسکافی ، ص ۳۷
رياض الأبرار ، ج ۲ ، ۲۱۶
بحارالانوار ، ج ۶۷ ، ص ۲۶۸
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
📚 داستان كریم فقط خداست
درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور میكرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
كریم خان گفت: این اشاره تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
کریم خان زند هم قلیان خود را به وی بخشید .
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت. خریدار قلیان كسی بود كه میخواست نزد كریم خان رفته و تحفه ای برای خان ببرد.
پس جیب درویش را پر از سكه كرد و قلیان را نزد كریم خان برد.
چند روز بعد درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست....
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✅انتخاب با ماست
✍امام محمد باقر علیه السلام:
«خداوند برای هر کسی، روزی حلالی مشخص داشته که به سلامت به او خواهد رسید. از طرف دیگر، روزیِ حرام را نیز در دسترس او قرار داده است. اگر انسان، مال خود را از حرام به دست آورد، خداوند در عوض، روزیِ حلالی را که برای او مقدّر کرده بود از وی باز ستاند.»
📚بحار الأنوار ، ج ۵ ، •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
سید ما و مولای ما، دعا کن برای ما...
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
در شهر حلّه جوان نصرانی بود که مادری مسلمان داشت و شیعه بود، هر چه این مادر به فرزندش نصیحت می کرد و می گفت مادر بیا مسلمان شو، پسر گوش نمی کرد، می خندید و او را مسخره می کرد کار به جایی رسید که مادر دلسرد و مأیوس شد.
یک روز گفت: پسرم دنیا پستی و بلندی دارد، خوب و بد بسیار دارد حالا که به حرف من گوش نمی کنی من یک خواهش از تو دارم،
گفت : بگو مادر.
گفت : پسرم اگر روزی آمد گرفتار شدی، اگر روزی آمد تنها و بی کس شدی. در خانه هر کسی رفتی جوابت را نداد، وقتی از همه قطع امید کردی، متوسل شو به اباصالح المهدی، اگر از دل و جان صدایش بزنی کمکت می کند.
جوان گفت : مادر جان اباصالح کیه؟
گفت پسرم او دادرس بیچارگان است، او دوای دردمندان است.
چند وقت گذشت نزدیک پائیز بود این جوان شغلش روغن فروشی بود برای خرید روغن از شهر خارج شد، روغن ها را از چادرنشیانان خریداری کرد، و در راه باز گشت تصمیم گرفت از شدّت خستگی نیمه شب در دل بیابان بماند و استراحت کند و فردا صبح حرکت کند، از قضا عده ای که همراه او بودند همه دارایی اش را دزدیدند فردا ظهر از فشار گرما و تشنگی بیدار شد خودش را وسط بیابان تنها دید بلند شد، گفت خدایا چکنم؟ من در این بیابان تنها جان می دهم کسی هم خبر ندارد، آنچنان مضطرب شد و به حالت انابه افتاد، یادش افتاد مادرش سفارش کرده بود:
هر موقع مضطرب شدی و دادرسی پیدا نکردی بگو (یا اباصالح ادرکنی) چند مرتبه از سوز دل صدا زد (یا اباصالح المهدی ) تا از هوش رفت.
یک وقت متوجه شد یک آقای زیبایی کنارش نشسته است با مهربانی خاص آب در دهانش می ریزد. حالا از زبان جوان گوش کنید تا این آب به گلویم رسید آنچنان گوارا بود که فوراً عطش من برطرف شد، قوت گرفتم ایستادم، سلام کردم، گفتم آقا شما چه کسی هستی؟
فرمودند : من حجة بن الحسن هستم. آی جوان وقتی به حله رسیدی مذهب مادرت را انتخاب کن، گفتم باشد آقا، به روی چشمم، چند قدمی با آقا رفتم یک وقت با تعجب دیدم به شهر حله رسیدیم صدا زدم آقا حالا که لطف فرمودید مرا از هلاکت نجات دادید برویم خانه تا کارتان را تلافی کنم.
فرمودند : نه هزاران گرفتار از شیعیان ما الان دارند من را صدا می زنند من باید بروم به دادشان برسم... (الغوث یا بقیة الله)
📚منبع: گلواژه فاطمیه 2، ناشر: افق فردا، 1382، ص64 -67 به نقل از ره یافتگان وصال.
------------------------------------------
السلام علیک یا اباالصالح المهــدی
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
کاروانی در صحرای گرم و سوزان عربستان داشت حرکت میکرد که ذخیره آبشان رو به پایان بودبا تمام شدنِ ذخیرۀ آب، آنها که پولدارتر بودند شروع کردند به خریدنِ آب از دیگران. با وجود تقاضایِ بالا و عرضۀ بسیار کم و بسیارمحدود، کار به حراج میکشد و آنان که آب داشتند، آنرا به بالاترین پیشنهاد میفروختند. عدهای هم که پول نداشتند، نظارهگر این حراجی بر سر جان بودند. آنقدر تقاضا زیاد بود که ابنبطوطه میگوید «یک خوراک آب به هزار دینار خرید و فروش شد». در آن روزگار با چهل دینار میشد اسب خرید. تصور کنید که شخصی بیست و پنج اسب داده است تا ظرف آبي بخرد. آبفروشانِ گرانفروش خوشحال از معاملۀ پر ارزش خود بودند و گمان میبردند که با آبی که برایشان باقی مانده میتوانند به شهر بعدی برسند. آبخَرانِ گرانخَر نیز خوشحال بودند که زنده خواهند ماند و دینار دادند تا جان به در بَرَند. آنان که نه آب داشتند و نه دینار هم در بیم و امید که گشایشی از راه برسد.
پردۀ آخر داستان اینست که « وَ مَاتَ مُشتَرِيها وَ بائِعُها: و سرانجام، فروشنده و خریدارِ آن هر دو تلف شدند». آنها که پول داشتند و خریدند و آنها که آب داشتند و فروختند و آنها که پول نداشتند و آب نداشتند، همگی مُردند. همه در آن معامله متضرر شدند چون مورد معامله اصلاً آب و پول نبود؛ که جان بود.
چرا این را گفتم؟ چند روز پیش، کسي تعریف کرده بود که در داروخانه خانمي آمده تا ماسک بخرد و فروشنده گفته: «نداریم». آن زن با استیصال از داروخانه خارج میشده که متصدی به او گفته: «البته دههزار تومانیش موجوده!» و زن پاسخ داده: «بدبختِ حریص! تو اگر میفهمیدی این ماسک رو مفت میدادی به مردم تا کسي خودت و زن و بچهت رو مریض نکنه». عجب حرفِ عمیقي!
این بلای دور از انتظار که این روزها در ایران افتاده اگر مهار نشود همان معاملهاي را با مردم میکند که عطش۟ با آن کاروان کرد. ماسکفروشان و داروفروشان وارد معامله بر سرِ جانِ خود خواهند شد اگر در این بیابانِ طمع قدم بگذارند و آن روز، دور از جانِ همه، «فروشنده و خریدارِ آن [ماسک] هر دو تلف» میشوند.
* نقل قولها از «سفرنامه ابنبطوطه» ترجمه محمدعلی موحد
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#تقلید_کورکورانه
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت!...
مرشد تا این شعر را بخواند، صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت... و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد...
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند، به جز صوفی داستان ما. پس او هم وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود...
از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر شما برفت!
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم!
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی، اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد، صوفیان می خواهند خرت را ببرند؛ ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت!! و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند...
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند، من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم...
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد...
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
📔#داستانهای_پیامبران
📕داستان عُزیر پیامبر
یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر(ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود،عذرا گفته می شود.پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند.خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.پس از خداحافظی با بستگانش،اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود.
هنگامی که عزیر(ع)با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت:
او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:یک روز یا کمتر!
فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای.اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ ،اعضای آن از هم متلاشی شده است و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.با دیدن این منظره عزیر گفت:می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است.اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد.
آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:آیا منزل عزیر همین جا است؟ پیرزن گفت:آری همین جا است.سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟ عزیر گفت:من خود عزیر هستم.خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن این سخن پریشان شد و گفت:صد سال قبل عزیر گم شد.اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی(او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.عزیر دعا کرد.پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت:ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر،بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود.
اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان.عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند. در روایتی دیگر گفته شده عزیر و عذره هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند.
📚#داستانهای_قرآنی
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
تفاوتهای❤️ پدر و مادر ❤️
🔘 شاید تا امروز دقت نکردهاید، ولی با کمی دقت میبینید:
▪️مادر تو را به جهان تقدیم میکند و پدر تلاش میکند تا جهان را به تو تقدیم کند.
▫️مادر به تو زندگی میدهد و پدر به تو میآموزد چگونه این زندگی را نگهداری و احیا کنی.
▪️مادر تو را ۹ ماه با خود حمل میکند و پدر باقی عمرت بدون اینکه متوجه شوی، تو را حمل میکند.
▫️مادر به وقت تولدت بر سرت فریاد میکشد و تو صدایش را نمیشنوی و پدر تا پخته شوی گاهی برای جلوگیری از سقوطت فریاد میکشد.
▪️مادر گریه میکند وقتی بیمار میشوی و پدر بیمار میشود وقتی گریه میکنی.
▫️مادر مطمئن میشود که گرسنه نیستی و پدر به تو یاد میدهد که گرسنه نمانی.
▪️مادر تو را روی سینهاش نگه میدارد و پدر تو را تا پایان عمر به دوش میکشد.
▫️مادر مسئولیت از دوش تو بر میدارد و پدر مسئولیت را در وجود تو میگذارد.
▪️مادر دلسوزانه تو را از سقوط نگه میدارد و پدر میآموزد بعد از سقوط بلند شوی.
▫️مادر میآموزد چگونه روی پایت راه بروی و پدر یادت میدهد چگونه در راههای زندگی حرکت کنی.
▪️مادر زیبایی دنیا را منعکس میکند و پدر واقعیتهای آن را به یادت میآورد.
▫️مهر مادری را هنگام ولادت حس میکنی و مهر پدری را وقتی پدر شدی حس خواهی کرد.
▪️مادر چشمه محبت است و پدر چاه حکمت.
🔲 برای همین، مادر با چیزی مقایسه نمیشود و پدر تکرار شدنی نیست./
با آرزوی سلامتی برای تمام پدران و مادرانی که کنار فرزندانشان هستند
و برای شادی روح تمام پدران و مادرانی که در قید حیات نیستند،
فاتحه و صلوات هدیه کنید.
🎁 پیشاپیش ولادت امیرالمومنین علیه السلام و روز پدر مبارک.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy