#هفتهدفاعمقدس | #معرفیکتاب | #تنهاگریهکن
📎 انگار هنوز تهدلش مطمئننبود مکثیکرد و گفت: «اینبار رو هم خدا بخیر کنه» چندتا فرم رو گرفت سمت محمد و گفت: «وقتی پرشون کردی، عکس و کپیشناسنامه هم بیار» محمد با ذوق چشمی گفت و برگهها را دو دستی گرفت. هنگام بیرونآمدن، رو کردم به جوان و گفتم: «برادر! اگه اینبچه به درد دین بخوره از خدامونه باعث سربلندی ماست اگه نخورد هم حتی سیاهی لشکر باشه ما راضیم، دور امام نباید خلوت باشه»
🔺 هـیـئـت انـــصـارالــزّهـــرا(س)
@darrud_ansar_zahra
#شبجمعهکربلا
💠نــفَــسهـای مــرا وابـسـتـهی آهِ دمـادمکن
💠طـناببُغض را دور گلویم سخت محکمکن
💠فقیرم، کـربـلایِ این گـدا را لنگ نگذاری...
💠بـسـاط رفتنم را یـک شـبِجمعه فراهمکن
🔺 هـیـئـت اَنـْـصـُارالـزَّهــْـرا(س)
@darrud_ansar_zahra
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماوا | #شبجمعهکربلا | #دفاعمقدس
▫️بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
▫️بر دلـــم تـــرســـم بـمـانـد، آرزوی کربلا
🎤 بــانــوای: شهید سیدمجتبیعـلـمـدار
🔺 هـیـئـت اَنـْصارالـزَّهـْرا سلاماللّهعلیها
@darrud_ansar_zahra
.
#اطلاعیه | #توجه
💠 ضمنعرضتبریک بهمناسبت هفتهدفاعمقدس
🔺 به استحضار اعضاء محترم میرساند، باتوجه به برگزاری مراسم "آبرو محلّه" ویژه هفته دفاعمقدس، امشب مراسم هیئت برگزار نخواهد شد.
🔺 مراسم بعدی هیئت:
🔺جمعهشب، ۱۳ مهرماه ۱۴۰۳
🔺 هـیـئـت اَنـْـصـارالـزَّهــْـرا(س)
@darrud_ansar_zahra
.
#اعلاممراسم | #هفتهدفاعمقدس | #آبرویمحله
💠 مــراســم "آبـــروی مــحــلـه مـــا"
💠 یــادوارهشـهـدایخـیـابـانســپــاه
🗓️ جمعهشب، ۰۶ مـهـرمـاه، بعداز نماز مغربوعشا
📎 خیابانسپاه _ سپاه ۳ _ منزلشهیدپورموسوی
🔺 ناحـیـهمـقـاومـتبـسـیـج شـهـرستانزبـرخـان
🔺 حوزهمقاومتبـسـیـجحضرتثامنالائمه(ع)
🔺 ستادنمازجمعه _ پایگاههایمقاومتبسیج
🔺 هـیـئـت اَنـْصارالـزَّهـْرا سلاماللّهعلیها
@darrud_ansar_zahra
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماوا | #دفاعمقدس
💠 دائـم تـو مسیر مــزارشـهـدا موندم...
🎙️ بـانـوای: کربلاییسیدحسینسلیمانی
🔺 هـیـئـت اَنـْصارالـزَّهـْرا سلاماللّهعلیها
@darrud_ansar_zahra
#هفته_دفاع_مقدس | #معرفی_کتاب | #تنهاگریهکن
📎 کفشها را پا کرد و کمی توی اتاق راه رفت. گفتم: مبارکه مامان دیگه اون کهنهها رو نپوش» به ثانیه نکشید خنده روی لبهایش ماسید. گفت: «مامان دستشما درد نکنه و کفشها را از پایش درآورد و گذاشت گوشهی اتاق. مات و مبهوت سرمرا خم کردم، بلکه از چشمهایش بخوانم توی فکرش چه میگذرد، نتوانستم، بهانهآوردم اگر رنگش را دوست ندارد با هم برویم و عوضش کنیم، لب ورچید و گفت: «نه خیلی هم خوبه» گفتم: «خب بگو چیشده مادر» چشمهایشرا دوخت به قالی و گفت: «یاد دوستم افتادم. وقتی راه میریم کتونیهاش اینقدر پارهان که ته کفش جدا میشه ازش، بابا ندارن» یخکردم. اولین جملهایرا که به فکرم میرسید ،گفتم: « اینکه غصه نداره محمدم ،خیلیم خوبه که بهفکر رفیقتی، خب اون کتونی قبلیهاتو ببر بده بهش». چشمشرا از قالی گرفت و دوخت به من. صدايش، لحن سوالکردنش حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده، غصهدار نگاهم کرد. ابروهایش زاویهدار شدند با صداقتی که نه تهش میرسید به جایی که میدانستم از من پرسید «خدا راضیه؟ »
🔺 هیئت انــصارالـزّهـــرا(س)
@darrud_ansar_zahra
#هفتهدفاعمقدس | #معرفیکتاب | #تنهاگریهکن
📎 اولین اعزام محمد توی پاییز بود. یکیاز همین روزهایی که تا چشم به هم میگذاری، شب میشود و حاجحبیب، مثل خیلی وقتهایدیگر قم نبود. جلوی در خانه ایستادم و قرآنرا کمی بالا گرفتم، قد و بالایش چقدر بود مگر؟ از زیر قرآن ردش کردم، صدقهرا گذاشتم کنار قرآن، کاسه آبرا برداشتم و به محمد گفتم برود توی کوچه، پیراهن مردانهی سفید رنگی تنش بود که روی سینهی چپ و راستش جیب داشت، شلوار پلنگی و یک جفت کتانی کرم هم پایش بود. عکسشرا دارم وسطصحنحرم روبهروی ایوان، آیینه ایستادهاند، کنار حوض دستهایش را پشتسرش قلابکرده و سر شانههایشرا داده بالا، نرم توی دوربین نگاه میکند و هیچ بهش نمیآید که عازم جنگ باشد.
از خداحافظیهای پر سوز و گداز خوشم نمیآمد، مگر فقط بچه من بود که میرفت؟ یک نگاه به دور و برم کردم و دلمرا سپردم دست خدا... سریع خداحافظی کردم و رفت....
🔺 هیئت انــصارالـزّهـــرا(س)
@darrud_ansar_zahra