از ترس کرونا با مردم دست نمیدن ، باشه ، قبول !
ولی کاش از ترس خدا :
👈 با نامحرم هم دست نمیدادند !
👈 به مال حرام هم دست نمی زدند !
👈 به بیت المال هم دست درازی نمی کردند !
👈 از کم کاری و کم فروشی هم دست می کشیدند !
👈 از یتیمان هم دستگیری میکردند !
👈 و ....
وقتی برای اون "احتمالی" اینقـدر اهمیت قائلند ؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستند ؟؟؟
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠حضرت خضـر و امام زمان(ع)
خداوند متعال خضر را حجّتی قرار داد تا هر که دربارة طول عمر امام زمان(ع) دچار شکّ و تردید شود، به ایشان بنگرد و ببیند خداوند بندگانی از طایفة انسانها دارد که چند هزار سال عمرشان از امام عصر(ع) بیشتر است. علاوه بر این، او در دورة غیبت و پس از ظهور به سان انیسی مهربان و همراهی دلسوز در خدمت امام عصر(عج) خواهد بود
امام رضـا علیه السلام : «خضر (ع) از آب حیات نوشید و بنابراین تا روز قیامت زنده خواهد بود، او به نزد ما میآید و بر ما سلام میکند و ما صدای او را میشنویم، گرچه او را نمیبینیم و او در هر جا که یاد شود، حضور مییابد. پس هر کس از شما که او را یاد نمود به او سلام کند. او در هنگام حج در مکّه حضور مییابد و جمیع عبادات و مناسک را به جا میآورد و در عرفه، وقوف میکند و برای مؤمنان دعا مینماید و به زودی خداوند در هنگام ظهور قائم ما وحشت و تنهایی او را، به انس مبدّل میسازد و او در کنار حضرت مهدی(عج) حضور مییابد.»
📚١. کمالالدّین و تمامالنّعمه،ج2، ص 390
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨
*✅داستان کوتاه و پندآموز*
*✍روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟*
*💥نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...*
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
داستان کوتاه سبد گردو “
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: ” این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد “
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد.” او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.”
نتيجه:
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند. خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم!
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#تقلید_کورکورانه
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت!...
مرشد تا این شعر را بخواند، صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت... و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد...
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند، به جز صوفی داستان ما. پس او هم وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود...
از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر شما برفت!
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم!
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی، اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد، صوفیان می خواهند خرت را ببرند؛ ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت!! و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند...
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند، من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم...
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد...
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!😂👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
🌻ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
🌻هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست
زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ای کاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
💕رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
👌 داستان👌
در زمان حضرت سلیمان ع دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان ع رو از محبت غیر خودت خالی کن.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
⭕️ توصیه امام خامنه ای برای رفع بلای #کرونا و دیگر بلاها
سلام عليكم
به آقايان و خانواده های ایشان توصیه شود:
✔️ مداومت بر دعای مبارک نور داشته باشند و قرائت آن را به مؤمنین هم توصیه کنند.
✔️ همچنین برای رفع و دفع بلا یک فقره زیارت عاشورا همه اعم از زن و مرد نیابتا از نرجس خاتون سلام الله عليها والده ماجده حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوانند و آن خاتون را نزد فرزند بزرگوارش شفیع قرار دهند که آن حضرت شفاعت نماید تا بلا از دوستان حضرت رفع و دفع شود.
✔️ دعای شریف عظم البلاء نیز فراموش نشود.
✔️ صدقه هم که معلوم است.
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
➕ این مطالب توسط یکی از مسئولین که خدمت حضرت آقا رسیده بودند بیان شده است.
👌مطلب موثق است دوستان اگر مایل بودند. انتشار دهند
🔸ارادتمندشماازستادفرهنگی فجرانقلاب اسلامی قم/سبحانی
🔻🔴سید ابن طاووس در کتاب «مهج الدعوات» از سلمان روایتی نقل کرده که در آخر روایت مطلبی آمده به این مضمون: حضرت فاطمه کلامی به من آموخت که از حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله) فراگرفته بود، ایشان آن را در صبح و شام میخواند؛ به من فرمود: اگر میخواهی هرگز در دنیا دچار تب نشوی بر آن مداومت کن؛
🔻و آن کلام این است:⤵
💦بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ💦
◀بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ ، فِى كِتابٍ مَسْطُورٍ ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ ، عَلىٰ نَبِيٍّ مَحْبُورٍ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ . وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ .
◀به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است؛ به نام خدای نور، به نام خدای نور نور، به نام خدای نور بر نور، به نام خدایی که تدبیرگر امور است، به نام خدایی که نور را از نور آفرید و سپاس خدایی را که نور را از نور آفرید و نور را در کوه طور فرو فرستاد، در کتابی بر نوشته، در ورقهای گشوده، با اندازهای درخور، بر پیامبری آراسته، سپاس خدای را که به عزّت یاد شود و به عظمت مشهور است و بر شادی و بدحالی سپاسگزاری شود، درود خدا بر آقای ما محمّد و خاندان پاکش.
◀سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه آموختم قسم به خدا آن را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه که دچار تب بودند تعلیم دادم، پس همه آنان به اذن خدایتعالی شفا یافتند.
🤲التماس دعا❤️
👌نشر_حداکثری
┗━━━🍂━━
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#حکایت
جریح عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی مشغول عبادت در صومعه خود بود، روزی مادرش نزد وی آمد. عابد مشغول دعا و راز و نیاز بود، هر چه مادر صدا می زد، عابد اعتناء نمی کرد، و به اصطلاح عشق مناجات را با چیزی معاوضه نمی نمود. بار آخر مادر چون جواب فرزند را نشنید از بی اعتنائی فرزند ناراحت شد و نفرین کرد و گفت: به روزی بیفتی که بی عفتها برای تماشای تو بیایند.
چوپانی در آن حوالی مشغول چرای گوسفندانش بود چشمش به دختری که به مزرعه می رفت افتاد نگاه چشم به تمایل دل کشیده شد.
چوپان وی را تهدید کرد و مرتکب گناه شد، مدتی از این جریان گذشت و شکم دخترک هر روز برآمده تر می شد، خانواده اش فهمیدند و بالاخره وی را وادار به سخن گفتن کردند، گفتند: از کیست؟ گفت: مردی در فلانجا. وقتی آنجا رفتند دیدند کسی غیر از عابد زندگی نمی کند، وی را آوردند و نشان دختر دادند دختر دید او نیست ولی با خود فکر کرد پس چه کسی بوده و او چه بگوید، لبان را جنباند و گفت: خود اوست. حاکم دستور داد صومعه اش را ویران کردند و ریسمان بر گردنش انداختند و در شهر می گرداندند، بی عفتها همه برای تماشای او دست و پا می شکستند، یاد نفرین مادرش افتاد. چون دل با مادرش صاف نمود، مادر صدا بلند کرد که پسرم بی گناه است، گفتند:
دختر اقرار کرده و شهادت داده است. مادرش به یکباره گفت: از بچّه بپرسید! گفتند: بچّه که متوجه نیست، گفت: بپرسید. مادر خود نیز از ته دل حاجت خویش را به خدای عرضه کرد، بچّه به حرف آمد و گفت: پدر من فلان چوپان است و «جریح عابد» از من بری است. بار دوم پرسیدند، باز تکرار نمود. رفتند چوپان را آوردند وی به گناه خویش اقرار نمود، خواستند عابد را اکرام کنند، صومعه اش را بسازند و... گفت: می روم خدمت مادر می کنم.
منبع : ره رستگاری، ج 3، ص: 68
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#قم
#بلا
#کرونا
وَ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ عَن عَبْدِ الْعَظِیمِ الْحَسَنِیِّ عَنْ إِسْحَاقَ النَّاصِحِ مَوْلَی جَعْفَرٍ عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ علیه السلام قَالَ:
قُمُّ عُشُّ آلِ مُحَمَّدٍ وَمَأْوَی شِیعَتِهِمْ وَ لَکِنْ
سَیَهْلِکُ جَمَاعَةٌ مِنْ شَبَابِهِمْ بِمَعْصِیَةِ آبَائِهِمْ وَ الِاسْتِخْفَافِ وَ السُّخْرِیَّةِ بِکُبَرَائِهِمْ وَ مَشَایِخِهِمْ وَ مَعَ ذَلِکَ یَدْفَعُ اللَّهُ عَنْهُمْ
شَرَّ الْأَعَادِی وَ کُلَّ سُوءٍ.
"از ابی الحسن اول علیه السّلام روایت شده است که فرمود: قم آشیانه آل
محمّد است و جایگاه شیعیانشان، ولی البته هلاک شوند گروهی از جوان هاشان به گناه پدران خود و برای خوار شمردن و مسخره کردن بزرگانشان و مشایخشان و با این وضع خدا شر دشمنان و هر بدی را از آنها بگرداند.
📚✏️📒📝 بحارالانوار ج ۵۷ ص ۲۱۴
#بیان:
الان عده ای میگویند مگر مردم قم هم هلاک میشوند؟ بله هلاک میشوند. خداوند به کسی گارانتی نداده است.
این سخنان که خدا بلا را از قم برداشته هیچ ارتباطی با مریضی ندارد و مقصود بلاهایی مثل کشتار شیعیان توسط خلفای جور است که اهل بیت علیهم السلام فرمودند به قم پناه ببرید.
لطفا به کلام واقعی اهل بیت علیهم السلام پناه بیاورید و از عقاید غلات که منکر بلا و مریضی بر مومنین و اولیا و انبیا هستند اعلام برائت کنید.
خیلی قشنگه👌👌
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: هرچه كنی به خود كنی ،،،،گر همه نیك و بد كنی
اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در میآورم.
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت:من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی.
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:من از راه دور آمدهام و گرسنهام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#نهج_البلاغه
#کرونا
#راه_حل
#کلام_امیر
امیرالمومنین علیه السلام:
وَ ايْمُ اللَّهِ مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ فَزَالَ عَنْهُمْ إِلَّا بِذُنُوبٍ اجْتَرَحُوهَا لِأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ النِّقَمُ وَ تَزُولُ عَنْهُمُ النِّعَمُ فَزِعُوا إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ وَ وَلَهٍ مِنْ قُلُوبِهِمْ لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ...
🙏✨✨✨
به خدا سوگند هرگز نعمتی از مردم گرفته نشد مگر به كيفر گناهانى كه انجام داده اند،
زيرا خداوند بر بندگان خود ستم روا نمى دارد،
اگر مردم به هنگام نزول بلاها، و گرفته شدن نعمتها، با نیت های صادقانه و با قلبهاى پر از محبّت به درگاه خداوند زاری کنند، خدا همه آنچه از دستشان رفته به آنها بر میگرداند، و هر گونه فسادى را برایشان اصلاح خواهد کرد.
✏️📝📒📚نهج البلاغه
بهلول و مرد فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید. از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید. چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت: شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی. هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،اما خلیفه بالاخره گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟ آن مرد گفت : به یک شرط حاضرم . و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم. فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود : در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود . آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟ بهلول فوری جواب می دهد : این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد . پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود . هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت : الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم . آن مرد گفت : سئوال کن . بهلول گفت : اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم . اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود. بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🔸نالههای پیر مرد🔸
❣از امام صادق (ع) نقل است:
روزی حضرت ابراهيم(ع) در نزديكي بيت المَقْدِس پيرمردي را ديد.
✨ حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند: منزلت كجاست؟
🔹پاسخ داد كه منزلم پاي آن كوه است
✨حضرت ابراهيم فرمودند : مهمان هم ميپذيري؟
🔹 پيرمرد تاملي كرد و گفت عيبي ندارد ولي مانعي در مسير هست كه آبي است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم!
✨حضرت پرسيدند: خودت چطور عبور ميكني؟
🔹 پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!
✨حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم.
👈🏼به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد ازروي آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم ازروي آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد.
✨صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايي كن كه من آمين بگويم.
🔹 پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت: چه دعايي بكنم!؟ دعاي من مستجاب نميشود! سي وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود!
✨حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟
🔹عابد پاسخ داد سی و پنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود!
✨حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم!
✳️بله ! يك سرّي بوده است كه این عابد بايد سی وپنج سال منتظر اين خليل مي شد! در اين سي وپنج سال ناله هايش او را به جايي رسانده بود كه از روي آب رد ميشد!
✅ گاهی صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلي به در خانه ي خدا برود.
📚مجموعه شهرحکایات
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣پادشاه و پیرزن
🌼🍃نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت
🌼🍃شبی از شب ها
پادشاه در خواب دید که
فرشته ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
چون پادشاه از خواب پرید
هراسان بیدار شد وسربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست
سربازان رفتند و چون برگشتند گفتند آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است
🌼🍃و مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است
و در شب دوم
پادشاه دومرتبه همان خواب را دید..
دید که فرشته ای از فرشتگان از اسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد... که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست..رفتند و باز گشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست ....پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد ...پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی را که اسمش را بر سردر مسجد مینوشت را از بر کرد
دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند
پس ان زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد
🌼🍃پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی ،من نافرمانی نکردم
🌼🍃پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز..
پادشاه گفت بله جز چه؟
گفت: جز ان روزی که من از کنار مسجد میگذشتم
یکی از احشامی (احشام مثلا اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و این جور چیزا) را که با آن چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میشد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود
🌼🍃و تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با ان بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به اب برساند نمیتوانست ،برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم
🌼🍃پادشاه گفت : آری......این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است ،و خداوند از من قبول نکرد
پس پادشاه دستور داد که اسم ان پیرزن را بر مسجد بنویسند
❣از اکنون شروع کن
هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠تاجر متوكل
در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص 679
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠از نوشته های زیبای شهید آوینی,,,
🔻سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
🔻گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .
☝️خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
☝️خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
الهی و ربی من لی غیرک ...
#کرونا
#حرز
🔸 آیات حفظ از بلا
🔸 از امیرالمومنین سلام الله علیه روایت شده هرکس این آیات را هر روز صبح بخواند، خداوند متعال او را از هر بدی کفایت می کند؛ هر چند وی خود را به هلاکت انداخته باشد:
🔸 اعوذُ بالله مِن الشیطانِ الرَجیم
۱) قُل لَّن یُصِیبَنَا إِلاَّ مَا کَتَبَ اللهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَ عَلَى اللهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (توبه ۵۱)
۲) وَ إِن یَمْسَسْکَ اللهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ یُصَیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (یونس ۱۰۷)
۳) وَ مَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللهِ رِزْقُهَا وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا کُلٌّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ (هود ۶)
۴) وَ کَأَیِّن مِن دَابَّةٍ لَا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللهُ یَرْزُقُهَا وَ إِیَّاکُمْ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (عنکبوت ۶۰)
۵) مَا یَفْتَحِ اللهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِکَ لَهَا وَ مَا یُمْسِکْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (فاطر ۲)
۶) قُلْ أَفَرَأَیْتُم مَّا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللهِ إِنْ أَرَادَنِیَ اللهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ کَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ (زمر ۳۸)
🔸 حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ، وَ أَمْتَنِعُ بِحَوْلِ اَللَّهِ وَ قُوَّتِهِ مِنْ حَوْلِهِمْ وَ قُوَّتِهِمْ وَ أَسْتَشْفِعُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ مِنْ شَرِّ مٰا خَلَقَ وَ أَعُوذُ بِمَا شَاءَ اَلله لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ اَلْعَلِیِّ اَلعظیم.
📚✏️📒😄 بحار الانوار جلد 86 صفحه 337
🍃 أللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَج 🍃
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🌸🍃
با دستهای خالی به دنیا آمده ایم
با دستهای خالی هم از دنیا خواهیم رفت
پس،
نگران چیزهایی ڪه آرامش را از تو می گیرند نباش...
نگرانی، مشڪل فردای تو را از بین نخواهد برد ،
اما آرامشِ امروزت را قطعا از تو خواهد گرفت...
ﻧﮕﺮاﻥ ﻓﺮﺩاﻳﺖ ﻧﺒﺎﺵ..
ﺧﺪاﻱ ﺩﻳﺮﻭﺯ و اﻣﺮﻭﺯﺕ ،ﻓﺮﺩا ﻫﻢ ﻫﺴﺖ..
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﮕــــــــــــﺎﻩ
خدا...❤️
امیدوارم همیشه در نگاهش باشی
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨
✍وقتي نادر شاه خواست داخل صحن مقدس حضرت امير عليه السلام بشود جرأت نكرد،امر كرد زنجير طلايي به گردنش بيندازند و او را مثل سگ بكشند و ببرند به درب صحن مقدس؛ احدي جرأت نكرد اقدام به اين عمل بنمايد ناگاه ديدند شخصي از بيابان آمد و زنجير طلا را به گردن نادر انداخت و او را كشيد ، به درب صحن مقدس ،نادر شاه مشرف شد و زيارت كرد و برگشت ،بعد هرچقدر تجسس كردند كه آن شخص را بيابند نيافتند..
گفته اند نادرشاه افشار به واسطه نذري كه كرده بود فرمان داد گنبد و گلدسته و ايوان حضرت اميرالمومنين عليه السلام را به هزينه او به خشت طلا ،زرنگار بنمايند و بعد خود را با تشريفات سلطنتي به طرف نجف اشرف براي بازديد و زيارت آن حضرت مشرف شد ، زمانيكه به درب دروازه نجف رسيد برخي از اهل تسنن گفتند : شيعيان علي عليه السلام عقيده دارند كه شراب و سگ در شهر نجف اشرف وارد نمي شود،نادر شاه گفت بايد آزمايش كنم . فرمان داد شيشه شرابي حاضر كنند و سگي به زنجير طلا ببندند وچون حركت نمودند هرچه كردند سگ به طرف نجف رهسپار نشد و آخرالامر زنجير طلا را پاره نمود وبه بيابان فرار كرد چون شيشه را بررسي نمودند ديدند مبدل به سركه شده .نادر شاه گفت:زنجير طلا را به گردن من قرار دهيد و من به شكل سگ به نام«كلب علي»وارد حرم مقدس مي گردم و اين شعر را سرود:
كلب درگاه اميرالمومنين نادر قلي
آنكه درهركار اميدش به توفيق خداست
نديم نادرشاه چون ديد شراب تبديل به سركه شده بالبداهه اين شعر را سرود :
در خاك نجف«نديم»آسوده بخواب
انديشه مكن ز پرسش روز حساب
جايي كه بدل به سركه گردد شراب
بي شكل كه شود گنه مبدل به ثواب
📚منبع : كتاب منتخب التواريخ ص 119
تحفة الزائر ص31
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
◆ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
👁👁يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
◆ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
◆ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
◆ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود..
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#کرونا
#حرز
#تب
سيّد ابن طاووس در كتاب «مهج الدعوات» از سلمان روايتى نقل كرده كه: در آخر روايت مطلبى آمده به اين مضمون: حضرت فاطمه عليها السلام كلامى به من آموخت كه از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله فراگرفته بود، ايشان آن را در صبح و شام میخواند به من فرمود: اگر میخواهى هرگز در دنيا دچار تب نشوى بر آن مداومت كن.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
بِسْمِ اللّهِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ بِسْمِ اللّهِ
بنام خدا نور (عالم ) بنام خدا نور نور (جهان هستى ) بنام خدا که نورى است فوق نور بنام خدایى
الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُورِ بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَْ النُّورِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ
که تدبیرکننده کارهاست بنام خدایى که نور (عالم ) را از نور (خود) آفرید ستایش خاص خدایى است
الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ فى کِتابٍ
که آفرید نور را از نور و نازل فرمود نور را بر کوه طور در میان نامه
مَسْطُورٍ فى رَقٍّ مَنْشُورٍ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ عَلى نَبِی مَحْبُورٍ اَلْحَمْدُ لِلّهِ
نوشته شده و ورقه اى گشوده به اندازه معین بر پیامبرى دانشمند، ستایش خاص خدایى است
الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکُورٌ وَبِالْفَخرِ مَشْهُورٌ وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ
که او به عزت و شوکت یاد شده و به فخر مشهور است و در هر حال در خوشى و ناخوشى
مَشْکُورٌ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
سپاسگزارى شده و درود خدا بر آقاى ما محمد و آل پاکیزه اش باد
سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) آموختم به خدا آن را به بيش از هزار نفر از مردم مكه و مدينه كه دچار تب بودند تعليم دادم، پس همه آنان به اذن خداى تعالى شفا يافتند.
«مهج الدعوات»📒📝
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
📚 مالک تمام دنیا
در سال قحطی ، عارفی غلامی را دید که شادمان بود.
پرسید: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.
عارف گفت : از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من «خدایی» دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#کرونا ❗️
#گناه
#توبه
شخصی به نام #معتب که در خانه ی #امام_صادق علیه السلام خدمت
می کرد می گوید :
روزی یکی از فرزندان حضرت که #اسماعیل نام داشت ، #تب شدیدی کرد و #بیمار شد .
هنگامی که امام صادق علیه السلام از تب و بیماری اسماعیل خبردار شد به من فرمود : به نزد اسماعیل برو و از او بپرس :
« ... فسله أيّ شيء عملت اليوم من سوء فجعل الله عليك العقوبة؟ ... »
امروز چه #گناهی از تو سر زده است که خداوند متعال اینگونه تو را مجازات کرده است؟! »
معتّب می گوید : به نزد اسماعیل رفتم در حالی که او از شدّت تب و بیماری به خود می پیچید . از او درباره ی این موضوع سؤال کردم.
او در جواب سکوت کرده و پاسخی به سؤال من نداد .
من در این باره از اهل خانه سؤال کردم .
آنها به من گفتند :
اسماعیل امروز دختر #زلفا را با دست خود #کتک زد و آن دختر بر اثر ضربه به چارچوب در برخورد کرد و صورتش خراش برداشت.
معتّب می گوید : بعد از آگاهی از این قضیه ، خدمت امام صادق علیه السلام رفتم و جریان را برای حضرت بازگو نمودم.
حضرت فرمود :
الحمدلله که خدای متعال در #مجازات فرزندان ما تعجیل می نماید و آن را در همین دنیا قرار می دهد .
سپس امام صادق علیهالسلام آن دختر را به نزد خود طلبید و به او فرمود :
اسماعیل را بخاطر اینکه تو را کتک زده است #ببخش و از او درگذر .
آن دختر در جواب گفت : من او را حلال کرده و او را بخشیدم.
در این هنگام امام #هدیه_ای به آن دختر عطا فرمود . سپس به من فرمودذ:
به نزد اسماعیل برو و از حال او جویا شو .
معتّب می گوید : در این هنگام به نزد اسماعیل رفته و دیدم که او بهبود یافته و تب او قطع شده است .
🗂✏️📒📚منبع :
التمحیص ابن همام اسکافی ، ص ۳۷
رياض الأبرار ، ج ۲ ، ۲۱۶
بحارالانوار ، ج ۶۷ ، ص ۲۶۸
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy