زیـنـب یـک زن بـود. زنها پایـهیِ تربـیت
هستند. زینب عظمتی دیگر دارد. نه چون
دخترِ علی بـود و فاطمه ! بلکه چـون کارِ
او، تصمیم او، نوع حـرکت او، بینظیـر و
عظیم بود . .
اول آنکه موقعیت را شناخت، هم موقعیت
قبـل از حـرکت امام را، هم موقعیت لحظاتِ
بـحرانـی عاشـورا و هـم موقـعـیـت حـوادثِ
کشندهیِ بعد از حسین را . .
در هیچکجا گیج نشد. فهمید باید چه کند.
تا امامش تنها نماند، تا کربلا ماندنی شـود.
- انسانِ ۲۶۵۰ ساله | فصل۷
ـ ـ ـ ـ ـ ـ❀ـ ـ ـ ـ ـ ـ
حالا هم مهدی فاطمه زینب میخواهد و
عباس. من و شما حـق نداریم خودمان را
کم و حقیـر ببینیم. همـیـن احسـاس عـدمِ
تـوانایـی، همیـن گفـتـنِ نمیتـوانم، به دردِ
امـام نـمـیخـورم، گـنـاهـکارم مـا را عـقـب
میاندازد و به دنبال دنیایِحقیر میکشاند.
[ بایـد به ' نقـش خـودت ' در فرج حـساس
باشی ]
دو تن بودند.
- انسبنحارثکاملی
- عبیـداللهحـرجعفـی
هر دو از کـوفـه خـارج شـدنـد تا نخـواهنـد
حسین را یـاری کنند. هر دو امـام را دیـدند،
از هر دو خواستند تا به جمع یارانش ملحق
شـونـد. هـر دو میدانسـتـنـد حسین معـدنِ
فضائل است.
انـسبنحارث کلام امـام را شنـیـد، مقابـل
امام ایستاد و قد راست و سر به ادب خم:
_ السلامعلیکیااباعبدالله... به خدا قسم که
از کوفـه خارج نشدم مگر اینکه در جنـگ بر
ضـد تو یا به همراهی تو شـرکت نکنـم... اما
حال خدا قلبم را هدایت کرد.
امـام دعایـش کـرد و شد یکی از ۷۲ تنـی
که تاریخ را سـربلنـد کـرد. زهیربنقین و
حربنیزیدریاحی هم همینطور.. عبیدالله
حرجعفی اما به امام گفت:
_ من احتـمال نمیدهم که یاری من به حـال
تو سودی داشته باشد. لیک این اسب خودم
را به تو تقدیم میکنم !
امام فرمود:
_ حـال که از نـثــار جــان خــود در راه مــا
امتناع میورزی، ما به اسب تو نیاز نداریم !
- انسانالاشراف | ج۲ | ص۳۸۴
- بـحــارالانـوار | ج۴۴ | ص۳۱۹
ـ ـ ـ ـ ـ ـ❀ـ ـ ـ ـ ـ ـ
- یــکــی مــیمـانــد در دنــیــا
یکی مـیشود شاهـد دو دنـیــا
یکی هم کنار حسین تا شهادت
آمد حسین میان میدان، نگاهی انداخت
به سمت راسـت میدان، نظری به سـویِ
دیگر..
نبودند، هیـچکدام از یارانِ باوفایش نبودنـد،
دیگر صورتهای مهربانشان را نمیدید. اشـک
بـود و اشـک که چـشـمـان ابـیعـبـدالله را پـر
میکرد. اشک بود و جمع کردنِ پر پروانـههایِ
فداییاش !
سعید و جعفر و احمد و عـون پسـران
مسلمبنعقیل هم رفتند و حسین آرام
دم گرفت:
_ واجداه... وااباه... وااخاه... واعمـاه...
واحمـزتـاه... واجـعـفـراه... واعقـیلاه...
آیاکسیهستمااهلبیترایاریکند؟🖤
- بحارالانوار | ج۴۵
- کتاب امیر من | نرجس شکوریان فرد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ❀ـ ـ ـ ـ ـ ـ
یالَیتنیکُنتُمَعَک . . .
من محبت و عزتم رو از شما میگیرم و وقتی به این موضوع فکر میکنم، تمام ریزهخاکهای غمهای پیکرم محو میشه. عارضم خدمتِ وجودِ والاتون که نه تنها محو میشن، بلکه همین محو شدنشون هم پر از نشونهس. به خودم مییام و میبینم تمامِ اون ردِ غم و رکود و دلخوریها توامان که محو میشن، تا یه حدی از آسمون که بالا میرن، تبدیل به شاپرکِ قاصد میشن و من مثل طفلی با ذوق نظارهگرم.
نگاهی که علاوه بر شوقِ رهایی از چنگ و چالِ دنیا، برام پر از بصیرته و بله.. اینجا حزنِ باطل و جعلی رو از قلوب میگیرید و شادیِ بعدش مزین میشه به غمی که رشد میده و بزرگت میکنه، عزت و آرامش میده و دیگه غمی بیحاصل و نزولی نیست..
یکی میگیرید، دوتا میدید. اصلاً مکتب شما هم همینه جنابِ پدر. چندسَر سوده. مکتبِ عشق و محبته، مکتبِ درس و آزادگی. خوش ندارید مُحِبینِ خودتون رو برده ببینید. خصوصاً بَردهی جهل و اِسارتی که آبشخورش حزنِ باطله.
حُب و انسانیت و احترام ما از شماست. حالا هر چقدر که دلشون می خواد این آدمهایِ "انساننشده" بتازونن و یا شترِ دنیا هر چقدر که طالبه، پا به گُردههامون بزنه . . .
_ ایلیاء مدد | ۱۱۰
وقتی شدیداً احتیاج به دین و
مذهب دارم، بیـرون مـیروم و
ستارگان را نقاشی میکنم . . .
- ویتسنت ونگوک
اگر یک وقتـی ناچـار با مرگ رو به رو
شوم که میشوم، مهم نیست. مهم این
اسـت که زندگـی یا مرگِ من چه اثـری
در زندگیِ دیگران داشته باشد . . .
_ صمد بهرنگی