حکایت!
✍️ درختی را که در غیر فصل بار بدهد ، باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد .
محفل مادر ارجمند حضرت بی بی ام فروه سلام الله علیها
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
ــ حضرت علی (ع) با غلامش قنبر به بازار رفت، در
بازار آن حضرت دو پیراهن خرید.
پیراهنی را که ارزان قیمت بود خودش برداشت و پیراهنی را که چند درهم گران تر بود به قنبر داد.
قنبر عرض کرد: آقا من خادم و غلام شما هستم، شما مولای من و خلیفه مسلمانان هستید، آن پیراهن را که بهتر است، شما بپوشید زیرا شما به آن سزاوارترید.
امام (ع) در جواب فرمودند: من از خدای خودم خجالت می کشم که خودم را بر شما ترجیح دهم.
منبع : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی (ع) »
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
#حکایت خباثت امریکائها
مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود..سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد..پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :تو یک قهرمانی...
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد!
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم!
پس روزنامه های صبح می نویسند:
امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد!!
آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم!!
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی ؟
««« من ایرانی هستم »»»
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تندرو مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت!!!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
سنگ قبر آیت الله بهجت ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ
🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ.
[از بیانات استاد مسعود عالی]🌺
محفل مادر ارجمند حضرت بی بی ام فروه سلام الله علیها
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
📚#داستان_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👈به در هر خانهای بزنی فردا در خانهات را میزنند
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🔴داستان زن زیبا در سلول انفرادی مرد تنها!
هارون الرشید کنیزى خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال او نیازى نیست.»
هارون از این پاسخ خشمگین شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز بهدلخواه تو نگرفتیم و زندانى نکردیم و آن کنیز را پیش او بگذار و خود بازگرد.»
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگوید: "قدوس سبحانک سبحانک".
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید.
کنیز را که مىلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟»
کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسىبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مىگذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستادهاند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟»
کنیز گفت: «پس نگریستم ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این بوستان جایگاههایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردىکه خوش سیماتر از آنها و جامهاى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این جایگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حریر سبز پوشیده بودند و تاجها و درّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هرگونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه پى بردم که کجا هستم . »
هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟»
کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . »
هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.»
زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم علیه السلام) را چنین دیدم.»
وقتی هم از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . »
این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود.
📚بحارالانوار
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🔴 کرامتی زیبا از #امام_سجاد (علیه السلام)
📌زهری میگوید: خدمت حضرت علی بن الحسین علیهما السلام بودم. یکی از اصحابش وارد شد، امام از او پرسید: چه خبر؟ عرض کرد: یا ابن رسول الله! فعلا گرفتار چهار صد دینار قرضی هستم که راهی برای پرداخت آن ندارم زیرا عیال وارم و مخارج ایشان را نمی توانم تامین کنم. حضرت زین العابدین علیه السلام به شدت گریه نمود. عرض کردم: یا ابن رسول الله! چرا گریه میکنید؟! فرمود: مگر گریه برای مصائب و گرفتاریهای بزرگ نیست؟ عرض کردم: همین طور است.
فرمود: کدام مصیبت از این بزرگتر که مؤمن حرّ برادر خود را گرفتار ببیند و نتواند رفع گرفتاریش را بنماید یا او را مبتلا به فقر و تنگدستی بیابد ولی امکان رفع آن نباشد. زهری گفت اطرافیان امام متفرق شدند.
بعضی از مخالفین با یکدیگر میگفتند: تعجب است از این خانواده که ادعا میکنند هر چه در زمین و آسمان است مطیع آنها است و خداوند درخواست آنها را رد نمی کند و باز اعتراف میکنند که نمی توانند رفع گرفتاری از یک مؤمن خاص خود بنمایند.
این حرف به همان کسی که مقروض بود رسید؛ خدمت زین العابدین علیه السلام رسیده و عرض کرد: فلانی و فلانی چنین گفته اند! سخن آنها بر من از فقرم ناگوارتر است. امام علیه السلام فرمود: خداوند اجازه گشایش برای تو داد، بعد رو به کنیزی نموده و فرمود: افطار و سحری مرا بیاور، کنیز دو گرده نان آورد. فرمود: این دو گرده نان را بگیر که دیگر چیزی پیش ما نیست. خداوند به وسیله همین دو گرده، گشایش خوبی به تو خواهد داد.
آن مرد دو گرده را گرفت و وارد بازار شد و نمی دانست آنها را چه کند. در اندیشه قرض و خرج خانواده بود. گاهی شیطان او را وسوسه میکرد که این دو گرده نان چگونه میتواند رفع ناراحتی تو را بنماید، در این موقع به ماهی فروشی برخورد که یک ماهی گندیده داشت، گفت: این ماهی پیش تو مانده و این گرده نان پیش من است. ممکن است یک گرده نان را بگیری و همان ماهی مانده را بدهی؟ ماهی فروشی قبول کرد.
نان را گرفت و ماهی را داد. در بین راه به مردی برخورد که نمک نامرغوبی داشت، به او گفت: مایلی این نان خشک را بگیری و همان نمک نامرغوب را بدهی؟ قبول کرد، آن مرد ماهی و نمک را به خانه آورده و گفت: این ماهی را با نمک درست میکنم. همین که شکم ماهی را شکافت، دو مروارید غلتان درون او یافت و سپاس خدای را به جای آورد. در همین بین که شاد و خرم بود، ناگهان درب خانه به صدا آمد. پشت درب رفت تا ببیند کیست، دید صاحب ماهی و صاحب نمک هر دو آمده اند! گفتند: ما و خانواده مان هر چه کوشش کردیم این نان را بخوریم دندان به آن کارگر نبود. فکر کردیم تو خیلی گرفتار و مبتلا هستی، نان را برای خودت آوردیم و آنچه در مقابلش از ما گرفته ای، به تو بخشیدیم! دو نان را از آنها گرفت؛ پس از رفتن آنها درب را بست. در این موقع فرستاده حضرت زین العابدین علیه السلام رسیده و گفت: مولایت میفرماید: تو به آرزویت رسیدی! اینک نان ما را برگردان که کسی جز ما نمی تواند آن نان را بخورد! دو مروارید را به قیمت گزافی فروخت و قرضش را پرداخت و وضع مالی اش بسیار خوب شد. برخی از مخالفین گفتند: عجب اختلافی بین این دو حالت است که علی بن الحسین علیهما السلام مدعی است نمی تواند رفع تنگدستی از دوستش بنماید ولی او را دارای ثروتی عظیم میکند!
حضرت زین العابدین علیه السلام فرمودند: قریش نیز همین سخن را به پیغمبر صلی الله علیه و آله میگفتند که چگونه کسی که در موقع هجرت از مکه تا مدینه را به دوازده شبانه روز (نه کمتر) طی میکند، میتواند در یک شب به بیت المقدس برود و در آنجا آثار پیمبران را مشاهده کند. سپس زین العابدین علیه السلام فرمود:
اینها از کار خدا و دوستان خدا با او غافلند. به مقامهای بلند نمی توان رسید مگر با تسلیم در مقابل خدا و ترک اظهار نظر، و رضا به آنچه او صلاح میداند. دوستان خدا بر گرفتاریها و ناراحتیها صبر میکنند و دیگران چنین صبری ندارند و خداوند در مقابل این شکیبایی، آنها را به تمام آرزوهایشان میرساند. با وجود این، آنها جز خواست خدا را نمی خواهند.
📚بحارالانوار؛ج۴۶،ص۲۰📚
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
✅داستان پیامبر خدا و مرد قدرتمند
🔻روزی رسول گرامی اسلام«صلیاللهعلیهوآله» از کنار گروهی عبور میکردند. در میان آنان مردی بود که سنگ سنگینی را بلند میکرد که به آن، سنگ پهلوانان، وزنهٔ مخصوص پهلوانان، میگفتند. مردم نیز از قدرت او در تعجب بودند.
🔹پیامبر«صلیاللهعلیهوآله» فرمودند: «این کیست؟» اطرافیان پاسخدادند: «مردی است که سنگها را بلند میکند.» حضرت فرمودند:
کسی را معرفی نکنم که از این شخص قدرتمندتر است؟ قدرتمندتر از او کسی است که دیگری به او دشنام میدهد و او حِلم میورزد و بر خواستهٔ نفس خویش غلبه میکند و بر شیطان خود به شیطان طرف مقابل پیروز میشود!
▫️چه بسیارند انسانهای زورمندی که به ظاهر، قدرت فراوانی دارند و کسی در زورِ بازو به آنها نمیرسد؛ ولی همین شخص، توان فروخوردن خشم خویش را ندارد و هنگام عصبانیت، از مراقبت از خشم خود عاجز است.
👈امیرالمومنین«علیهالسلام» در این زمینه فرمودند:
«أَقدَرُ النّاسِ عَلَی الصَّوابِ مَنْ لَمْ یَغْضَبْ»؛ قویترین مردم بر راه راست کسی است که غضب نکند.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی (اینجا)
از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود .
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند.
ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم.
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردند.
پادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت:
ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند.
پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید.
پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند .
دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت.
دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید.
پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد.
حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
حکایت کاری کنید کارهایتان رنگ خدایی بگیرد.
يکي از علما ميگفت که حرفهاي يک نفت فروش من را خيلي تکان داد . اوايل که در تهران گاز کشي شده بود ولي هنوز نفت هم بود ، نفت فروش محله با چرخش گالن هاي نفت را مي برد ، به من سلامي کرد و من جوابش را دادم و داشتم توي خانه مي رفتم . گفت : حاجي آقا بيست روز است که سلام و عيلک شما با ما عوض شده است . بيست روزي است که فرق کرده اي ، بالاخره خانه گاز کشي شده و خانه ي شما هم گاز کشي شده ، شما قبل از گازکشي ها ، وقتي به من سلام مي کردي با لبخند همراه بود و احوال خانواده را هم از من مي پرسيدي ولي از وقتي گاز به خانه ات آمده ، ما را تحويل نمي گيري . حاج آقا مي داني که سلام هايت بوي نفت مي داد . شايد آن موقع هم که به قصابي و نانوايي مي رفتي ، سلام هايت بوي نفت ، نان و گوشت مي داد . بنده خدا گفت : تکاني خوردم و ياد اين آيه سبقت الله ... افتادم به خودم گفتم : واي اگر از پس امروز بود فردايي و در آخرت به من بگويند که عبادات و اعمالت بوي طمع مي داد ، بوي خدا نمي داد ، کارهايت رنگ خدايي نداشت و تاييد خدا روي آن نداشت چه چيزي بايد بگويم ؟ و اين ارتباط مستقيم با نيت ما دارد و عمل مان طبق دستور بودن است .
👍حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
*کودک دروغگو و تهمت زن*
ارسالی از یکی از اعضای کانال
✍هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، که انسان باشیم ..
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در همدان ، کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند .
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
سوال یک دختربچه
۹ساله شیعه ازمدیر خود
که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند🙆👀💫
ما درکلاس ۲۴نفر هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره
به من میگه :
خانم محمدی ، شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه . . .
وبه بچه ها میگه: بچه ها ، گوش به حرف مبصر کنید ، تا برگردم .
شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت وکسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد ، آیا پیامبر(ص) ، به اندازه معلم ما ، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه . . . اسلامی به هم نریزد ؟!
جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه: برو فردا با ولی ات بیا کارش دارم ،
دانش آموز رفت وفرداش با دوستش اومد.
مدیرگفت: پس چرا ولیتو نیاووردی ، مگه نگفتم ولیتو بیار ؟ دانش آموز گفت: این ولیه منه دیگه .
مدیر عصبانی شدوگفت:
منظور من از ولی سرپرسته ، پدرته ، رفتی دوستتو آوردی؟
دانش آموز گفت: نشد دیگه اینجا میگی ولی یعنی سرپرست ، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست . 👌🏻
بنازم به این بچه شیعه . اگر شیعه ای وعاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن "یاعلی
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🌹پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 🌹راز و رمز رسیدن به سعادت را تمسک به اهل بیت بیان فرمودند: «هر کس پس از من، به خاندانم تمسک جوید، از رستگاران خواهد بود.»
از این رو آن حضرت، به والدین سفارش کرد: «فرزندانتان را با محبت من و محبت اهل بیت من تربیت و تأدیب کنید.
پس به ندای پیامبر لبیک گفته و بیایید با قرائت صلوات خاص امام صادق علیه السلام در هر روز فرزندانتان بیمه مذهب نموده و جعفری تربیت کنید.
🔶 داستان شهر مزار شریف 🔶
تقدیم به حضرت زهرا (س)
👈👈شهر مزار شریف در ولایت بلخ افغانستان قرار دارد و دارای بارگاهی باعظمت و باشکوه بوده و مورد توجه شیعیان افغانستان است
گرفتاران بسیاری از این بارگاه حاجت گرفته اند
مشهور است کبوتران با هر رنگی به این بارگاه بیایند به رنگ سفید درمی آیند
روی سنگ قبر نوشته شده است
هذا مزار شریف علی بن ابیطالب
اینجا مزار شریف علی ابن ابیطالب است
باوری غلط وجود دارد که پیکر مطهر امام علی(ع) اینجاست
این در حالی است که بی هیچ شک و شبهه ای مرقد مطهر آن حضرت در نجف اشرف است
قضیه واقعی مزار شریف که متاسفانه به گوش کمتر شیعه ای در ایران رسیده به این شرح است
سالیان پیش حاکم بلخ که سنی مذهب بود دچار زخمی در ناحیه پا گردید
مداواهای فراوان نمود
لیکن پایش بهبود نیافت
شبی حضرت علی(ع) را در خواب میبیند
حضرت به او امر میکند که روغن 2 لا برای خوب شدن پایش استفاده کند
حاکم تمام علما وزرا اطبای شهر را جمع کرده و میگوید برای من روغن2 لا بیاورید
اطبا و علما جواب میدهند ما در تمام عمر خود نام این روغن را نشنیده ایم و بعید است چنین روغنی وجود داشته باشد
حاکم جواب داد چون حضرت علی(ع) امر کرده پس این روغن باید در جایی از جهان وجود داشته باشد
دستور داد که هرکس روغن 2 لا را بیاورد پاداش بزرگی دریافت میکند
خبر شهر به شهر روستا به روستا چرخید
لیکن هیچ کس نتوانست روغن 2 لا را یافته و نزد حاکم بیاورد
در ولایت بلخ عالمی شیعه که غریب و گمنام بود به نزد حاکم آمد و گفت حاکم باید روغن زیتون استفاده کند
حاکم چنین کرد و به سرعت زخم کهنه پایش بهبود یافت
پرسید از کجا فهمیدی منظور حصرت علی (ع) از روغن 2 لا روغن زیتون است؟
آن عالم شیعه گفت از انجایی که خدا در آیه 35 سوره نور فرموده است
شجره مبارکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه
درخت مبارک زیتون که نه شرقی است و نه غربی
چون 2 تا لا دارد (لا شرقیه و لاغربیه) پس منظور روغن زیتون بوده است
حاکم از این جواب شگفت زده شد
و گفت لیاقت تو بالاتر از پاداش نقدی است تو از امروز ندیم خاص ما هستی
عالم غریب شیعه حالا شده ندیم خاص و همه کاره دربار پادشاه شهر
مدتی گذشت
علما و وزیران که اهل سنت بودند به این مقام و جایگاه یک مرد شیعه حسادت کردند
به حاکم گفتند ما فهمیده ایم که این مرد شیعه زیارت عاشورا میخواند و به عمر و ابوبکر لعن میفرستد
حاکم در حضور علما و وزرا از عالم شیعه پرسید آیا این موضوع صحت دارد؟
عالم شیعه نیامد تقیه کند سیاه نمایی کند برای حفظ مقام و ثروت خود دروغ بگوید
لذا با شهامت پاسخ داد
من نه تنها عمر و ابوبکر را لعن میکنم بلکه به آنها توهین هم میکنم
جماعت از این پاسخ شگفت زده شدند
علما گفتند حکم این مرد اعدام است
حاکم گفت این مرد فاضل و حکیم است
حتما دلیلی دارد به راحتی پشت پا به این مقام و ثروت زده و خریدار مرگ خود شده است
از عالم شیعه پرسید چرا به عمر و ابوبکر که مورد احترام ما اهل سنت است لعن میکنی؟
🌼🌼عالم شیعه جوابی داد که آن مجلس تبدیل به مجلس روضه حضرت زهرا(س) شد و همه حاضرین گریه نمودند🌼🌼
آن عالم شیعه جواب داد
حاتم طایی مردی کافر بود ولی در نهایت سخاوت و بخشندگی
قبل از مرگ مردم را جمع کرد و گفت
آی کسانی که گرسنه بودید و حاتم طایی لقمه نانی در دهان شما گذاشت
آی کسانی که برهنه بودید و حاتم طایی لباسی به شما پوشانید
آی کسانی که لقمه نانی سر سفره حاتم طایی خوردید
الان وقت مرگ من شده و من از شما توقع هیچ پاداشی را ندارم
فقط دختری از من به یادگار مانده
جان شما و جان این دختر
اگر میخواهید محبت های مرا جبران کنید به این دختر محبت کنید
خلاصه حاتم طایی مردم را به خوش رفتاری با دخترش سفارش ها نمود
آنگاه عالم شیعه گفت
روزی این دختر به نزد پیامبر(ص) آمد
پیامبر(ص) به احترام پدرش که سفارش کرده بود و مرد باسخاوت و بخشنده ای بود آن دختر را اطعام و اکرام کرد و هدایایی نیز به او بخشید
حالا مردم من حرفم این است
پیامبر(ص) که برای دین اسلام زحمات زیادی کشید و خون دلها خورد روز آخر فرمود من از شما توقع هیچ پاداش و قدر دانی ندارم
اگر میخواهید به من محبت کنید به دخترم فاطمه محبت کنید
جان شما و جان فاطمه
مبادا از گل نازک تر به او بگویید
هر کس فاطمه را بیازارد مرا آزرده خاطر کرده است
و خلاصه پیامبر(ص) در مورد خوش رفتاری با حضرت زهرا(س) سفارش ها نمود
لیکن چند روز از رحلت پیامبر(ص) نگذشته بود که این 2 نفر(عمر و ابوبکر) برخلاف سفارشات پیامبر(ص) نه تنها هیچ گونه خوش رفتاری و محبتی نسبت به دختر رسول خدا نداشتند بلکه ناجوانمردانه خانه اش را آتش زدند به صورتش سیلی زدند پهلویش را شکستند
هدیه که ندادند هیچ باغ فدک را نیز از تنها یادگار پیامبر(ص) به ناحق گرفتند
حالا شما قضاوت کنید
ما الان باید به این 2 رفیق ناجوانمرد و بی شرف درود و رحمت بفرستیم یا لعن و توهین ک
نیم؟
صدای گریه و ناله حاضرین بالا رفته بود و جلسه محاکمه این عالم شیعه تبدیل به مجلس روضه حضرت زهرا(س) شده بود
مقام و منزلت این عالم شیعه بیشتر شد
چندسالی گذشت
عالم شیعه دعوت الهی را لبیک گفت و دار فانی را وداع کرد
حاکم عزای عمومی اعلام کرد
تشییع جنازه باشکوهی بعمل آورده و او را با احترام به خاک سپردند
خواستند سر قبرش نام او را بنویسند
دیدند او را فقط عالم شیعه خطاب میکردند
به سراغ صندوقچه شخصی اش رفتند
مدارکی را دیدند که نشان میداد نام واقعی او علی است و نام پدرش ابیطالب
لذا بر سر قبرش نوشتند
هدا مزار شریف علی ابن ابیطالب
این بود داستان عارف و عالم گمنام شیعه حضرت آیه الله آقا علی بن ابیطالب (رحمه الله علیه) که تربت پاکش در شهر مزار شریف قرار دارد
🔊🔊🔊لطفا به دوستان ارسال بفرمایید تا خدمتی هرچند کوچک به این مذهب کرده باشید.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
با یاری خداوند برای تعجیل در امر فرج و شفای همه مریضان و برآورده شدن حاجات و رفع گرفتاریها و بلاها و افزایش نعمت و برکت با خواندن زیارت امام صادق علیه السلام از خداوند متعال طلب میکنیم 🙌
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
✅مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
💭اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.» مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسر بچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
💥خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
✍امام کاظم(علیه السلام)مےفرمایند:
زراعت درزمین هموار می روید، نه برسنگ سخت!
و چنین است که حکمت در دلهای متواضع جای
می گیرد نه در دل های متکبر. خداوند متعال ،تواضع را وسیله عقل، و تکبر را وسیله
جهل قرار داده است.
📚تحف العقول،ص۳۹۶
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
را ادا نمی کنند...
✳اگه دوست داشتین، به عشق رهبرشجاعمون منتشر کنید.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
معاویه گوسفندان مردم کوفه رو می دزدید،
فحشش را امیرالمومنین(علیه السلام) می شنید.
حالا مسولین اختلاس و کم کاری می کنند،
مردم ناآگاه فحشش را به رهبری می دهند.
✅ می گویند که مملکت مملکت آخوندهاست...
🔺اما من به تاریخ دویست ساله ی سرزمینم فکر می کنم...
▪من به آقا محمدخان قاجار فکر می کنم که برای قدرت چه بر سر مردممان آورد. مردهایی که کور کرد و زن هایی که....
اما سید علی...
چهل سال است که تمام قدرتش را به مردم داده است...
چهل سال به پای صندوق های رای می کشاند تا خودشان تصمیم بگیرند، انتخاب کنند و تعیین کنند...
▪من به شاه هوسران قاجار یعنی فتحعلی شاه فکر می کنم که از هر کوه و برزنی که می گذشت اگر دختری باب میلش بود راهی حرم سرایش می کرد...
اما سید علی ...؛
چهل سال است که مثل یک پدر گوشه تا گوشه ی سرزمینمان ایستاده تا کسی به زن و ناموس سرزمینمان جسارت نکند...
▪من به ناصرالدین شاه بیگانه پرست فکر می کنم که چطور 1،226،500 کیلومتر مربع از خاکمان را به تصاحب بیگانگان درآورد...
اما سید علی...؛
چهل سال در اوج تحریم ها و تهدید ها نگذاشت حتی یک وجب از خاکمان به تصاحب بیگانگان دربیاید...
▪من به رضا شاه پهلوی فکر می کنم که به دستور دشمنانمان برای مردممان خط و نشان می کشید اما در زمان او متفقين در طى چند روز كشورمان رو اشغال كردند و در نهايت او را از كشور خودش به جزيره موريس تبعيد كردند !! و او چندين هزار نفر از مردم بی گناهمان را به شهادت رساند...
اما سید علی..؛
چهل سال است که مدافع جان مردممان شده و هر جا که به جان مردممان تجاوز شد به خونخواهی از مردمش بلند می شد و برای تمام دشمنانمان خط و نشان می کشید که انتقام می گیریم و انتقام هم می گرفت...
▪من باز به رضا شاه فکر می کنم که به مدت یک سال با تصاحب تمام روستاها و زمین های سرزمینمان به ثروتمندترین مرد تبدیل شد....
اما این سید فرزند زهرای اطهر...،
چهل سال با چنان ساده زیستی زندگی می کند که حتی دشمنانش اعتراف می کنند که نه نقطه ی سیاه حتی نقطه ی خاکستری در پرونده رهبر ایران پیدا نکرده اند...
▪من به محمدرضا شاه پهلوی فکر می کنم که سی و شش سال تمام منابع: ارگان های مالی؛ نظامی؛ تسلیحاتی؛ نفتی و... سرزمینمان را به زیر سلطه ی آمریکا و اسرائیل درآورد و كشور بحرين را از ايران جدا كرد و...
اما این سیداولاد پیغمبر...؛
چهل سال با اقتدار؛ جلوی تمام جهان خواران صهیونیستی ایستاده و می گوید که هیچ غلطی نمی کنید و هیچ غلطی هم نمی کنند....
▪من باز به محمدرضا شاه فکر می کنم که بعد از فرارش از ایران گفت سی و شش سال مثل یک عروسک خیمه شب بازی بودم که بندهایم را آمریکا می چرخاند اما بعد از خروجم از ایران برای برگردانندنم کاری نکردند و مثل یک تفاله مرا از کشورم بیرون کردند...
اما این سیدعزیز...؛
چهل سال چنان استقلال کشورمان را حفظ کرد که امروز به فکر این هستیم که آمریکا را مثل یک تفاله از کل منطقه بیرون کنیم...
❤ امام_خامنه ای از زبان سیاستمداران ❤
🔸 نتانیاهو رئیس رژیم صهیونیستی: به هرسو می نگرم خامنه ای را می بینم که پشت مرزهای اسرائیل خیمه زده است و ملت ها را به سوی خود جلب می کند او از تنگه ی خیبر در عربستان تا تنگه ی جبل الطارق را به لرزه درآورده است
🔹 کاندولیزا وزیر اسبق خارجه آمریکا : رهبر ایران می تواند نقشه هایی را که بهترین ذهن ها، در طول بیشترین زمان و با صرف بیشترین زمان و بیشترین هزینه ها و توسط افراد ماهر کشیده شده است با یک سخنرانی یک ساعته خنثی کند
🔸پوتین ریس جمهور روسیه:من مسیح را در رهبر ایران می بینم
رهبر ایران چهار ویژگی منحصر به فرد دارد:
1⃣دروغ نمی گوید
2⃣حرف تکراری نمی زند
3⃣صحبت های ایشان کاملا علمی و آینده نگرانه است و حتما اتفاق می افتد
4⃣سخنان ایشان برای سیاستمداران جهان مهم و روی معادلات جهانی تاثیر می گذارد
🔹 اردوغان رئیس جمهور ترکیه:
به رهبری می گوید من به عنوان یک مسئول کشور به دیدارتان نیامده ام بلکه به عنوان یک مریدی در پی مرادم آمده ام و همسرشان می گوید رهبر ایران مرا به یاد پیامبر (ص) می اندازد
🔸 #کوفی عنان دبیر سازمان ملل:
ایشان از همان ابتدا چنان قلب مرا تسخیر کرد که تمام چهرههایی که تا به امروز مرا به خود جلب کرد فراموش کردم شخصیت معنوی ایشان چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که با خودم گفتم چرا شخصیتی مثل من باید دبیر کل سازمان ملل باشد!
🔹خانم بی نظیر بوتو سیاستمدار پاکستانی : چنان محو صحبت ها و نصایح رهبری شد که بی اختیار و با گریه از ایشان می خواهد که روز قیامت او را شفاعت کند. 🔸#جان کری وزیر امور خارجه آمریکا:ای کاش ما هم در آمریکا یک رهبر داشتیم
🔹#سیدحسن نصرالله رئيس حزب الله لبنان:
با شخصیتی عظیم و استثنائی مواجه هستیم که بسیاری از امت چیزی در مورد او نمی دانند و کمتر کسی در مورد این شخصیت آگاه است دشمنان او را محاصره کرده اند و دوستان هم طوری که باید حق او