#حکایت_زمستان
🔻چند ساعتی بود که داشتیم توی جاده قائمشهر می رفتیم. سمت راستمان تا چشم کار می کرد سفید بود. سمت چپ جاده هم سرتا سر برف بود. شیشه های ماشین بخار گرفته بود ولی به وضوح می توانستیم ببینیم جلوی رویمان جز برف چیزی نیست. جاده ی یخ زده و پیچ در پیچ شمال، را با احتیاط طی می کردیم تا به مکان سخنرانی برسیم . طاقتم طاق شد. رو کردم به حاج آقا و گفتم: توی این فصل سرما، با این جاده خطرناک و یخ زده، صرف می کند برای یک سخنرانی ساده برویم شمال و برگردیم؟ بگذارید زنگ بزنم و سخنرانی را کنسل کنم.
🔹کمی سکوت و بعد نگاهی عاقل اندر سفیه نصیبم شد: «اگر خدا همین یک سخنرانی را قبول کند برای تمام عمرمان بس است.»
شیشه ها عرق کرده بودند....