✅ گنجشکانی که سبب قتل #10_میلیون انسان شدند !
🔻در سال 1958م رهبر کمونیستی چین "موزودانک" بنیانگذار حزب کمونیستی ، دستور داد تا همه پرنده های قهوه ای را بکشند،چون محصولات را میخورد و تولید زراعتی را کم میکند!
▫️دهقانان و کشاورزان کشتن را آغاز کردند و 10ها هزار گنجشک را کشتند!
▫️هر که پرندگان را بیشتر می کشت برایش جائزه می دادند و ازجمله قهرمانان ملی محسوب می شد.
بعد از این ماجرا ، ملخهایی که توسط همین پرندگان قهوه ای خورده میشدند ، در سراسر کشور پخش شدند ، و همه زراعت ها را خوردند
و این ملخها سبب قحط سالی بزرگ چین در سال 1961 شد ، که #10_میلیون انسان به اثر گرسنگی به کام مرگ رفتند !
☝پس ای انسان
️به این فکر نباش که با قطع کردن و یا کم کردن رزق مخلوقی ، رزق و روزی تو بیشتر خواهد شد
کلید خزانه های رزق به دست الله تعالی است
الله تعالی است که رزق را تقسیم بندی و به هر مخلوقی کم و بیش و به همگان می رساند .
شاید که با کم کردن رزق تو بلا و آفتی را از تو دفع کند.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
حکایت گردن کلفتی برای خدا ▪️
مردم! نشانه پول خوب میدانید کدام است؟
که هر چه افزایش پیدا میکند فقر شما را به خدا بیشتر کند.
خدا نکند پول، کسی را گردنکلفت کند.
یکی از اساتید تعریف میکرد که
🔷خدا آقای حاج محمدحسن ذکری را رحمت کند. این داستان را خودم از ایشان شنیدم.
🔸 میگفت: من در جوانی هجده نوزده سالم بود. اوایل کارم در بازار بود. شاگرد مغازهای در بازار وکیل شیراز بودم.
👈اول صبحی بود. آمده بودم در مغازه را باز کرده بودم و داشتم جلوی آن را آبوجارو میکردم. کنار مغازه ما مغازه یکی از ثروتمندان آنوقت شیراز بود. او هم داشت حسابوکتاب مالی را میکرد. یک فقیری در راهرو بازار رد میشد.
🔗یکدفعه دید آقای حاجی فلانی پشت میز در مغازه نشسته از همان وسط راهرو بازار آقای ذکری میگفت: من خودم دیدم و شنیدم.
رو کرد به آقای حاجی گفت: آقای حاجی یک جیزی در راه خدا به ما بده.
گفت: تا گفت که آقای حاجی یکچیزی در راه خدا به ما بده.
♦️از پشت میز با تکبر سرش را بلند کرد یک نگاه مغرورانه و متکبرانه به این فقیر بدبخت کرد و گفت: برو خلایق هرچه لایق بود دادند. تو اگر لایق بودی خدا هم به تو میداد.
🔺این فقیر، فقیر باکمالی بود. بعضیها پولندارند ولی معرفت دارند. گفت: حاجی حالا که تو لایقی و خدا به خاطر لیاقتت به تو پول داده شکرانه لیاقتت که مثل من نیستی و دستت خالی نیست و خدا تو را مثل ما نکرده یک کمکی به ما بکن.
📕این حرف دوم را که زد دوباره سرش را بلند کرد و گفت: من مثل تو بشوم؟ خدا اگر بخواهد من را مثل تو بکند شش ماه باید بنشیند و حسابش را بکند.
🔷ای گردنکلفت! سه درک مغازه تو را مغرور کرده که خدا شش ماه معطل جمعکردن تو است؟
این فقیر بدبخت نیز هیچ نگفت و رفت.
حاج محمدحسن ذکری گفت: آقای حدائق! نیم ساعت نشد. یک پیکی در بازار آمد. تلگرافی در دستش بود.
دقیقاً سر جای همان فقیر ایستاد. همانجایی که نیم ساعت قبل دل شکست.
دل شکستی، دل خودت را شکستی.
▪️رو کرد به آقای حاجی گفت: شما آقای فلانی هستی؟
گفت: بله
گفت: الآن تلگرافی از بندرعباس رسیده که کشتی جنست در دریا غرق شد.
خدا شش ماه بنشیند حسابش را بکند؟ در نیم ساعت تو را جمع میکند.
آقای ذکری گفت: این باعجله در مغازه را بست و رفت که دیگر به بازار وکیل برنگشت.
رفت که رفت.
📌سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آنهم به گمانم ببری یا نبری.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
یک لحظه تفکر
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد .
تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند .
تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد .
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد .
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
🌹پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 🌹راز و رمز رسیدن به سعادت را تمسک به اهل بیت بیان فرمودند: «هر کس پس از من، به خاندانم تمسک جوید، از رستگاران خواهد بود.»
از این رو آن حضرت، به والدین سفارش کرد: «فرزندانتان را با محبت من و محبت اهل بیت من تربیت و تأدیب کنید.
پس به ندای پیامبر لبیک گفته و بیایید با قرائت صلوات خاص امام صادق علیه السلام در هر روز فرزندانتان بیمه مذهب نموده و جعفری تربیت کنید.
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
با یاری خداوند برای تعجیل در امر فرج و شفای همه مریضان و برآورده شدن حاجات و رفع گرفتاریها و بلاها و افزایش نعمت و برکت با خواندن زیارت امام صادق علیه السلام از خداوند متعال طلب میکنیم 🙌
توبه قصاب
قصابی شیفته دختر زیبایی گردید و او را زیر نظر داشت تا اینکه روزی پدر و مادر قصاب به منزل یکی از اقوامشان به روستای دیگری رفتند قصاب مغازه را بست و چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خــانه
را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و
دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم!
قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟!
همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود.
ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟
گفت: تشنه هستم.
فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست.
فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو.
فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت.
ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟!
من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید.
قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
این حکایت از نوشته های زیبای شهید آوینی می باشد.
🔻سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
🔻گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .
☝️خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
☝️خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
الهی و ربی من لی غیرک ...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
نقل حکایت از یک دوست
ازتون خواهش مي كنم داستان زير را با تامل و انديشه بخونيد :👇👇👇👇
وقتی که از فرط بی پولی و نداری به موتور قراضه ام تکیه داده بودم و هزاران فکر جور وا جور در ذهن میگذروندم ماشین شاسی بلندی جلویم ترمز کرد تا آدرس بگیره...
در دلم یاد شعر بابا طاهر افتادم که اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چونست و آن چون یکی را داده ای صد گونه نعمت یکی را نان جو آغشته در خون......
این افکار مثل برق از ذهنم می گذشت که صدای راننده مرا به خود آورد ناگهان به او گفتم میای عوض کنیم؟؟
گفت چی رو؟ گفتم موتورم رو بهت بدم ماشینت رو بهم بده ...
نگاهی بهم کرد و گفت
اگه با اونی که عقبه میبری آره ..وقتی به صندلی عقب نگاه کردم نوجوانی دیدم که عقب مانده ذهنی بود و آب دهنش رو با دستاش پاک میکرد ...
انگار که سیم لخت برق رو بهم زده باشن به خود اومدم و با خود گفتم خدایا درسته که پول و پله ندارم اما بچه هام سالمن ....انگار در کفه ترازوی زندگی همه از شادی و سختی سهمی داریم که شاید مشابه نباشند اما تقریبا مساویند شاکر باشیم دلخوشیها کم نیست چشمانمان را باز کنیم...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
پیام تسلیت
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون
خانواده های محترم تقی پور و فلاح و حسینی و صالحی
سوگ فقدان ( مادری مهربان حاجیه فرخنده حسینی) صبری الهی را می طلبد ما را در این غم سترگ و جانکاه شریک بدانید
از درگاه خداوند متعال برای آن مرحومه رحمت و مغفرت واسعه و برای شما خانواده های مصیبت دیده و بازماندگان محترم صبوری و شکیبایی مسئلت می نماییم و از دوستان میخوایم امشب نماز لیله الد فن را به نیت فرخنده بنت هدایت قرائت نمایند . خداوند قرین رحمتش .
انجمن و ستاد کاروان صادقیه رفسنجان
داستان دو دوست
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون
دوست عزیر و گرامی جناب آقای حاج علی عزیزی
سوگ فقدان ( مادر گرامی تان حاجیه در بی بی عزیزی) صبری الهی را می طلبد ما را در این غم سترگ و جانکاه شریک بدانید
از درگاه خداوند متعال برای آن مرحومه رحمت و مغفرت واسعه و برای جنابعالی و خانواده محترم صبوری و شکیبایی مسئلت می نماییم. از دوستان میخواهیم نماز شب اول قبر به نیت در بی بی بنت رضا قرائت نمایند.خداوند قرین رحمتش .
انجمن و ستاد کاروان صادقیه رفسنجان
حکایت پول نفس کشیدن
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت.
پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور (تهویه) در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم "
اما سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد. فقط وقتی وارد بیمارستان می شویم می توانیم بدانیم که حتی تنفس اکسیژن با دستگاه تهویه نیز هزینه ای دارد!!
متن فوق را که از دوستان خارجی ام دریافت کرده بودم، ناگهان مرا به یاد گلستان سعدی انداخت که فرموده:
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
﷽
✅ خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم میکنم:
✍ در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام. اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا آب آوردهام.
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) قسم نمیخورند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا(س) بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد.
فقط بگو لبيک يازهرا (س) 😥
حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
عبد المجيد رحمانيان، انتشارات پيام آزادگان،
چاپ اول: ۱۳۸۸، صفحات ۱۲۵-۱۲۷
ـــــــــــ
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
🌹پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 🌹راز و رمز رسیدن به سعادت را تمسک به اهل بیت بیان فرمودند: «هر کس پس از من، به خاندانم تمسک جوید، از رستگاران خواهد بود.»
از این رو آن حضرت، به والدین سفارش کرد: «فرزندانتان را با محبت من و محبت اهل بیت من تربیت و تأدیب کنید.
پس به ندای پیامبر لبیک گفته و بیایید با قرائت صلوات خاص امام صادق علیه السلام در هر روز فرزندانتان بیمه مذهب نموده و جعفری تربیت کنید.
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
با یاری خداوند برای تعجیل در امر فرج و شفای همه مریضان و برآورده شدن حاجات و رفع گرفتاریها و بلاها و افزایش نعمت و برکت با خواندن زیارت امام صادق علیه السلام از خداوند متعال طلب میکنیم 🙌
💠 #رانندگی_مقام_معظم_رهبری
صرفا جهت یه لبخند حلال ..
محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد.
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
📌بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى مجله لثارات الحسین(ع)
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبرميگذارند.
شخصى نزدامام صادق(ع)رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟
امام صادق(ع)فرمودند:زيارت عاشورا را زياد بخوان.آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
...اگر خواستید قرائت زیارت عاشورا را ترویج کنید برای دیگران ارسال نمایید...
امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ می فرﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ
ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ...!!!
✅خدا چند گناه را به سختي مي بخشد كه يكي از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر(ع) است که حضرت میفرمایند : کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد. روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو مي برده اند! اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
حکایت انگار نه انگار امام زمانشان غائب است
✅ گلایه امام زمان (عج) به آیت الله مدنی در مورد عمل ساده ای که شیعیان انجام نمیدهند
🔸آیت الله مجتهدی: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیتالله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد؛ رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
آقای مدنی نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمیکنند، انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!
و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم
در این ایام شیوع ویروس منحوس دعای #الهی_عظم_البلاء را بخوانیم
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
#تلنگر
بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید...
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند... ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد...
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.
زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود🌸
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
#سنجش_اعمال
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره .
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد:
«خانم،من پیاده رو وجدول جلوی خانه را هم برایتان جارو
می کنم. دراین صورت امروزشمازیباترین چمن را درکل شهرخواهید داشت»
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت،گوشی راگذاشت.مغازه دارکه به صحبت های اوگوش داده بود،
گفت:«پسر از رفتارت خوشم آمد؛به خاطراینکه روحیه خاص وخوبی داری دوست دارم کاری به توبدهم»
پسرجواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کارمی کند.
✔️ کاش ما هم گهگاهی عملکرد خود رابسنجیم تا فرصت داریم.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
#داستان زیبا
💠 چقدر خدا را در زندگی داریم؟؟؟
🔸مرد و زنی نزد حکیمی رفتند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
🔸مرد گفت: “من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟”
🔺حکیم به آنها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”
مرد با تعجب جواب داد:
🔸“این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”
حکیم پرسید :
🔺“درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”
زن با تعجب پرسید :
🔸”منظورتان چیست! مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟”
حکیم گفت:
🔺“بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم.
🔺برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟
🔺 آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟
🔺 آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شدهاست؟
🔺آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟
🔺بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید.
🔺اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید.
🔺 اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
خریدن خانه بهشتی
همسر پادشاه, بهلول را دید ، که با کودکان بازی می کرد و با انگشت بر زمین خط می کشید .
پرسید : چه می کنی ؟
گفت : خانه می سازم
پرسید : این خانه را می فروشی ؟
گفت : می فروشم .
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ،
بهلول پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد .
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده ، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند :
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن بهلول را تعریف کرد !
پادشاه نزد بهلول رفت و او را دید که با کودکان بازی می کند و خانه می سازد .
گفت : این خانه را می فروشی ؟
بهلول گفت : می فروشم .
پادشاه پرسید : بهایش چه مقدار است ؟
بهلول مبلغی گفت که در جهان نبود !
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
بهلول خندید و گفت : همسرت نادیده خرید و تو دیده می خری
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
🌹پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 🌹راز و رمز رسیدن به سعادت را تمسک به اهل بیت بیان فرمودند: «هر کس پس از من، به خاندانم تمسک جوید، از رستگاران خواهد بود.»
از این رو آن حضرت، به والدین سفارش کرد: «فرزندانتان را با محبت من و محبت اهل بیت من تربیت و تأدیب کنید.
پس به ندای پیامبر لبیک گفته و بیایید با قرائت صلوات خاص امام صادق علیه السلام در هر روز فرزندانتان بیمه مذهب نموده و جعفری تربیت کنید.
☀️جانم امیرالمومنین☀️
مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟ گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚منبع
کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN