eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
211 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
83 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل صالح کلافه بود و
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟ ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟ ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم. ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره. دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم. سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود. قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه. ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده. ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون.. بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟ اشکش سرازیر شد و ادامه داد: ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_ودو صالح آرام و ق
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد. ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم: ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا. صالح لبخندی زد و پدر جون گفت: ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها. صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم: ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. _صالح جان... ــ جانم. ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید. ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم. تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم. ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح. فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت. ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم ــ واقعا؟؟؟؟ به سلامتی حاج آقا... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟ پس شیرینیت کو؟؟؟؟ ــ مهدیه ــ چیه عزیزم؟ ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست. ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟تکلیفم چیه؟ ــ کن... هر چی همون میشه ان شاء الله... من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
. . درد‌ما‌خداشناسیہ باید‌بہ‌اندازه‌خودت‌خدارو‌بشناسۍ وقتۍ‌خدا‌رو‌در‌حدتوانت‌شناختۍ‌همہ‌کار‌ها‌درست‌میشہ‌ شناخت‌خدا‌مراتب‌داره باید‌بہ‌اندازه‌خدا‌خودمونو‌بشناسیم💛꧇) https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_وچهار تلفن منزل ز
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه طلبیده بود. همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود. حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله. روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟! این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که و بازگردد. مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز. خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد. اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان ــ جانم عزیزم ــ هر بدی ازم دیدی . زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم. دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت به محض اینکه در مدینه مسقر شده بود تماس گرفت. صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می کرد. شماره ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم. صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت. بساط آش پشت پا را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرا بانو آش خوشمزه ای را تهیه کردیم. پدر جون ساکت تر از قبل بود. انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد. سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثراً منزل ما بود. سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسماً مناسک حج شروع می شد. ــ مهدیه جان ــ جونم حاج آقا ــ هنوز مُحرم نشدم که... ــ ان شاء الله حاجی هم میشی. ــ ان شاء الله.. خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو خاموش می کنم. اما شماره ی هتل رو بهت میدم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن. ــ باشه عزیزم.. حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده. ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟ ــ هیچی... دلتنگت شدم ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می گردم ان شاء الله. ــ منتظرتم. قولت که یادته؟ ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم. تماس که قطع شد دلم گرفت کاش با هم بودیم. روز عرفه فرا رسیده بود... و ما طبق هرسال توی حسینیه جمع شده بودیم برای دعا و نیایش خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست ــ چیه؟ چرا لبخند ژکوند می زنی؟ ــ یاد پارسال افتادم. صالح باتو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش یادته؟ برای سوریه اعزام داشت. ــ آره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت. ــ حالا دیگه صالح اسیر شده؟ ــ نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
خاطرات جبهه 🌷 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم. روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام» یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!... کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.😂😂 + خنده 💓 https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ روح ملکوتی آیت الله صافی گلپایگانی از مراجع عظام تقلید به ملکوت اعلی پیوست(:🖤
🦋 چادرےڪہ باشے میدونے: باارزش ترین امانت حضرت زهرارو دارے چادرے ڪہ باشے اول اسمت خانوم میاد نہ خانومے👌 چادرے ڪہ باشے باافتخارسرتوبالامیگیرے چون اون بالایے بالاسرتہ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_وشش به محض اینکه
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود. "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید. ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور... با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟ ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن. ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟ ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند. غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید " خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟! مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا" ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی... قامت که بستم شانه هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانستم سرم را از سجده بردارم. "خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام..." سر سجاده خوابم برده بود... به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کارسلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد با سلما تماس گرفتم. ــ الو سلما... سلام ــ سلام عزیزم خوبی؟ ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟ ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه. هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه... ؟! آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمـٰاز شـب بخونـن♥️🚶🏿‍♂. . مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت : [ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|😂 ] یا مےگفت : پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم😐🖐🏿! 💛' ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
#ترک_گناه ۲ #چله‌پاکی در چله پاکی شما یِ صفحه برگه A4 بردارید به علاوه خودکار و خط کش. در اون ا
۳ -شناخت نسبی خود و گناه هایمان برایِ اینکه بفهمید بیشتر به چِ گناهی مبتلا هستید و روزانه چقدر گناه میکنید فقط باید ۷ تا ۱۰ روز یِ کاری انجام بدیم که خیلی ساده است. یِ دفترچه کوچیک بردارید و تو این مدت همیشه حساب نفس تون رو برسید اگر خدای نکرده گناهی کردید یادداشت کنید و به خواطر جبران اون گناه یِ کاری هرچی شده کم انجام بدید حتی اگه شده ۱۰ تا صلوات یا ۱۰ تا استغفار اما بعد از این چند روز متوجه میشید بیشتر چِ گناهی براتون تکرار میشه اون وقت تلاش کنید گناه تون رو از بین ببرید دیگه انجام اش ندید. ³ نکته مهم اول اینکه بعد از اینکه فهمیدید به چه گناهی بیشتر مبتلا هستید اول خیلی خوب و دقیق برید درباره گناه مطالعه کنید. حدیث ، آیات قرآن ، گوش دادن به سخنرانی اگه تونستید بخشی از کتاب یا مقاله ای درباره گناه و بعد همینجوری با مطالعه و علم قوی به سراغ ترک اش برید دوم اینکه اصلا منتظر نباشید بعد از چند روز گناه تون رو ترک کنید و یِ آدم خیلی خوبی بشید همه چی آروم آروم اگه چند روز تلاش کردید به تلاش تون ادامه بدید ممکنه تو همون تلاش هاتون بعضی وقت ها پا تون بلغزه اما به هر حال اگه قشنگ و حرفه ای تلاش کنید مطمئن باشید تو یه مدت زمان ای هم گناه رو میزارید کنار هم اروم اروم تو اون موضوع قوی میشید نکته سوم بعد از اینکه به امید خدا شروع کردید برای ترک گناه تون دیگه یِ قانونی بزاریو که اگه این گناه رو انجام دادید خودتون رو جریمه کنید مثلا چند روز یا حتی شده یه روز ، روزه بگیرید- یکصد یابیشتر صلوات بفرستید- استغفار کنید به دفعات زیاد اما یِ جوری هم نباشه که انقدر زیاد باشه که از دین و کارتون زده بشید ؛ متعادل باشه دیگه یه جوری نشکه از اون ور بوم بیافتید !! لیتجا حدیثی از پیامبر رو هم بیاریم که میفرمودند : بهترین کارها میانه روی در آنهاست. یکی از کارهایی هم که باعث میشه گناه رو ترک کنید اینکِ برای خودتون چله پاکی بزارید ، البته به جای ۴۰ روز میتونید ۱۰ روز یا هر چقدر که در توان تون بود انجام بدید و اینکه چله پاکی چیه رو براتون میزارم بِ امید روز و روزایی کِ زیر سایه اهل بیت(ع) گناه نکنیم https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
۴ -وقف کردن خودتون رو وقت کنید . اگه میدونید گناه غیبت یا گناهان زبانی دارید ، زبان تان را وقف اهل بیت(ع) کنید..... اگه میدونید یِ خورده تو حفظ چشم هاتون در خیابون مشکل دارید چشم تون رو وقف اهل بیت(ع)کنید...... بگید چشم هام رو وقف امام زمان(عج)میکنم. زبان ام وقف امیر المومنین علی(ع) میکنم. یا هرچی دیگه. وقف مادرم فاطمه زهرا یا وقف ارباب ام حسین (ع) یا هر کدوم از اهل بیت(ع) که ارادتِ بیشتری دارید. بعد موقع گناه از خودتون بپرسید بگید مثلا زبان ام ، چشم ام، گوش ام ، دست هام ، پا هام یا غقره که وقف اهل بیت(ع) هستند ،، تو واقعاً با چیزی که وقف شده اهل بیت(ع) شده میخوای گناه کنی؟ بعد شرم میکنید که با چیزی که وقف شده به اهل بیت (ع) هستند معصیت کنید. بِ امید روز و روزایی کِ زیر سایه اهل بیت(ع) گناه نکنیم https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
-فکر قبل از گناه اول فکر کن قشنگ که میخوای چیکار کنی چِ عواقبی داره . به این فکر کن که خدا و امام زمان داره میبینه اون وقت از خودت بپرس روت میشه گناه کنی؟ یِ حدیث از پیامبر بود که نوشته بود خداوند به اموال و دارایی و صورت شما نگاه نمیکند بلکه به اعمال و کار های شما نگاه میکند. اون وقت بعد از انجام گناه چِ شکلی نزد خدا دیده میشی؟ به این فکر کن اگه تو همون حال از دنیا رفتی اون وقت چیکار میخوای کنی؟ به این فکر کن این همه شهید دادیم ما مسئول خون شون هستیم به این که ما بعد از خدا امید اقا صاحب الزمان هستیم که ظهور اش رو نزدیک کنیم و زمینه ساز باشیم اون وقت با گناه چقدر میخواد گریه کنه و چشم های خوشگل اش بارونی بشه؟ این که اون دنیا بگن امام زمان n تا مقدار به خواطر گناه اشک ریخت اون وقت روت میشه با مادر مون حضرت صدیقه کبری خانم فاطمه الزهرا (س) روبه‌رو بشی؟ به این فکر کن که داری با شیطون میجنگی اگه گناه کنی شیطون برده اون وقت میخوای همین راحت شکست بخوری؟ بِ این فکر کن اگه گناه رو بزاری کنار اجر شهدا رو داری. یِ روایتی بود دقیق یادم نمیاد ولی به این مضنون بود : فردی زمانی از حضرت علی(ع)پرسید جایگاه من نزد خدا چگونه است؟ حضرت پاسخ داد هر چقدر در مواقع گناه از گناه کردن خودداری کنی یعنی خدا نزد تو مقام اش بالاتر هست اون وقت به همین شکل بلکه هم بیشتر مقام تو نزد خدا بالاست...... یِ جا خوندم که مرحوم میر جهانی نقل میکرد: در عالم رویا مادر حضرت زهرا را دیدم و سه بیت شعر گفت ولی وقتی بیدار شدم فقط این بیت اش رو یادمِ : دلی شکسته تر از من در آن زمان نبود در این زمان دل فرزند من شکسته تر است -کسایی که اهل نماز و روزه نیستن که هیچی ولی خدا سبحان ، اهل بیت(ع) ، امام زمان ، نگاه شون به ماست تا ببینند ما چِ کاری انجام میدیم تا ظهور رو نزدیک کنیم بیشتر از همه به ما ها نگاه میکنن و امید دارن چون که ما قبول شون داریم چون که دوست شون داریم اون وقت ما با گناه اونم جلویِ چشماشون ...... به این فکر کن که اگه این کار ات رو باردن به محضر رسول الله(ص) به محضر اقا امام حسین(ع) تو چِ حالی میشی؟ آبرو ات نمیره؟ پس حفظ کن آبرو ات رو بِ امید روز و روزایی که زیر سایه اهل‌بیت(ع) گناهی نکنیم https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
-امانت داری خدا این دست و پا و قلب و روح و...... امانت داده به ما تو این دنیا فانی چند سال ای زندگی کنیم . حالا با امانت هایی که خدا بهت داده میخوای گناه کنی ؟ خیانت در امانت تا چِ حد؟ این هانعمت های خدا است ما با نعمت های پروردگار گناه کنیم؟ 😯 در قیامت همین بدن ما شروع میکنه به اذن خدا صحبت کردن و شهادت دادن چه خوبه آدم اون لحظه خوشحال باشه اعضای بدن اش بگن با ما کار گناه و حرام انجام نداد این خوبه یا اینکه دونه دونه گناه هارو بگن و آدم نتونه هیچ‌کاری کنه ؟ این دیگه تصمیم اش با خودته ✅ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
حتما مطالعه کنید👆🏻🌸
حلول ماه رجب رو به همه دوستان تبریک میگم💐✋🏻 مبروك لجميع أصدقائي بداية رجب
میلاد با سعادت امام باقر علیه السلام بر شما مبارک
. . اگر‌شما‌غیبت‌کردۍ‌عمل‌بد‌انجام‌دادۍ‌ نگاه‌و‌کنترل‌نکردۍ‌دروغ‌گفتۍ‌بدون‌هنوز‌ نمازت‌نماز‌نشده! اطاعت‌نماز‌یعنۍ‌اینکھ‌شما‌گنــٰاه‌نکنید . پس‌رونمازت‌ڪــار‌کن . . https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
. . راه‌ترک‌گنــاه‌ترک‌موقعیت‌گنــاهِ . ! زمینہ‌گنــاه‌و‌دیدۍ‌فرار‌کن! https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
. . با‌تــمام‌وجود‌گنــاه‌ڪردیم نہ‌نعمت‌هاش‌و‌ازمون‌گرفت‌نہ‌گنــاه‌هامونو‌ فاش‌کرد . . اگر‌بندگۍ‌اش‌رو‌میڪردیم‌چھ‌میڪرد؟꧇) https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2