🔆 #پندانه
✍ اثر میخ عصبانیت روی دیوار دل دوستان
🔹بچه كوچک بداخلاقی بود که پدرش به او يک كيسه پر از ميخ و يک چكش داد و گفت: هر وقت عصبانی شدی، يک ميخ به ديوار روبرو بكوب.
🔸روز اول پسرک مجبور شد ۳۷ ميخ به ديوار روبرو بكوبد.
🔹در روزها و هفتههای بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد ميخهايی كه به ديوار كوفته بود، رفته رفته كمتر شد.
🔸پسرک متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
🔹به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده و موضوع را به پدرش يادآوری كرد.
🔸پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازای هر روزی كه عصبانی نشود، يكی از ميخهايی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
🔹روزها گذشت تا بالأخره يک روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت: همه ميخها را از ديوار درآورده است.
🔸پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواری كه ميخها روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.
🔹سپس رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردهای نگاه كن! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلی نخواهد شد.
🔸پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چيزی را میگویی مانند ميخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل میكوبی.
🔹تو میتوانی چاقویی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت میخواهم كه آن كار را كردهام اما زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يک زخم فيزیكی به همان بدی يک زخم شفاهی است.
🔸دوستها واقعاً جواهرهای كميابی هستند، آنها میتوانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابی به موفقيت کنند. آنها گوش جان به تو میسپارند و انتظار احترام متقابل دارند و هميشه مايل هستند قلبشان را به روی تو بگشايند.
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✍زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاید ، برایتان انجام خواهند داد.
این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ بزرگترین حسرتهای آدمها در حال مرگ
🔹نخستین حسرت:
کاش به خانوادهام بيشتر محبت مىكردم.
🔹حسرت دوم:
کاش اینقدر سخت کار نمیکردم.
🔹حسرت سوم:
کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگویم.
🔹حسرت چهارم:
کاش رابطههایم با دوستانم را حفظ میکردم.
🔹حسرت پنجم:
کاش شادتر میبودم و لحظات بيشترى میخنديدم.
🔻اين را به كسانى كه دوستشان دارید بفرستید تا قدر تک تک لحظههاى زندگيشان را بدانند.
💢 عمر ما کوتاهتر از آن است که فکرش را میکنیم...
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ تو برو کشکت را بساب
🔹میگویند روزی مرد کشکسابی نزد شیخ بهایی رفت، از بیکاری و درماندگی شکوه کرد و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
🔸شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیفتد، ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد، به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
🔹مرد کشکساب پاتیل و پیالهای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد.
🔸بعد از مدتی شاگرد میرود بالادست مرد کشکساب دکانی باز میکند و مشغول فرنیفروشی میشود، به طوری که کار مرد کشکساب کساد میشود.
🔹کشکساب دوباره نزد شیخ بهایی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند.
🔸شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود، به او میگوید: تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
🔹تو برو کشکت را بساب.
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
راههای تشخیص باطن خویش
میخواهم بدانم در باطن، به چه صورتی هستم، آیا این امر ممکن است؟
پاسخ آیتالله حسنزاده آملی:
بله، هر انسانی میتواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی میباشد.
اگر آدمى میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و به اطراف کاری ندارد، "بهيمه" (چهارپایان آرام و غیردرنده) است.
و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد، "سبع" (حیوانات شرور و درنده) است.
و اگر میخورد و میخوابد و شهوت به كار میبرد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اينگونه امور با بندگان خدا دارد به طوری که در باطن، دشمن اما به ظاهر دوست است؛ "شيطان" است.
و اگر صفات سبعى و شيطانى ندارد و خالصانه به عبادت پروردگار مشغول است و به مردم منفعت رسانده و خلق خدا از او آسودهاند، "ملَک" (فرشته) است.
و اگر علاوه بر عبادات و مقامات ملَك، با ترک انواع معصیت، به سوى معارف الهی و درک حقايق و سير و سلوک الى الله حرکت دارد، "انسان" است.
خلاصه اینکه بشر خاکی به پنجگونه تقسیم میشود:
بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان
حال هرکسی با این علم میتواند بفهمد که در باطن به چه صورت است.
نیازی نیست انسان نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید...!
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
📌 #پندانه
🔹روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
🔸که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
🔹با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
🔸به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
🔹چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
🔸فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
🔹گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
🔸آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
🔹آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
🔸گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
🔹سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
🔺گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
🔸این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
🔹تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
🔺من یاغی نیستم
🔅 خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
🔺خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
🔺اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
🔺لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ هرچه کنی به خود کنی
🔹زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد، صاحبکارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود.
🔸سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بهعنوان آخرین کار، ساخت خانهای را به عهده بگیرد.
🔹نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بیدقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
🔸زمان تحویل کلید، صاحبکار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیهایست از طرف من به تو، به خاطر سالهای همکاری!
🔹نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بهکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد.
🔸این داستان زندگی ماست...
🔰گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز میسازیم نداریم و در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساختهها زندگی کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد.
❇️ شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند...
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆#پندانه
✍ آبرو، آب جوی نیست
🔹زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتيم.
🔸اواخر شهريور بود و همه فاميل اونجا جمع بودن.
🔹اون روز تعداد زيادی از كارگران بومی برای برداشت انار به باغ ما آمده بودند.
🔸ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بوديم!
🔹بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازی گرگم به هوا بود، اونم بهخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوهها و بوتهای انگوری كه در اين باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی، ساعتها پنهان بشی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
🔸بعد از نهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم. من زير يكی از اين درختان پنهان شده بودم كه ديدم يكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كسی اونجا نيست، شروع به كندن چالهای كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره چاله رو با خاک پوشوند.
🔹دهاتیها اون زمان وضعشون خيلی اسفناک بود و با همين چند تا انار دزدی هم دلشون خوش بود!
🔸با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر كن بلايی سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی.
🔹بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم. به هيچكس هم چيزی در اين مورد نگفتم!
🔸غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم.
🔹نوبت رسيد به كارگری كه انارها رو زير خاک پنهان كرده بود. پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد و با صدای بلند گفتم: بابا من ديدم كه علیاصغر، انارها رو دزديد و زير خاک پنهان كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
🔸پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرفم و نگاهی به من كرد. همه منتظر عكسالعمل پدر بودن.
🔹بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی تو صورتم زد و گفت: برو دهنتو آب بكش، من خودم به علیاصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
🔸بعدشم رفت پيش علیاصغر و گفت: شما ببخشش، بچه است، اشتباه كرد.
🔹پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم روش گذاشت و گفت: اينم بهخاطر زحمت اضافهات!
🔸من گريهكنان رفتم تو اتاق، ديگه هم بيرون نيومدم!
🔹وقتی كارگرا رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد و گفت: میخواستم ازت عذرخواهی كنم! اما اين تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هرگز با آبروی كسی بازی نكنی، علیاصغر كار بسيار ناشايستی كرده اما بردن آبروی انسانی جلوی فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشتتره!
🔸شب علیاصغر اومد، سرشو پايين انداخته بود و پشت در وایستاده بود، كيسهای دستش بود و گفت: اينو بده به حاج آقا و بگو از گناه من بگذره.
🔹وقتی بابام كيسه رو باز كرد، ديديم كيسهای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايی كه بابا بهش داده بود.
•┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر نعمت، از کفت بیرون کند
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.
🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.
🔸پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ میتوانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ میکرد.
🔹ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: میتوانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ.
🔸ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند:
ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟
🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه میاندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ.
🔰ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻﭼﯿﺰﯼ نمیخوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم.
🔻ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمیدﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ بهجا نمیآوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ قاعده ۹۹
🔹پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
🔸وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
🔹پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
🔸وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
🔹پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
🔹روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ مراقب امضاهایمان باشیم
🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
🔸پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
🔸قاضی گفت:
مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.
🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت:
آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
🔸قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت:
حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆 #پندانه
✍ چه وقت انسان بزرگی هستیم؟
🔹هرگاه از خوشبختی کسانی که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم.
🔸هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم.
🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفتهاند هدیه دادیم.
🔸هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.
🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.
🔸هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.
🔹هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود.
🔸هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد مگر زمانی که وجودمان آرامبخش دیگران باشد.
🔹هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.
🔸هرگاه همه چیز بودیم و نگفتیم که همه چیز هستیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•