#حتما بخوانید خیلی قشنگه💔
داستان واقعی زیبای سفر مشهد دختر بی حجاب
سلام من فاطمه محمودی هستم ۱۲ سالهمه🌸
دختر بی حجابی بودم ....
طرفدار بی تی اس بودم ......🙈
کلا اعتقادی به حجاب و خدا وپیامبران و امامان نداشتم ....
برای بی اهمیت بودم ....
کاری نداشتم روسریم افتاده یا نه ...
حسم به خانوادم خیلی کم شده بود ....
نزدیک های عید بود خالم شب فردای عید زنگ زد گفت ۱۵ روز دیگه قراره بریم مشهد بلیط هم گرفتم شما هم میاین مامانم با خوشحالی جواب داد : بله حتما میام . مامانم اومد اتاقم من داشتم آهنگ بی تی اس گوش میکردم بهم گفت: فاطمه هندزفری تو از گوش ت در بیار کارت دارم گقتم بله مامان ؟، کاری داشتی ؟ مامانم گفت : فاطمه قراره ۱۵ روزه دیگه بریم مشهد ❤️😍 گفتم :واقعا ..... دلم یه جوری شده بود انگار دنيا رو بهم داده بودن یهو بغضم گرفت نمی دونم چرا اینجوری شده بودم دل تو دلم نبود مامانم مو بغل کردم خیلی خوشحالم ...... دلم میخواست سریع ۱۵روز تموم بشه .......
۱۵ روزه بعد ....
۷ صبح مامانم منو بیدار کرد صبح نون پنیر خوردیم ساک هامون جمع کرده بودیم رفتیم پایین اسنپ گرفتیم رفتیم ترمینال خاله دایی ... دیدم سلام کردیم ساعت ۱۰ شد راه افتادیم سوار اتوبوس شدیم ....تعریف کردیم خندیدم خوشحال بودیم .... ساعت ۳ شد اومدیم فرودگاه تهران بودیم ناهار استامبولی خوردیم رفتیم نماز خاله اون یکی خالم و داییم مامانم .. رفتن مسجد نماز بخونن من مجبور شدم برم رفتم مو نماز خوندنو ...... ساعت ۴ شد رفتیم سوار قطار شدیم خیلی بهم خوش گذشت ... ساعت ۳ صبح رسیدیم نزدیک های مشهد که شدیم دیدم گنبد طلایی خوشگل بهش خیره شدم دست خودم نبود گریم گرفت خیلی خیلی حالم عجیب بود انگار اومده بودم یه دنیای دیگه.....خیلی خسته بودیم اسنپ گرفتیم رفتیم خونه شرکت گاز چون شوهر خالم تو شرکت گاز کار میکرد و .... وقتی وارد شدیم خیلی حیاط قشنگی داشت یه دور زدیم رفتیم بالا طبقه بالا بود خیلی سخت بود چمدون هارو بیاریم آوردیم کلید در رو باز کردیم رفتیم تو خیلی خوب بود رفتیم به خودمون رسیدیم و تلوزیون نگاه کردیم نزدیک ۴ یا ۵ بود خیلی خوب بود ....مسواک زدیم و جا انداختیم خوابیدیم ....
فردا صبح ...👇🏻❤️
از خواب بیدار شدیم به خودمون رسیدیم دیدیدم وای بهبه داییم و زندایی یم چیکار را گردن یک صبحونه خوشمزه و شیک درست کردن میز هم آماده کرده بودن منم دیشب چیزی به جوز هله هول خورده بودم تند تند خوردم خیلی مزه داد ... ساعت ۱۱ شد اذان رو دادن خانواده رفتن نماز بخونن ولی من دوست نداشتم بلد بودم و خب اعتقادی نداشتم بعد نماز که شد از خانواده اجازه گرفتیم بریم حیاط بازی من و بردارم و پسر داییم و دختر خالم رفتیم بازی گرگ به هوا قایم موشک لی لی هفت سنگ ... ساعت ۱:۰۰ شد اومدیم ناهار بخوریم مرغ داشتیم وای خیلی خوشمزه شده بود ناهار خوردیم مو ظرف هارو شستیم ..... تصمیم گرفتیم بریم بخوابیم ..... ساعت ۴ شد بیدار شدیم یکم استراحت کردیم .... ساعت ۷ شد آماده شدیم بریم حرم قشنگ امام رضا علیه السلام رفتیم سوار اتوبوس شدیم با مردم شهر آشنا شدیم خیلی مهربون بودن تعریف کردیمو رسیدیم مامانم گفت : بیا چادر رنگی تو سر کن من با اجبار سر کردم رفتیم دیدم صف شده بود رفتیم جلو تر دیدم که داشتن مسافر هارو میگشتن نوبت به ما رسید مارو هم گشتن رفتیم تو خیلی قشنگ بود ولی خب برای من مثل مسجد بود چیزی خاصی ندیدم ... ساعت ۱۰ شد رفتیم بیرون دیدیدم یک سوپری اونجاس یک دونه کیک گرفتیم با ساندویچ خیلی مزه داد ... ساعت ۱ شد اومدیم خونه به خودمون رسیدیم مسواک زدیم جا ها رو انداختیم خوابیدیم..... 🌃
فردا صبح 🌅
از خواب بیدار شدیم صبحونه مون رو خوردیم رفتیم حیاط بازی کردیم تا ساعت ۲ خیلی خوب بود ... حاضر شدیم رفتیم باغ وحش وکیل آباد
ناهار مون رو بردیم قیمه داشتیم اومدیم دیدیم تو ایستگاه اتوبوس غذای داییم و خانوادش جا مونده و لباس و... جا مونده تصمیم گرفتن برن پیداش کنن .. ۱۰ دقیقه بعد .. پیدا شد سریع رفتیم یه جایه خاکی پیدا کردیم خیلی گشنه مون بود سفره انداختیم غذا مون رو خوردیم .... ساعت ۴ شد رفتیم یه سوپری پیدا کردیم بستنی خوردیم رفتیم بال تر دیدیم وای چه جای کاش اونجا غذا می خوردیم ... رفتیم وارد باغ وحس شدیم خیلی جالب بود ولی متاسفانه حیون هاش کم بود و افسرده بودن ولی قشنگ بودن ... ساعت ۷ شد من حالم خیلی بد شده بود حالت تهوع داشتم دلم درد گرفته بود خالم و داییم رفتن عکس بگرین و چاپ کنن بزن تو دیوار حالم خیلی بد شده بود مامان بابا داشتن اون طرف ببر میدین من موندم خودم .. بالا تر که رفتیم چند تا مغازه بود اون هارو نگاه کردیم من رنگ پوستم گچ شده بود دیگه داشتم می مردم به مامانم گفتم یهو دست خودم نبود ب*ا*ل*ا آوردم مامانم مونده بود چیکار کنه ...