✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍شیخی عارف و سخنوری توانا روزی به مغازۀ بقالی در بازار رفت و خواست مقداری گردو بخرد. قیمت گردو را پرسید. بقال پیمانه را داد و به شیخ گفت: گردوها را دستت بگیر و سبک سنگین کن و هر کدام وزنی نداشت (پوچ بود) جدا کن.
شیخ سؤال کرد: چرا چنین لطفی در حق من میکنید؟! (گردوی سالم را به من و خراب را به دیگران میفروشی!!!)
بقال گفت: شما عالم و خطیبی باسواد هستید. من مطالب زیادی از شما یاد گرفتهام و به وجود شما افتخار میکنم و میخواهم جبران علم کنم.
شیخ آه سردی کشید و سری به تأسف تکان داد و پیمانه را به بقال داد و گفت: این همه من در منبر، از انصاف سخن گفتم؛ بهای علم من آن بود که مانند دیگران، گردو به پیمانه برای من میکشیدی نه این که اختیار انتخاب دهی و چنین پیشنهادی به من بدهی!!!
احترام مرا زمانی نگه داشته بودی که آنچه را در پای منبرم شنیده بودی استفاده و عمل میکردی؛ و مرا نیازی به جبران حقالزحمه علمام با مقداری گردوی پُرمغز نبود. وای بر حال من که بر پای منبر من چنین کسانی مینشینند!!!
═══✼🍃🔳🍃✼══
◾️کــانال درس اخلاق◾️
✨✨✨✨
🆔 @dars_akhlaq
#یک_داستان_یک_پند
🌸 روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند
و سلطان بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد. آیا تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟؟
پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است.
اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است.
پس او لایق همه حمدها است.
═══✼🍃🔳🍃✼══
◾️کــانال درس اخلاق◾️
✨✨✨✨
🆔 @dars_akhlaq
#یک_داستان_یک_پند
✍پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرده و پدر پیر عکس همسر جوانش را که مادر پسر بود و بعد از فوت او ازدواجی دیگر نکرده بود آخرین هدیهای بود که در چمدان خود گذاشت تا با خود آن را به سرای سالمندان برد.
در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! میتوانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد. پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوببری بود از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوببری که در آن سی سال کار کرده بود ببرد.
چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوست درخت بودند و روی به پسر گفت: پسرم! این درخت حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که آن را در حال کندنش میبینی؛ که اگر پوست درخت را زمان حیات میکندند درخت هر اندازه قوی بود قدرت گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک میشد، اما اکنون که درخت را بریدهاند پوست آن را هم بریدهاند و بیارزشترین قسمت الوار، همان پوست آن بعد از بریدن آن است.
سالها که درختان را پوست میکندم به این نکته فکر میکردم که روزی خواهد رسید که من هم برای تو که عمری زحمت کشیده و بعد از مرگ مادرت، تو را به تنهایی بزرگ کردهام روزی چون پوست درختان بیارزشترین بخش درخت خواهم شد که دورریز خواهم گردید و امروز همان روزی است که سالها منتظر رسیدن آن بودم.
═══✼🍃🔳🍃✼══
◾️کــانال درس اخلاق◾️
✨✨✨✨
🆔 @dars_akhlaq
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ بازرگان پیری در سفر هند، از تاجر همپیمان هندیاش، کنیزی جوان٬ زیبا و سبزهای هندی با خالی دلربا در میان پیشانیاش هدیه گرفت.
بازرگان چون کنیز را به خانه خود آورد، کنیز چهره خود در هم پیچید و بازرگان را نزد خود راه نداد. بازرگان صبور و مهربان، شبها در اتاقی میخوابید و زن زیبای هندی در اتاقی دیگر با ساز هندی خود مشغول بود و مینواخت و خوش بود.
شبی دزدی خانه بازرگان آمد و کنیز چون صدای پای دزد را شنید از ترس، به اتاق صاحب خود رفت و دید بازرگان خواب است. از ترس دزد، دخترک هندی آرام صاحب خود را در آغوش گرفت و به او چسبید.
بازرگان با دیدن گرما و هرم حرارت دستان کنیز از خواب برخواست و داستان را فهمید و دزد را دید. او را صدا کرد و گفت: هر چه میخواهی ببر من راضیام؛ چون تو امروز باعث شدی معشوقه و عشق من از ترس تو به من پناه آورد. دخترک جوان گفت: «ای صاحب من! کاش این دزد زودتر آمده بود و من اگر میدانستم آغوش تو چنین پر مهر و گرم است، لحظهای از تو دور نمیماندم و هرگز از دوری تو خوابم نمیگرفت.»
🚩 گاهی برخی اتفاقات تلخ و مصیبتها و برخورد ما با انسانها٬ با تندی و بداخلاقی و بیرحمی، باعث میشود ما به دامان خدا پناه ببریم. که در حقیقت وجود این انسانها و مصائب جای شکر دارد، چون مانند دزد داستان ما، ما را به آغوش گرم خدا سوق میدهد و با آغوش پر مهر و محبت او آشنا میکند.
https://eitaa.com/dars_akhlaq114
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍نامش صفوان بود. يكی از ياران امام كاظم (ع) كه كارش كرايه دادن شتر به مسافران بود.
🐫هارون٬ پادشاهی كه مخالف امام كاظم (ع) بود٬ میخواست به همراه گروهی از درباريانش به سفر حج برود. كسی را نزد صفوان فرستاد و تعداد زيادی از شتران او را كرايه كرد. سفر آنها چند ماهی طول میكشيد و صفوان پول هنگفتی به دست میآورد. او كه از پيروان و دوستداران امام كاظم (ع) بود دلش نمیخواست به هارون خدمتی كند؛ اما از اين معاملهی پر سود نيز نمیتوانست بگذرد. با خودش میگفت: «كار من چه اشكالی دارد؟ شترانم را برای زيارت خانه خدا كرايه میدهم. اين كه ديگر عيبی ندارد.»
چند روز بعد خدمت امام كاظم (ع) رسيد. امام به وی فرمودند: «صفوان! من اين كار تو را نمیپسندم.»
صفوان با تعجب پرسيد: «كدام كار؟»
- «اينكه شترانت را به هارون كرايه دادی!»
- «من شترانم رابه هارون كرايه ندادم تا به شكار يا تفريح برود برای سفر حج و زيارت خانهی خدا كرايه دادم. شتربانی هارون نيز بر عهدهی خودم نيست؛ بلكه غلامانم را به همراه او خواهم فرستاد.»
- «آيا دوست داری تا زمان پرداخت كرايه هارون زنده بماند؟»
- «آری. دوست دارم زنده بماند تا برگردد و كرايهام را بپردازد.»
🚩 امام كاظم(ع) فرمودند: «هركس زنده ماندن ستمگران را دوست بدارد از آنان است و در آتش دوزخ جای خواهد داشت.»
صفوان از اين هشدار امام به خود آمد. برای رهایی از كمک به ستمگران همهی شترانش را فروخت و به هارون كرايه نداد.
https://eitaa.com/dars_akhlaq114
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از علماء نقل میکند،
در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام مینمود. گفت: من هر وقت بیمار میشوم دعای این پیرمرد مرا شفا میدهد. نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد بیمار میشود چه میگویی که خدا شفایش میدهد؟» پیرمرد گفت: «در دل شب، در نماز شب، دو رکعت نماز میخوانم و دست به دعا برمیدارم و میگویم: خدایا! تو رَزَّاق هستی و این مرد واسطۀ رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را عمری ده و از بلا دورش کن! چون با مرگ او، من و خانوادهام به دردسر میافتیم؛ پس از فضل و کَرمت این دردسر را بر ما راضی نشو.»
📌انسان اگر واسطۀ رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این واسطِ رزق، تأثیر دارد. حال این واسطِ رزق شدن، میتواند یا به وسیلۀ اشتغال و یا دادن صدقۀ مرتب و منظم بر ناتوانی باشد.
https://eitaa.com/dars_akhlaq114
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ به شهرک سینمایی رفتم، تمام دکورهای یک سریال را دیدم. خانههایی که اکنون کسی در آن نیست و قصری که بعد از فیلمبرداری برای ابد خالی شده است.
برای من تماشای این صحنه بیارتباط با زندگی این دنیا نیست. دنیایی که در آن زندگی میکنیم روزی در قیامت برای همیشه نابود و ویران خواهد شد و فقط نقشهایی از ما در آن باقی خواهد ماند که در سریال زندگی خود بازی میکنیم و بعد از اتمام فیلمبرادری، پیک اجل و مرگ ما را از دکور زیبای این زندگی بیرون خواهد کرد و آنگاه متوجه خواهیم شد که بازیگری بیش در این دنیا نبودیم و کوچکترین سهمی در این دکورهای زیبا نداشتیم . و این فیلم بدون تغییر در روز محشر بر ما پخش خواهد شد. نقشهایی از زندگی که انتخاب نقش مثبت یا منفیبودن آن نقش، با خودمان است ولی تلخی یا شیرینی اتفاقات آن دستِ کارگردان زندگی ماست. پس سعی کنیم در چند صباح زندگی زیر دوربین خداوند متعال ، معصیت نکنیم و ایمان و عمل صالح باشیم . بهراستی کجا رفتند پدرانمان که حتی اسمی از آنها هم نمیدانیم.
یاد دارم روزی مرحوم پدرم را پرسیدم، پدر!! قیافه مادرت را یاد داری؟ تمرکزی کرد و گریست. پرسیدم: چرا گریه میکنی؟ گفت: دفعه آخر که به مادرم فکر کردم تصویری در ذهنم سایهروشن از او داشتم، اکنون بعد از 50 سال از فوتاش، هرچه تمرکز کردم آن سایهروشن را هم، به خاطر نمیآورم. گویی در خواب، مادری داشتم و چنانچه بعد از بیداری خواب از یاد انسان میرود، طولانیشدن فاصله بین مردگان و زندگان هم، خواب بلندی میشود که حتی تصویر اموات را برای ابد از یادها محو میکند. همه اینها یک پیام دارند و آن اینکه ای انسان!! دنیا خواب بلندی است که با بیداری از آن چیزی در دست تو نخواهد ماند، پس از این دنیای خود برای بیداریات در زمان مرگ انفاقی کن و مالی بفرست و عبادتی ارسال کن.
و چه زیبا مولای متقیان علی (ع) فرمود: «النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا» مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار میشوند. خوشا بهحال کسیکه در این دنیا بیدار میشود و شاید «تلقینِ میّت» نوعی القای بیداری به او باشد!!!
روزی در محلی که قبرستان متروکه ای را ویران می کردند، جمجمه و اسکلت هایی دیدم که همه شبیه هم بودند. گفتم خدایا ، اگر این اسکلت ها به این صورت زنده می شدند، هر کسی به خواستگاری دیگری برود ، نه نمی گویند. چون همه شبیه هم هستند و هیچ کس چیزی برای تفاخر بر دیگری ندارد . ولی چه بسا در زمان حیات به خاطر گوشتی که بر صورت داشتند بر زیبایی بر هم فخر می فروختند و ناز کرده و همدیگر را پسند نمی کردند. چه زیبا رویانی از زیر خاک بر می خواستند که دلی شکسته بودند و کنون هیچ زیبایی برای عرضه به هیچ کس نداشتند .
https://eitaa.com/dars_akhlaq114