eitaa logo
درسایه‌سارقرآن‌وعترت‌علیهم‌السلام
861 دنبال‌کننده
5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
79 فایل
✨بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیِمِ✨ به مجلس ذکر خدا و اهل بیت علیهم السلام خوش آمدید. ارتباط⬅️ @Khattat1361 پیچ‌ویراستی https://virasty.com/Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴مؤذن کربلا حجاج بن مسروق جعفی ▪️حجاج بن مسروق جعفی از اهالی کوفه بود. سال های جوانی اش را همراه مولایش علی (علیه السلام) در جمل و صفین و نهروان گذارند. برای همراهی با سیدالشهدا (علیه السلام) هم به مکه رفت و از مکه تا کربلا همراه و مؤذن حضرت بود. ظهر عاشورا حجاج به اشارۀ مولا، آخرین اذانش را گفت و پس از نماز، اجازۀ میدان گرفت. در میدان نبرد، به جای رجزخوانی تکبیر می گفت. حجاج در حالی که بدنش چند زخم برداشته بود به زیارت مولایش آمد. در مقابلش ایستاد و این گونه رجز خواند: «هستی ام فدای تو باد، ای هدایتگر هدایت شده! امروز شهید می شوم و جدت پیامبر گرامی (صلی الله علیه وآله )و پدر برگوارت علی (علیه السلام) را که جانشین شایستۀ پیامبر می دانیم، زیارت خواهم کرد.» ▪️امام این طور دعایش فرمودند: « درود خدا بر تو! ما نیز در پی تو، آن بزرگواران را زیارت خواهیم کرد.» ▪️بعد از نبردی سخت، حجاج بر زمین افتاد. امام حسین (علیه السلام) سر او را بر زانو گرفتند و حجاج بر زانوی محبوبش جان سپرد. حضرت لختی درنگ کردند و در کنار پیکر حجاج به اذان ایستادند. 📗منبع: محمدرضا سنگری، آیینه داران آفتاب، ج2، ص 996تا 1002. https://eitaa.com/darsayehsarahlebeyt
🏴 حر بن یزید ریاحی نیامده بود که شهید بشود؛ اما ناگهان همه چیز در ورطه ای که افتاده بود تغییر کرد. ↪️ 🙄 شاید دلش ریخت؛ شاید از آسمان حرفی به قلبش نشست؛ شاید این نام را با خودش زمزمه کرده بود: 🌻 "فاطمه" سلام الله علیها 🌻 ↩️ دیگر خودش نبود. ساعات آخر انتخاب رسیده بود ! می‌گویند کفشهایش را با بندهایش به گردن انداخت و رفت به خیمه گاه سیدالشهداء علیه السلام 🌷 🙄 شاید چیزی نگفت؛ شاید فقط با چشمانش به امام گفت: دستم خالی است و جرمم سنگین!!😔 شاید همینطور که میگفت "یاحسین"، می‌گریست 😭 👌 امام پذیرفتند! به همین راحتی! و بخشیدند! به همین راحتی! ✨ و خدا هم بخشید و آنقدر حر را بخشید که شهادت در کربلا را نصیبش کرد ؛ آنهم در واپسین لحظاتی که تا مرز شقاوت پیش رفته بود 😰⚠️ ✅ در این روزها ماهم بیایید کفشهایمان را به گردن آویزیم و به علیه السلام بگوییم که جرم مان هنوز باقی است و دستمان خالی تر ! بیایید بگوییم"ببخش آقا"😰 و قول جبران مافات بدهیم و بعد قسم اش بدهیم؛ بفاطمةَ بفاطمة ...🙏 اگر ببخشد همه چیز تمام است؛ خدا هم خواهد بخشید. به همین راحتی.🌷 https://eitaa.com/darsayehsarahlebeyt
🚩 نافع بن هلال🚩 1⃣ ست.... نافع، دلش در خیمه تن ، بی تابی می کند، 💔 مبادا دشمن نامرد ، بر محمل تاریکی بنشیند و بر خیام حرم یورش آورد...⚠️🤔 از جا برمی‌خیزد و دشت را میکاود... سایه ای در دشت می‌بیند، دست بر قبضه شمشیر می برد و آرام به سایه نزدیک می شود... سایه آرام روی بر می‌گرداند... ⬅ ای وای ! نه ! این سایه نیست !! 🌟 نور محض است. نور مطلق است. 👌 این امام است.... در اینجا چه می کند؟! 🤔 سؤالِ گفته یا نگفته ی نافع را امام به نرمی پاسخ می دهد: «آمده بودم که فراز و نشیب های این اطراف را بنگرم و برای اهل حرم، مأمنی بیندیشیم. خارهای اطراف را برچینم تا خراشی بر پای طفلان نیندازد، تو چرا از خیمه خارج شده ای؟» 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
2⃣ نافع، دست بر قلب می‌گذارد . انگار می خواهد اضطراب و نگرانی خود را بپوشاند. کلامی که راهش را در گلو باز می کند نمیداند که پاسخ امام هست یا نه ، ❗️اما نگفتنش را هم نمی‌تواند. « من نگران شمایم ای امام! چشمانم فدایتان! شما و این شب و تنهایی و دشمن و سفاکی؟ مبادا.....😰 کلام در گلوی نافع ، بغض می‌شود و بعد آرام آرام آب می شود و از دیده ها فرو می ریزد.😭 امام، دست او را به مهر می‌گیرد و می‌گوید: ❓چه جای هراس ای نافع ؟! 👌وعده خدا که تخلف نمی یابد ! می‌شود آنچه باید بشود ! امام ، دست بر شانه نافع می‌گذارد و صمیمانه می‌پرسد : «هیچ تمایلی به پرهیز و گریز از این مهلکه در تو هست؟»⁉ 😱 وای ! چه سوال غریبی! نافع و پرهیز؟! نافع و گریز؟!😩 پاهای نافع سست می شود آنچنانکه با تمام جانش بر پاهای امام می افتد😭😭 « مادرم به عزایم بنشیند اگر حتی ابر چنین خیالی لحظه ای در آسمان دلم ظاهر شود😱 این شمشیر من و هزار شمشیر دشمن! این تن ناقابل من بوسه گاه هزار خنجر دشمن! ای نازنین! سوگند به همان خدا که بر ما منت نهاد و تو را به ما داد، من تا آن سوی مرگ خویش از تو جدا نخواهم شد.»😭 👌 امام این شاگرد پیروز شده در امتحان را ، با افتخار از جا بلند و روانه اش می کند... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat .
3⃣ به خیمه زینب (س) رسیده اند، امام وارد خیمه میشود و نافع در بیرون حرم، می ماند و خیالش از خلال خیمه نفوذ می کند . نافع، کلام زینب را میشنود : « عزیز برادر! آیا اصحابت را آزموده ای؟ آنقدر دل و دین دارند که تو را در میانه نبرد تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟....😰 نافع، پریشان حال و گریان به خیمه حبیب میرود... 📢 حبیب! آی حبیب! این چه گاه خفتن است؟؟ بیا و ببین در دل دختر رسول خدا چه می‌گذرد ؟ ما خفته ایم و زینب پریشان است! ما مرده ایم مگر؟؟ بیا کاری کنیم حبیب! بیا خاکی به سر کنیم ! جنون نافع چون صاعقه ای در تن و جان حبیب می پیچد و او را از جا می جهاند. انگار خبر زلزله همراه دارد در اطراف خیمه ها می دود و فریاد میزند: ای غیرت زادگان! ای غیور مردان! این گاه خفتن نیست! برخیزید بیایید! شیران حرم، در چشم به هم زدنی حبیب را دوره می کنند. چه خبر شده است؟؟ ما خواب نیستیم، نبودیم، منتظر اشاره ایم، چه خبر شده است؟؟❓ حبیب نگاهش به نگاه بنی هاشم گره می خورد: شما نه! شما بروید! شما اهل خانه اید! این آتشی است که بر جان همسایگان افتاده، شما محرم خانه اید ، شما اهل بیتید، بروید و آسوده بخوابید که این کار، کار ماست و منشأ این آتش در خانه ماست! ❗️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
4⃣ و بعد حبیب، رو می کند به بقیه و می‌گوید: « من چه کرده‌ام؟ شما چه کرده اید ؟ این ننگ نیست برای ما که حرم، در ماندن و نماندن مان تردید کند؟؟ این عار نیست برای ما که زنده باشیم و حرم در اضطراب باشد؟؟❓ عرق شرم بر غرور شیران می نشیند. 👈 حبیب می گوید:« من الان سرم را بر خاک آستانه حرم میگذارم و بیعت بندگیم را تجدید می‌کنم.» 👌 در چشم به هم زدنی حبیب و نافع و یاران بر درگاه حرم فرود می آیند... صدای حبیب برای اهل حرم آشناست: ↩ « ای آزادگان رسول الله !! ما شمشیرهای شماییم و شمشیرهای جوانان شما جز بر گردن بدخواهان شما فرود نمی آید و این پیرترین غلام شما قسم می‌خورد که بتازد بر آنان که در پی آسیب و گزند شمایند. به خداوندی خدا سوگند که اگر انتظار امر امام نبود، هم اکنون با شمشیرهای آخته بر دشمن هجوم می بردیم. ما آمده ایم تا بیعت بندگی مان را با شما تجدید کنیم . ↩ و می‌شنوند که:« مرحبا به شما ای پاک طینتان و غیور مردان ! حرم رسول الله را پاس دارید.»👏🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 5⃣ هر چه به خورشید گفتیم مکن ای صبح طلوع، گوش نکرد ... حالا باید بنشیند و بنگرد و با تک تک شهدای کربلا، ذوب شود....☀️ ☀️ آفتابِ میانه روز دهم هم به وسط آسمان رسیده است... نبرد نافع همچنان ادامه دارد... با آنکه سنش زیاد بود ولی از پس مقابله با او برنمی آمدند... سرانجام او را محاصره کردند ، با پرتاب سنگ، بازوانش را شکستند و اسیرش کردند... جرأت کشتن این شیر را نداشتند.... او را به خیمه عمرسعد ملعون بردند.... و در آنجا بدست شمر لعین ، به شهادت رسید....😭😭😭 🚩 السلام علیک یا نافع بن هلال🚩 🆔 @afzayeshetelaat.
🚩 ابوثمامه، عمرو صائدی (ع)🚩 👈 با علی(ع) بود و از یاران حسین(ع) ..... در کوفه می‌زیست و شیعیان را بر علیه خلفای جور می شوراند . هنگامی که امام عزم کوفه کرد و مسلم را فرستاد، ابوثمامه از همراهان مسلم شد... کمک‌های شیعیان را جمع می کرد و سلاح می‌خرید . هنگامی که مسلم (ع) سرکوب شد، مخفیانه همراه حبیب از کوفه گریخت..... گام به گام ملازم امام بود و اجازه نمی داد کسی به امام تعرض کند.... 👈 هنگامی که ظهر رسید رو به امام کرد و گفت: می خواهم نمازی را که وقت آن رسیده به شما اقتدا کنم. (ع) فرمودند: نماز را به یاد آوردی! خداوند تو را از نمازگزاران و تسبیح کنندگان قرار دهد. آری اکنون اول وقت هنگام نماز است. 👈 پس از نماز ، اذن میدان خواست که در پاسخ شنید: برو که ما هم به زودی به تو ملحق می شویم. ابوثمامه در میدان بر اثر جراحات شدید بر زمین افتاد و به دست پسر عموی نااهلش به فیض شهادت نائل شد. 🚩 درود خدا بر ابوثمامه 🚩
🚩 مسلم بن عوسجه (ع) 🚩 از صحابی رسولخدا (ص) و سالخورده ای بصیر بود... برای امام بیعت می‌گرفت و همراه حبیب ابن مظاهر، و از پرچمداران حامی مسلم بن عقیل بود.... وقتی در بازار کوفه، حبیب را درحال خریدن رنگ مو دید، بغض هر دوشان ترکید و به پهنای صورت، اشک ریختند، از این رو که همه بازاریان را در کارِ ساختن و خریدن شمشیر و نیزه و خنجر و زره دیدند،😭 ⚠️ مردم کوفه اسب های جنگی می خریدند و زین و برگ جنگی تدارک می دیدند. همه دارند مهیای جنگ با (ع) می‌شوند 😭😭 ↩️ حبیب، سر را به گوش مسلم نزدیک کرده و بغض آلود میگوید:« این رنگ را خریده ام تا برای حضور در سپاه حسین (ع) در نگاه دشمن، جوان بنظر بیایم و باعث شکوه سپاهش شوم ».... 🌷 مسلم، علیرغم سن و سالش در کربلا، دلیرانه جنگید و قبل از حبیب، به شهادت رسید.... لحظاتی قبل از شهادتش، حبیب از او پرسید که آیا وصیتی داری؟ و مسلم گفت:« آری، 👈 بر تو باد یاری این مرد» و با دستش به امام، اشاره کرد...😭😭 امام بر بالینش حاضر شد و جهادش را تأیید کرد. 🚩 فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر 🚩
🚩 عبدالله بن علی (علیه‌السلام)🚩 فرزندی نداشت و در عنفوان جوانی میتوانست از طلایه داران کاخ سبز باشد، ☝️ اما نمی پسندید.... شمر هم از امان نامه اش به ایشان، پاسخی جز وفاداری پسران ام البنین سلام الله علیها، به حسین (علیه‌السّلام) نشنیده بود... دنیا هم عبدالله را از اهل خود نمی دانست... تا آن که دنیا دستش را از آستینی بیرون آورد و اهل را به اهلش سپرد.... عبدالله فرزند علی (علیه‌السلام) و ام البنین (سلام‌الله‌علیها) ، اولین برادری بود که پیش چشمان عباس (علیه‌السلام) عازم بهشت شد.....😭 🚩 سلام ما را به ام البنین (سلام‌الله‌علیها) برسان 🚩 🆔 @afzayeshetelaat
🚩 بریر بن خضیر (ع) 🚩 ☀ آفتاب می تابید و تشنگی امان بریده بود.... ⚔ کارزاری سخت در میان بود که ناگاه یزید بن معقل، بریر را خواند : ❗️«کار خدا را در حال خود چگونه می بینی؟!» بریر پاسخ داد :«خدا مرا از نیکان قرارداد و تو از گمراهانی !» یزید که از خشم بر خود می پیچید گفت: « پیش از این دروغگو نبودی !» ↩️ بریر او را به مباهله دعوت کرد تا خدا دروغگو را لعنت کند.... هر دو ضربه ای نثار کردند که ضربت بریر کارساز شد☝️ اما یک لحظه از سپاه کوفه به یاری یزید شتافتند.... بریر مردانه رزم کرد اما دریغ که رضی بن منقذ، ناجوانمردانه نیزه بر جسم پاکش نهاد .....😭 🌷 قاری قرآن مسجد کوفه، آخرین آیه را خوش تلاوت نمود ... 🚩 یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة 🚩 ؛ پای پیاده ؛ نجف تا کربلا😭 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala